سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

وای بر من/ مهدی عاطف‌راد



کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها

گشت بی سود و ثمر.

تنگنای خانه‌ام را یافت دشمن با نگاه حیله‌اندوزش.

وای برمن.

 

می‌کند آماده بهر سینه‌ی من تیرهایی

که به زهر کینه آلوده‌ست.

پس به جاده‌های خونین کله‌های مردگان را

(به غبار قبرهای کهنه اندوده)

از پس دیوار من بر خاک می‌چیند

وز پی آزار دل‌آزردگان

در میان کله‌های چیده بنشیند.

سرگذشت زجر را خواند.

وای بر من.

 

در شبی تاریک از این‌سان

بر سر این کله‌ها جنبان

چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟

از تکان کله‌ها آیا سکوت این شب سنگین

کاندر آن هرلحظه مطرودی فسون تازه می‌بافد

کی که بشکافد؟

یک ستاره از فساد خاک وارسته

روشنایی کی دهد آیا

این شب تاریک دل را؟

عابرین! ای عابرین!

بگذرید از راه من بی‌هیچ‌گونه فکر

دشمن من می‌رسد، می‌کوبدم بر در

خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر

وای بر من.

 

به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟

تا کشم از سینه‌ی پردرد خود بیرون

تیرهای زهر را دل‌خون

وای بر من.

 

در چهاردهم بهمن سال ١٣١٨ خورشیدی دکتر تقی ارانی در زندان قصر توسط زندانبانانش کشته شد. ده روز بعد، نیما یوشیج تلخترین و پرافسوس‌ترین شعرش را سرود- شعر "وای بر من".

نیما یوشیج به دکتر ارانی احترامی عمیق می‌گذاشت، او را هم‌فکر و رفیق خود می‌دانست و از زمانی که هنوز او را ندیده بود و تنها از برادرش وصف او را شنیده و کتاب "پسیکولوژی- علم روح"اش را خوانده بود، با او احساس رفاقت و همفکری می‌کرد. در بخش پایانی نامه‌ای که او در سال ١٣١١ از آستارا به دکتر تقی ارانی نوشت (تاریخ نوشتن نامه در کتاب نامه‌های نیما یوشیج که آن را سیروس طاهباز منتشر کرده، به اشتباه سال ١٣١٠ نوشته شده است) و آن را با "به دکتر تقی ارانی- رفیق من!" شروع کرد، و در آن دیدگاهش را درباره‌ی کتاب "پسیکولوژی" که تازه خوانده بود، به طور مفصل بیان کرد، چنین نوشت:

"من، با امید به ملاقات نزدیکی، به این سطر آخر که آخرین نگاه دوستانه‌ی من به شما است، خاتمه می‌دهم. از این طرف دریا همیشه سیمای یک روز خیالی را در نظر می‌گیرم."

(نامه‌های نیما یوشیج- ص ٨٧)

در ٢٦ آذر ١٣١٠ در نامه‌ای  به پرویز خانلری جوان، نیما به او پیشنهاد کرد که از استادی که افکارش در ایران حقیقتن منحصر به فرد است (و به احتمال زیاد اشاره‌اش به دکتر ارانی بوده است)، خیلی استفاده کند:

"نوشتن برای این‌که در دیگران اثر کند، طریقه‌ها دارد و الّا فریاد بیهوده و نفس زیاد زدن است. هیچ شکارچی بدون نشانه رفتن و بدون مواد، وسایل و شرایط لازمه صید نمی‌کند. صید دلها کم از صید بز کوهی و مرغ وحشی نیست. وقتی که کرشمه‌ی چشم انسان ندارد، کرشمه‌ی فکر و زبان لازم است که داشته باشد.

اگر نویسندگان عالی‌مقام تهران بر خلاف این رویه فکر می‌کنند و مغلطه‌ی آنها باطل را به صورت حقیقت به دیگران تحویل می‌دهد، دلیل آن دور بودن آنها از جریان ترقیات است. تصورات ساده و ناشی از معلومات متداوله‌ی عصری، آن‌هم در ایران، چنان‌که در هندوستان و آفریقا که آلوده به انواع و اقسام اغراض استثماری است، به حل این مطلب موفق خواهد شد.

این قبیل افکار را باید اساسن انتخاب کرد و بعد، مفصلن، به تجربه و دریافت شرح و جزئیات آن پرداخت.

برای این کار رفیقی مثل دکتر شما دارید که در بعضی بابتها ربطی به من ندارد و به منزله‌ی استاد است. اگر افکار و تاریخ پرمشقت و هیاهوی حیات او را در نظر بگیریم، حقیقتن در ایران منحصر به فرد است. می‌توانید خیلی از او استفاده کنید."

