نعره می کشید ومی دوید
از میان شعله ها پرید
شیر ناگزیر
در کنار دلقک ایستاد
عکس هم گرفت
خنده دار بود
گریه ام گرفت
"ایلیا ابوماضی" شاعری مسیحی، لبنانی _ آمریکائی بود. هنوز به سن 11 سالگی نرسیده بود که برای یافتن زندگی بهتر به مصر مهاجرت کرد . حدود 10 سال نویسنده و سر دبیر روزنامه ها و مجلات بود . ذوق شاعری اش خیلی زود نمایان شد و دیوان شعرش با نام " تذکار الماضی " منتشر شد . سپس به آمریکا مهاجرت نمود . و در آن جا به انجمن " الرابطة القلمیّة " پیوست و یکی از اعضا ی فعال آن شد . انجمنی که شاعران به نام و بزرگی چون "جبران خلیل جبران" در آ ن فعالیت می کردند. مجله " السمیر " را در سال 1929 منتشر کرد و این مجله از مهمترین مجلات عربی در آمریکا گشت . شعر ایلیا سرشار از تفکر در باره ی زندگی و اندیشه پیرامون خوبی ها و بدی های آن می باشد و در اشعار خود ، دیگران را به خوشبینی و لذت بردن از خوشی های زندگی فرا می خواند . این شاعر از جمله شاعرانی است که به دلیل مهاجرت از زادگاه خویش به شعرای "المهجر" معروف بودند . او در سال 1957 در نیویورک از دنیا رفت.
یکی از مهمترین اشعار این شاعر قصیده ی معروف و بلند "الطلاسم" می باشد. این قصیده طولانی از 72 بند چهار مصراعی تشکیل شده است که هربند با عبارت "لست أدری" به معنی "نمی دانم " تمام می شود. این قصیده شامل تاملات فیلسوفانه و پرسشگرانه شاعر به هستی و آفرینش است . تقریبا چهل صفحه از دیوان شاعر به این قصیده اختصاص دارد.
به خاطر طولانی بودن این شعر تنها قسمتی از آن با عنوان "دریا" همراه با ترجمه فارسی آورده می شود.
البحر
قد سألت البحر یوما هل أنا یا بحر منکا؟
هل صحیح ما رواه بعضهم عنی وعنکا؟
أم ترى ما زعموا زورا وبهتانا و إفکا؟
ضحکت أمواجه منی و قالت:
لست أدری!
روزی از دریا پرسیدم آیا من از جنس تو هستم؟
آیا آنچه درباره ی من و تو می گویند درست است ؟
یا ادعای آنان دروغ و تهمت و بهتان است ؟
امواج دریا به من خندید و گفت :
نمی دانم !
أیّها البحر، أتدری کم مضت ألف علیکا
وهل الشّاطىء یدری أنّه جاث لدیکا
وهل الأنهار تدری أنّها منک إلیکا
ما الذّی الأمواج قالت حین ثارت؟
لست أدری!
ای دریا می دانی چند هزاره بر تو گذشته است؟
وآیا ساحل می داند که در حضور تو زانو زده است؟
و آیا رودها می دانند که از تو سرچشمه می گیرند و به سوی تو باز می گردند ؟
امواج چه گفتند هنگامی که برخاستند ؟
نمی دانم !
أنت یا بحر أسیر آه ما أعظم أسرک
أنت مثلی أیّها الجبار لا تملک أمرک
أشبهت حالک حالی وحکى عذری عذرک
فمتى أنجو من الأسر وتنجو؟ ..
لست أدری!
ای دریا تو چون من اسیری..آه چه بزرگ و عظیم است اسارتت !
ای قدرتمند ! تو چون من اختیاری از خود نداری
حال تو شبیه حال من است و شرایط هر دوی ما مثل هم است
پس کی از بند اسارت رها می شوم و می شوی؟
نمی دانم !
ترسل السّحب فتسقی أرضنا والشّجرا
قد أکلناک وقلنا قد أکلنا الثّمرا
وشربناک وقلنا قد شربنا المطرا
أصواب ما زعمنا أم ضلال؟
لست أدری!
تو ابرها را می فرستی تا زمین و درختان را آبیاری کند
ما در حقیقت تو را خوردیم ولی ادعا کردیم که میوه می خوریم
و تو را نوشیدیم و گفتیم آب باران را نوشیده ایم
آیا ادعای ما درست بود یا اشتباه؟
نمی دانم !
قد سألت السّحب فی الآفاق هل تذکر رملک
وسألت الشّجر المورق هل یعرف فضلک
وسألت الدّر فی الأعناق هل تذکر أصلک
وکأنّی خلتها قالت جمیعا:
لست أدری!
