سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

آهنگِ ساز شکسته/سید علی میر افضلی



هرچند که از آینه بی‌رنگ‌تر است

از خاطر غنچه‌ها، دلم تنگ‌تر است

بشکن دل بی‌نوای ما را ای عشق

این ساز، شکسته‌اش خوش آهنگ‌تر است.


سید حسن حسینی

درگذشتۀ 1383 شمسی

زنده یاد سید حسن حسینی، به همراه شادروان قیصر امین‌پور، از احیا کنندگان قالب رباعی در دوران بعد از انقلاب بود. سید، بر شعر قدیم و جدید فارسی و عربی تسلطی شگفت داشت و نبض ذائقه‌اش با شعر بیدل هماهنگ می‌زد. در کتاب «بیدل، سپهری و سبک هندی» دنبال ریشه‌های نگاه سورئالیستی سهراب سپهری در شعر بیدل و سایر شاعران سبک هندی بود. آبشخور تصویرهای سید حسن حسینی را بیشتر باید در شعر سبک هندی جُست. در رباعی بالا هم ما این خویشاوندی را به‌عینه مشاهده می‌کنیم: دلی بی رنگ‌تر از آیینه و تنگ‌تر از خاطر غنچه‌ها. ظرفیت ایهامی که در تعبیر «دل بی‌نوا» وجود دارد، از آن نوع بازی‌های زبانی است که شاعران دوره صفوی بسیار می‌پسندیدند. موتیو «ساز شکسته»، از موتیوهای مورد توجه شاعران سبک هندی است. علی‌نقی کمره‌ای معتقد است که از عود شکسته، سرودی بر نیاید:

عودی که شکسته شد، سرودی ندهد

خاکستر باد بُرده، دودی ندهد

صید دل رَم خورده نشاید به فریب

دام از پی مرغ جَسته، سودی ندهد.


اما، بر عکس او، خلیل کاشانی بر آن است که ساز شکسته دل، آهنگ خوشتری می‌نوازد:

هر لحظه به خود زمانه در جنگ‌تر است

از دیده خویش و دل من، تنگ‌تر است

رخساره اهل درد، گُلرنگ‌تر است

این ساز، شکسته‌تر، به آهنگ‌تر است!


نظر سید حسن حسینی، با نظر خلیل کاشانی انطباق شگرفی دارد و حتی قافیه و ردیف هر دو رباعی نیز همانند است. دیوان خلیل کاشانی به چاپ نرسیده و مرحوم حسینی هم کسی نبود که دنبال نسخه‌های خطی باشد. این همانندی اتفاقی، علتی جز خویشاوندی فطری شعر او با شعر سبک هندی ندارد.

منابع:

گوشه تماشا: رباعی از نیما تا امروز، ص 141؛ دیوان علی‌نقی کمره‌ای (خطی ملک)، ص 279؛ دیوان خلیل کاشانی (خطی دانشگاه)، ص 900

●●



جاری نمی‌شوم مگر.../جعفر مرزوقی ( برزین آذرمهر)


آبی که ته نشست به گودالِ گورِ شب

گندید و آفتاب بر آن بی‌نشان گذشت...

بحری برابرم چه اگر هست، پرخروش

کوهی برابرم چه اگرهست، صخره پوش

جاری نمی‌شوم مگر این بحر بسپرم!

جاری نمی‌شوم مگر از کوه بگذرم...

در ره اگر صدای قدم‌ها "مجرد" است،

در سرزمین عشق اگر"شب گرفتگی"ست،

چون چشمه‌ای که جوشش او

نبض ِ زندگی ست،

جاری نمی‌شوم مگر این بند بگسلم،

جاری نمی‌شوم مگر این سد بشکنم!

ماندن، نشستن است به گودالِ گورِ شب،

از سهم آفتابی

گر زنده‌ام به چشم گشایی چشمه‌ها،

جاری نمی‌شوم مگر از خویش بگذرم!..



جه بی خیال/اقبال مظفری


چه بی خیال  و تن آسان

خدا به عرشۀ هفت آسمان خود خفته‌است

شکسته کشتی و دیریست ناخدا خفته‌است

بساط سفسطۀ کفر و دین و ایمان نیست

درون سینه بسی حرف‌های ناگفته‌است...


نصیب حادثه شد تخته پاره در غرقاب

چراغ ساحل و امید بادبانی نیست

" خیال، حوصلۀ بحر می‌پزد هیهات..."

از این تلاطم و طوفان ولی امانی نیست.


هزار بغض گلوگیر و آه آتشناک

چو سنگ راه نفس را به سینه‌ها بسته است

چه روزگارغریبی!