(نامه‌های نیما یوشیج- ص ٩٤)

روز هجدهم اردیبهشت ١٣١٦ دکتر ارانی بازداشت شد. روز بیست و یکم اردیبهشت خبر بازداشت دکتر ارانی به مدرسه‌ی صنعتی تهران که نیما یوشیج در آن‌جا ادبیات فارسی تدریس می‌کرد، رسید. با توجه به این‌که مدرسه‌ی صنعتی تهران با نظارت شعبه‌ی تعلیمات "اداره‌ی صناعت" اداره می‌شد و دکتر ارانی رئیس این شعبه بود، همه‌ی معلمان و کارکنان مدرسه او را می‌شناختند، بنابراین خبر بازداشت دکتر ارانی خیلی زود به مدرسه رسید. به روایت بزرگ علوی که معلم همین مدرسه بود و در بیست و یکم اردیبهشت همین سال بازداشت شد:

"بالأخره یک روز- بیست و یک اردیبهشت ١٣١٦- وقتی در ساعت ده صبح در مدرسه‌ی صنعتی، پس از ساعت دوم درس و موقع تنفس، وارد اتاق معلمین شدم یکی از معلمین... با رنگ پریده گفت:" دکتر ارانی را گرفته‌اند... چندین نفر را گرفته‌اند..."

(دنیای ارانی- ص ١٦٤)

نیما هم که در دفتر مدرسه بود، از شنیدن این خبر تعجب کرد و متأسف شد و گفت:

"چه مملکتی!  دکتر ارانی را توقیف می‌کنند."

(خاطرات بزرگ علوی/ به کوشش حمید احمدی- ص ١٤٣)

بنابراین دور از انتظار نیست که خبر قتل دکتر تقی ارانی برای نیما تکان‌دهنده بوده و او را منقلب کرده باشد و چند روز بعد از شنیدن این خبر به فکر سرودن شعری برای بیان اندوه و افسوس عمیقش افتاده باشد و تلخترین شعر زندگی‌اش را سروده باشد: شعر  "وای بر من".

"وای بر من" کلامی‌ست که آدمها وقتی خبر خیلی بدی می‌شنوند یا حالشان خیلی بد است و به شدت احساس اندوه و افسوس و درد و زجر می‌کنند، به زبان می‌آورند و با آن شدت افسوس و اندوه‌شان را بیان می‌کنند. معنی‌اش چیزی در این مایه‌هاست: بدا به حال من- چه‌ افسوس شدیدی حس می‌کنم!- چه اندوه بی‌پایانی دارم!- چه دریغ کشنده‌ای سراسر وجودم را فراگرفته!- چه درد زجرآوری عذابم می‌دهد!

هرگز نیما در هیچ شعر دیگری چنین با تمام وجود و از ته دل اظهار افسوس و دریغ نکرده و نگفته "وای بر من"، و این نشان می‌دهد که هنگام سرودن این شعر چه حال بدی داشته و چه‌قدر متأسف و متأثر بوده و چه‌اندازه افسوس و دریغش شدید و منقلب کننده بوده و چه‌گونه از سر استیصال و بیچارگی این شعر را سروده است.

نیما شعر "وای بر من" را با سطری شروع کرده که شبیهش را در آغاز شعر داروگ هم  آورده:

کشتگاهم خشک ماند...

(وای بر من)

خشک آمد کشتگاه من

(داروگ)

پرسشهایی هم که نیما در شعر "وای بر من" مطرح کرده لحن و حال‌وهوای پرسشهایی را دارد که در شعر "نامه به یک زندانی" از خودش یا رفیقش پرسیده:

از تکان کله‌ها آیا سکوت این شب سنگین

کاندر آن هرلحظه مطرودی فسون تازه می‌بافد

کی که بشکافد؟

یک ستاره از فساد خاک وارسته

روشنایی کی دهد آیا

این شب تاریک دل را؟

(وای بر من)

کی به من می‌رسد آیا روزی؟

گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشید

میوه کی خواهد از این شاخه‌ی نوخاسته چید؟

(یک نامه به یک زندانی)

پرسسشهایی که نیما یوشیج در شعر "وای بر من" مطرح کرده، پرسشهایی با پاسخ منفی و از سر یأس و نومیدی هستند، پرسشهایی هستند که هیچ نشانی از امیدواری به پاسخ مثبت در آنها حس نمی‌شود، گویا نیما با تمام وجودش می‌داند و یقین دارد که نه سکوت شب سنگینی که بر او فشار می‌آورد و می‌خواهد او را درهم بشکند، می‌شکافد و نه ستاره‌ای از فساد خاک رسته به آن شب تاریک روشنایی می‌دهد.