از ابرهای نشسته در افق پرسیدم آیا شن و ماسه ی تو را به خاطر دارند؟
و از درختان پر برگ و بار پرسیدم آیا لطف تو را به یاد دارند؟
و از مروارید آویخته بر گردن پرسیدم آیا اصل خویش را به یاد دارد؟
گویی همه ی آنها پاسخ دادند :
نمی دانم !
یرقص الموج وفی قاعک حرب لن تزولا
تخلق الأسماک لکن تخلق الحوت الأکولا
قد جمعت الموت فی صدرک والعیش الجمیلا
لیت شعری أنت مهد أم ضریح؟..
لست أدری!
موج به رقص می آـید و در قعر تو جنگ پایان ناپذیری جاری است
تو هم ماهیها و هم نهنگ ماهیخوار را می آفرینی
در سینه ی خویش هم مرگ و هم زندگی زیبا را باهم گرد آورده ای
کاش می دانستم تو گهواره ای یا گور ؟
نمی دانم !
کم فتاة مثل لیلى وفتی کأبن الملوح
أنفقا السّاعات فی الشّاطىء ، تشکو وهو یشرح
کلّما حدّث أصغت وإذا قالت ترنّح
أخفیف الموج سرّ ضیّعاه؟..
لست أدری!
چند دختر چون لیلی و چند جوان چون مجنون ،
ساعتها را کنار ساحل گذراندند در حالی که دختر شکوه می کرد و جوان حال خویش را شرح می داد؟
هربار که مجنون سخن می گفت لیلی گوش می سپرد و چون لیلی چیزی می گفت مجنون شوریده حال می شد
آیا صدای امواج رازی است که آنها گم کرده اند ؟
نمی دانم !
کم ملوک ضربوا حولک فی اللّیل القبابا
طلع الصّبح ولکن لم نجد إلاّ الضّبابا
ألهم یا بحر یوما رجعة أم لا مآبا
أم هم فی الرّمل ؟ قال الرّمل إنی...
لست أدری!
چه بسیار پادشاهانی که شب هنگام گنبدهای خویش را کنار تو برافراشتند
اما هنگام سپیده دم چیزی جز مه صبحگاهی نیافتیم
ای دریا ! آیا بازگشتی برای ایشان هست یا هیچگاه باز نمی گردند؟
یا اینکه آنها در میان شن و ماسه هستند؟ ماسه پاسخ داد ..
نمی دانم !
فیک مثلی أیّها الجبّار أصداف و رمل
إنّما أنت بلا ظلّ ولی فی الأرض ظلّ
إنّما أنت بلا عقل ولی، یا بحر ، عقل
فلماذا ، یا ترى، أمضی وتبقى ؟..
لست أدری!
ای قدرتمند ! در درون تو چون من، هم صدف وجود دارد هم شن و ماسه
اما من بر روی زمین سایه دارم و تو نداری
اما من عقل دارم و تو ای دریا از عقل بی بهره ای
پس چرا من رفتنی هستم و توماندنی؟
نمی دانم !
یا کتاب الدّهر قل لی أله قبل و بعد
أنا کالزّورق فیه و هو بحر لا یجدّ
لیس لی قصد فهل للدهر فی سیری قصد
حبّذا العلم، ولکن کیف أدری؟..
لست أدری!
ای کتاب روزگار به من بگو آیا دریا پیش از این بوده و پس از این هم خواهد بود؟
من چون قایقی درون آن شناور و او دریای بیکران است
من مقصدی ندارم، پس آیا روزگار از بردن من منظور و مقصودی دارد؟
ای کاش می دانستم ولی چگونه بدانم ؟
نمی دانم !
إنّ فی صدری، یا بحر ، لأسرار عجابا
نزل السّتر علیها وأنا کنت الحجابا
ولذا أزداد بعدا کلّما أزددت اقترابا
وأرانی کلّما أوشکت أدری...
لست أدری!
ای دریا درون سینه ی من رازهایی شگفت نهفته است
رازهایی نهان که من خود، پوشاننده آنها هستم
برای همین هربار نزدیک تر می شوم گویی دورتر می روم
و هربار که فکر می کنم می دانم می بینم که باز...
نمی دانم!
إنّنی ، یا بحر، بحر شاطئاه شاطئاکا
الغد المجهول والأمس اللّذان اکتنفاکا
وکلانا قطرة ، یا بحر، فی هذا وذاک
لا تسلنی ما غد، ما أمس؟.. إنی...
لست أدری!
ای دریا ! من نیز چون تو دریائی هستم با دو ساحل
فردای ناشناخته و دیروزی که تو را در برگرفته اند
ای دریا هر دوی ما چون قطره ای هستیم میان این دو (ساحل)
از من مپرس فردا چیست دیروز کدام است؟...من...