دوباره موسم مرگ و تگرگ و طوفان شد

که‌ات تبر زده باز ای درخت معبد عشق

که پای تا به سرت از شکوفه عریان شد؟

چه سرد می‌وزد این بادهای ویرانی

مگر دوباره به ایران زمین زمستان است؟

هوا گرفته ، زمین سرد، آسمان ابری

درخت‌ها همه عریان و باغ‌ها همه زرد

هلا کبوتر غمگین خانه پروردم

به جز حوالی کاواک ِ خود به خیره مگرد

دلم قرار ندارد، به آشیان برگرد!


کسی نمی‌خندد

کسی طلسم شبِ شوم را نمی‌خواند

واسم این شب دیجور رانمی‌داند

هزار چله گذشته است از این کرانه ولی

کسی صلای نویدی ز چاوشان نشنید

به باغ، برگ امیدی کسی ز شاخه نچید

بگو چه افتاده است؟

که شهر و قریه چنین سوگوار و خاموشند

سیاه جامه چرا می‌روند و می‌آیند

مگر به سوگ رفیقان من سیه پوشند

هلا کبوتر بام آشنای دست آموز

مگر نمی‌بینی

به شهر، خیل تتاران چگونه می‌تازند

مگر نمی‌دانی

که این سیاه دلان دشمنان پروازند

هلا کبوترکم وقت پرسه گردی نیست

مگر تو نشنیدی

عقاب بیشۀ البرز

چگونه پیش کلاغان دل سیه پَر ریخت؟


حزین نشسته دماوند پیر، خرد و خراب

به تختگاه بلندش چه سال‌ها سیمرغ

ملول و غمزده سر زیر بال و پَر برده‌است

زبیم حادثه اندیشناک و افسرده‌است

مگر به تیر انیران سیاوشی مرده است؟

که سر به چاه گریبان، فغان کشیده به قهر

فشرده خوشۀ جان در غزای ایرانشهر!


هلا کبوترکم راه خانه را دریاب

ببین که سیل بلا با زمین خسته چه کرد

به خیره بال مزن در فراخ ِ این شب ِ دد

شتاب کن گلکم، سوی آشیان برگرد.


تهران- خرداد 1393


#اقبال_مظفری

نگاهی کوتاه به شعردکتررضابراهنی /علی سرهنگی


.

"چیزی که برزبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد.

"وظیفه من این بوده که از همان آغاز تاریکی 

جهان را بفهمم وآن را روشن کنم " ....براهنی

.

اشاره : یادداشت تحلیلی مرا برای شعرشگفت انگیز و دلنشین دوست نازنینم دکتررضا براهنی که ازآخرین و تازه ترین شعرهای این شاعرو منتقدبزرگ ادبیات ایران است درزیرمی خوانید.....لازم است درمورد عکس ضمیمه هم توضیحی بنویسم : . میهمانی کوچک و باشکوه به افتخارحضوردکتربراهنی ..زمانی که درتبریزبه سرمی برد و من هم درچندشب شعرو مراسم و میهمانی میزبانشان بودم .....دوبانوئی که پشت شان به دوربین است ...سمت چپی خانم سایبان نقاش و وکیل دادگستری است ودیگری نامزدسابق غلامحسین ساعدی .........نشسته ازراست به چپ : علی سرهنگی ،رضا کرمی ،مجیدشهرتی ،دکتررضابراهنی و دکترعباسعلی رضائیان که یادش گرامی باد...باهم اول یادداشت رامی خوانیم و سپس شعراستادرا ..............سرهنگی

.

این ها همه واقعا قطعات در خشانی از یک سمفونی عاشقانه هستند ،قطعاتی سنگین وموقر در کنسرتوی جاودانگی ...با عطر خاموش وپراکنده ای از یک عشق ماورائی که از موومان اول سطر های آن احساس می شود...

.

قطعاتی که در کنسرتوی "جاودانگی " همراه با "اونامونو" ...رازی بزرگ وژرف را باهم بردوش گرفته وبه جلو می کشند....!صورت نوعی انسان در این اثر در فرم حماسی سروده شده ،حتی اگر در ذهن شاعر از قبل نبوده باشد....ومی شود به آن نام "اروئیکا" نهاد...

.

در پایان شعر گوئی شاعر تمام نیروی بشری را جمع کرده در یک جا ومی گوید:"عشاق در اعماق تاریکی اندام های یکدیگر را در خویشتن متبلور می بینند"...ودر این جا دیگر ما به موسیقی گوش نمی دهیم ...بلکه در برا بر چهره زنده معماری جهان دیروز ،امروز وفردا ایستاده ایم ....که شاعر دردمندما آن راباگوشت و پوست و خون و استخوان های خویش آفریده است ...

.

با یک مستی پرشور وپنهانی تا همراه با سرایندگانی در آسمان های جهان به قدوقامت انسان سلام گوئیم و تصویری نوستالوژیک از این غول زیبا رادر حجم ،بعد ،فضا و زمانی که در حیات تاریخی اوتکامل یافته است ...ببینیم...چراکه اگر تمدن در قلب بشر نباشد،

در هیچ جای دیگرنیست.