بخشی از شعر که دارای ابهام است و حالتی سوررئال (فراواقعی) وهم‌گونه و دشوارفهم دارد، بخش زیر است:

پس به جاده‌های خونین کله‌های مردگان را

به غبار قبرهای کهنه اندوده

از پس دیوار من بر خاک می‌چیند

وز پی آزار دل‌آزردگان

در میان کله‌های چیده بنشیند

سرگذشت زجر را خواند.

وای بر من.

در این بخش نیما یوشیج به دشمنی اشاره می‌کند که شوربختانه تنگنای خانه‌اش را با نگاه حیله‌اندوزش یافته و در حال آماده کردن تیرهایی‌ست که آنها را به زهر کینه آلوده، تا به سوی سینه‌ی او پرتاب کند. سپس نیما در باره‌ی وضعیت مکانی دشمن توضیح می‌دهد و به ما نشانی می‌دهد که این دشمن کینه‌توز، با تیرهای آلوده به زهر کینه‌اش، در میان جمجمه‌های مردگانی نشسته که با غبار قبرهای کهنه پوشیده شده‌اند و آنها را در پشت دیوار خانه‌ی او چیده تا او را که یکی از دل‌آزردگان است، بیازرد، و در آن حالت دارد سرگذشت زجر می‌خواند تا زجرش بدهد. منظور نیما از این تصویر سوررئال و وهم‌گونه و استعاری چیست و چه می‌خواهد بگوید؟

تقی پورنامداریان در کتاب "خانه‌ام ابری‌ است"  این بخش تصویری مبهم از شعر "وای بر من" را چنین تفسیر کرده است:

"چنان‌که دیده می‌شود نیما به جای آن‌که بگوید دشمن مأموران خود را در پس دیوار من می‌گمارد تا مرا تحت نظر بگیرند، می‌گوید کله‌های مردگان را در پس دیوار من بر خاک می‌چیند. در واقع از نظر شاعر این مأمورها جز کله‌های مرده‌ای که اندوده به غبار قبرهای کهنه‌اند، چیزی بیشتر نیستند. چون از خود نه فکر دارند و نه اراده و فقط به خواست دشمن حرکت می‌کنند و هر دستوری بشنوند، بی‌چون‌وچرا اجرا می‌کنند. این کله‌های مرده و زنده‌نما را دشمن هرجا بخواهد، می‌چیند و آنان نیز منتظرند که کسی کوچکترین حرکتی کند، تا بدون علت و تأمل وی را با تیر بزنند، و وای بر کسی که در شبی از این‌سان تاریک، بر سر این کله‌های جنبان که به ظاهر مثل کله‌های زندگان تکان می‌خورد، پای بگذارد."

(خانه‌ام ابری است- ص ٣٠٩)

به باور من این برداشتی نادرست و تفسیری دور از واقعیت از این سطرهای شعر "وای بر من" است. به نظر من "کله‌های به غبار قبرهای کهنه اندوده‌ی مردگان که توسط دشمن نیما، در پس دیوار خانه‌ی او چیده شده‌اند تا دشمن برای آزار نیمای دل‌آزرده در میانشان بنشیند و زجرش بدهد، هیچ ربطی به مآموران و مزدوران و جاسوسان و تیراندازان تهی‌مغز و بی‌اراده‌ی دشمن ندارد که نشسته‌اند تا جاسوسی او را بکنند و به محض حرکت کردنش او را با تیر بزنند، و این‌جور برداشتها سطحی و خیالبافانه هستند و ربطی به شعر نیما ندارند.

به باور من نیما با این تصویر سوررئال وهم‌انگیز و با این استعاره‌ی هولناک، آگاهانه یا ناخودآگاهانه حس ترس از مرگ را خواسته القا کند یا القا کرده و فضایی تاریک و وهمناک آفریده که در آن خواننده یا شنونده‌ی شعر خود را در برابر تصویری ترسناک و دلهره‌آور از مرگ می‌بیند و هراسان می‌شود. به بیان دیگر، ردیف جمجمه‌های اندوده به غبار قبرهای کهنه، القاگر حس مرگ و ترس از آنند و خواننده یا شنونده‌ی شعر را به هراسی تکان‌دهنده می‌اندازند و دچار هول می‌کنند.