نمی دانم !
نیما، کسی که به حق پدر شعر مدرن فارسی شناخته می شود. برای آنکه بتوانیم درک درستی از کار بنیادی نیما در ادبیات فارسی (و در بافتی وسیع تر در فرهنگ ایران) داشته باشیم، یک نکته از اهمیت حیاتی برخوردار است: خودآگاهی فکری نیما. نیما برخلاف اسلاف خود (و برخلاف بسیاری از مدعیانی که بعد از او ظهور کردند) دقیقاً میدانست چه کاری میخواهد انجام دهد و چگونه این کار راباید به انجام برساند.
توضیح آنکه سنت شکنی نیما، صرفاً کاری صوری و در سطحِ فرمِ شعر نبود. او با آگاهی تمام، نه تنها فرم که دیدگاه سنتی به شعر ( و به یک معنا به جهان) را دگرگون کرد. برای درک کامل این معنا ابتدائاً باید به اطلاعات وسیع و دقیق نیما از ادبیات و فلسفه ی مدرن غرب اشاره کرد. مهمترین آثار نیما در حوزه ی تئوری شعر عبارت است از حرفهای همسایه، تعریف و تبصره و ارزش احساسات. برای مثال در ارزش احساسات به خوبی نشان میدهند که چه آشنایی دقیق و کاملی با کانت، به عنوان موثرترین فیلسوف معاصر غرب دارد. و نیز با آرای هگل در فلسفه ی هنر و اندیشه های دکارت در مدرنیته. در حرف های همسایه و تعریف و تبصره بحث های دقیقی در مورد سمبولیسم قرن نوزدهم اروپا انجام می دهد و با اشاره به شاعران روس مثل پوشکین، نشان می دهد ادبیات روسیه را به خوبی شناخته است. همه ی اینها در حالی ست که او از لذت خوانش دواوین شاعران کلاسیک مثل خاقانی، حافظ، فردوسی، نظامی و خواجوی کرمانی صحبت میکند و از معانی عمیقی که در این شاعران بزرگ یافته است. بنابراین ابتدائاً باید به اطلاعات وسیع و دقیق او هم از جریانات مدرن فکری و هنری جهان و هم از سنت و میراث ارزشمند شعر کلاسیک فارسی اشاره کرد.
بنیادی ترین ایده ای که نیما به ادبیات فارسی معرفی کرد، تطابق فرم با محتواست. از نظر او بیت، باید جایی تمام شود که مطلب هم در حال پایان پذیرفتن است و برای همین لزوم کوتاه و بلند کردن مصرع ها و ابیات را گوشزد کرده و در اشعار خود به کار می برد. این پیشنهاد اساسی در مقدمۀ افسانه که به نوعی مانیفیست کار نیماست به چشم میخورد (تاریخ تحلیلی شمس لنگرودی، جلد 1 ، ص 100).
پیشنهاد بنیادی دیگری که نیما برای ادبیات دارد، جزئینگاری یا فردیت است (شعر و اندیشه، داریوش آشوری، ص 113). فردیت، ذات مدرنیته است از همین منظر میتوان نیما را از حدود ادبیات فراتر دانست و یکی از روشنفکران برجسته و تاثیرگذار تاریخ معاصر دانست. تا قبل از نیما صبحت از شجاعت بود، اما نیما به ما آموخت تا از "آدم شجاع" حرف بزنیم، به جای صحبت از مسائل کلی و ماورائی، از المانهای زمینی و آشنا استفاده کنیم و خود او هم با وارد کردن المانهای بسیار جزئی و طبیعی (همۀ ما شعر داروگ را خواندهایم) سعی در جزئیتر کردن توصیفات شعری خود داشت.
فضاسازی، عنصر مدرن دیگری بود که نیما به شعر معاصر هدیه داد. اینکه فضاسازی دقیقاً چه معنایی دارد و تفاوت آن با مفاهیم نزدیکش مثل روایت چیست، بحث مجزا و مفصل میطلبد. اما به طور خیلی فشرده، نیما با چینش کلماتی که به لحاظ حس معنایی (و نه لزوماً معنا) همخانودهاند، در کنار هم (به یاد بیاورید شعر "تو را من چشم در راهم" را و کلماتی که در آن به کار رفته است: سایه، رنگ سیاهی، اندوه، فراهم، راه، جاده و...) به فضایی یکپارچه در شعر دست پیدا میکند که علاوه بر حفظ ساختمان شعر (که پیش از نیما "روایت" چنین وظیفه ای بر عهده داشت) امکانات دیگری نظیر القای غیرمستقیم معنا و حس را برای شاعر فراهم میکند.