..............................

.

اکنون باهم شعر رضا براهنی رامی خوانیم با عنوان : 

چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد !

.

کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق می پروراند

به هیچ ستاره ی میخی که با نوک تیزش از دوردست های جهان شتابزده فرا و فرو می گذرد 

اعتنا نمی کند

سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت می دوند

و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل می شود

خیالم آن چنان دیوانه وار پرواز می کند که بال هایش را انگار فرشته ها در آسمان پروار می کنند

من پرده دار غیب نیستم خود غیبم

و هر کسی که گمان می کند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم

هنوز نمی داند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمی خرم

جهان با تمام خورشیدها و کهکشان هایش از من عبور می کند این، من نیستم که عبور می کنم

کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟

و آفتاب مگر عشق می شناسد و مگر موسیقی؟

جهان با تمامی خورشیدها و کهکشان هایش از من عبور می کند این، من نیستم که عبور می کنم

کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟

و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟

کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟

و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟

و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بی اختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟

و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیده ی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟

هزار آینه ی شخصی دیوانه برافراشته ام به دور عشوه ی بی انتهای تو

ـ “عشوه” ـ چه واژه ی والایی!

انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد

و از پسِ آن بود که هیچ آینه ی دیگری را اجازه ندادم

نوک آن ناخن نوچیده ی ظریف تو را انعکاس دهد

عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمی شود

من از کهکشان آدم و عالم گذشته ام

به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداخته ام

و هیچ نمی دانستم دنبال چه وَ که می گردم

و ناگهان دیدم از اول دنبال همین جا می گشتم

تا گزارشی نویسم از آینده ای که در آن انسان پرندگان زنده ای از واژه ها خواهد آفرید

و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید

وظیفه ی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم

و آن را روشن کنم

و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده

عشاق را ببین که در اعماق تاریکی

اندام های یکدیگر را متبلور می بینند

و دروازه های بهشت یکدیگر را

با چنگ و دندان مفتوح نگاه می دارند

زمانی من احساس کرده ام که آسمان ها را به روی زمین آورده ام

و یک نفسم کافی بوده که جنگل ها را

در حال رقص به پرواز درآرم

زیباترین فصل های کتاب های مقدس را

به خط خویش نه تنها نوشته ام

حتی

بر سینه ام نبشته داشته ام

چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد

به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشته اند خدایان

و لاف هایشان همگی لاف های غربتِِ از من بود

زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!

“و روشنایی بشود و روشنایی شد،”

از من به آسمانِ جهان رفته ست

آن واژه ها همگی واژه ی شاعر بود

از خواب های من دزدیده اند

آن چند واژه چند واژه ی یک شاعر بود

انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است

الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا

الگو قد و قامت انسان است

کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمی شناسد

چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است

عشاق در اعماق تاریکی اندام های یکدیگر را در خویشتن متبلور می بینند

حتی اگر صلیب را مردم آشفته ای برافراشته باشند

معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است

حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندام های یکدیگر را متبلور می بینند

معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.

خاطره/ سعید سلطانی طارمی


حووانین باغینین قرمز آلماسی

پایوز هاواسیندا چیخدی آلمایا

قوخوسی، 

        هوسی، 

             اسدی جانیما.

الیم دئدی: دَریم، 

               دَریم، 

                    قؤی دَریم

آغزیم دئدی: یه‌ییم، 

                یه‌ییم، 

                      قوی یه‌ییم


جنتین باغبانی منه بَره‌لدی

یانی، قدغن‌دی، پیسدی، گوناه‌دی

اَل‌دئیمه، توتاللار، تبعید ائدللر

دئدیم: آتیل بالا! ایشین دالینجا

یوز مین ئیل تهمتدن، حسرتدن سونرا

بئله بیر آلمانی ‌نیه یِه‌مِیِم؟

                              25/2/92


ترجمه‌ی تحت الفظی:


سیب سرخ باغ حوا

در هوای پاییزی بالای درخت سیب ایستاد

بویش

             هوسش

                           در جانم وزیدن‌گرفت

دستم گفت: بچینم

                  بچینم

                            بگذار بچینم

دهانم گفت: بخورم

                  بخورم

                        بگذار بخورم


باغبان بهشت چشم‌غره رفت

یعنی: ممنوع است

                 بد است

                              گناه است

دست نزن

            بازداشت می‌کنند

                         تبعید می‌کنند

گفتم: برو دنبال کارت بابا!

بعداز صدهزار سال تهمت و حسرت

یک چنین سیبی را 

             چرا نخورم؟