در کجای این شب تیره؟/ مهدی عاطف‌راد

"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟"

- نیما یوشیج

 

شوم‌گاهانی‌ست وحشتناک

باتلاق مرگ در خود غرق کرده زندگانی را

در جهان از روشنایی امید و آرزو دیگر نشانی نیست

و بر آن شب با تمام ظلمت ترس‌آور خود سایه افکنده

چادرش را- چادر چرکش که از فرط سیاهی قیر را ماند-

بر زمین و هرچه در آن هست گسترده

زهرآگین است و مرگ‌آذین حضور نکبت‌آلودش

با نفسهای تهوع‌آور گندش که سرشار از عفونتهاست

و می‌آلاید هوا را با دم مسموم و شوم خود.

 

در کجای این شب تیره

که پر است از جیغهای هولناک و ضجه‌های دل‌خراش

و پر از سیل خطرهای فراوانی که ما را می‌کنند از هر طرف تهدید

راه را بر شبروان خسته و درمانده از محنت

بسته از هر سو

و پر از انواع شومیهای منفور است

هست جایی امن و برخوردار از آرامش؟

تا شود آرامگاه من

و در آن تا صبح‌دم آرام و بی‌تشویش

و رها از وحشت کابوسهای جان‌گزا، آسوده از هر هول و هر رنجی، بیاسایم؟

در کجای این شب تیره

جان‌پناهی هست؟

در کجای این شب تیره

امن‌گاهی هست؟

 

به کدام آویزگاه این شب دم‌سرد آویزم کلاه و کاپشن فرسوده‌ی خود را؟

تا به زیر سر گذارم بالش افسوسهایم را

و به روی سر کشم نازک پتوی نرم و گرم بی‌خیالی را

زیر آن شاید کمی بی‌بیم و بی‌تشویش

فارغ و آسوده‌خاطر از تمام رنجها، بی‌زجر و بی‌محنت، بیارامم

و رها از زیر سنگین‌بار ماتمها شبی را خوش بیاسایم

دنج‌گاه خاطرم را با خیالی روشن و دل‌کش بیارایم.



افسانه دو برادر / نور سیاه

.
افسانه‌ی دو برادر... رضا برادر کوچک علی اسفندیاری بود. هم‌او که برادر بزرگ‌ترش او را «لادبن» و خود را «نیما» نامید. دیوانه‌وار دوست‌اش داشت و او را گم‌کرد. آن‌ها آخرین بار در سالِ ۱۳۱۱ در آستارا هم را دیدند و به روایتِ عالیه جهانگیری هم‌سرِ نیما، لادبن را که عضو حزب کمونیست بود و تحت‌تعقیب تا ساحلِ ارَس بدرقه کردند و این آخرین دیدار دو برادر بود. لادبن با وجود آن‌که سه سالی از نیما کوچک‌تر بود به‌سرعت وارد کار سیاست شد. روزنامه‌ی «شفقِ سرخ» را در رشت برای نهضت جنگل منتشر می‌کرد و بعد کشته‌شدنِ میرزا به شوروی گریخت و گاه پنهانی به ایران می‌آمد. بیست‌و‌سه نامه‌ی نیما به او وجود دارد که نشان‌دهنده‌ی عمقِ رابطه‌ی اوست با برادرش. بعد گم‌شدنِ لادبن و تا مرگِ نیما در ۱۳ دی ماهِ ۱۳۳۸ او «چشم‌‌درراه» برادر بود. گاه برای پیرمرد پیام می‌آوردند او را دیده‌اند، یا دل‌گرم‌اش می‌کردند که زنده است. بخشی از نفرت عمیق نیما از حزبِ توده ریشه در بی‌اعتنایی سران حزب به وضعیت لادبن داشت. بعد سقوط شوروی و گشوده‌شدنِ پرونده‌ها بالاخره سرنخی نسبتن دقیق از لادبنِ اسفندیاری (نوری) به دست آمد. ممنون‌ام از آبتین گلکار که تکه‌ای از ترجمه‌ی هنوز منتشرنشده‌اش را از کتابی پیرامونِ سرنوشتِ چهره‌های ایرانی در دوران استالین در اختیارم گذاشت. طبقِ این سند لادبن به دلایل احمقانه از مقامِ حزبی خلع شده و حقِ نامه‌نگاری هم از او سلب می‌شود. او را به‌تبعید برای کار در کارخانه‌ی «کیم» می‌فرستند. کارخانه‌ی مونتاژ اتوموبیل. به او اتهام فاشیسم‌دوستی می‌زنند. طبق اسناد و گواهی سرکارگرش او به‌شدت کار می‌کند و اعلام ندامت. اما گویا به تحریکِ چند هم‌وطنِ دیگر دستگیر، زندانی و در ۱۹ مارس ۱۹۳۸ تیرباران می‌شود (جالب این‌که کسانی که علیه‌اش گزارش داده‌بودند نیز با او اعدام می‌شوند). پیکرش را در گوری بی‌نام و گروهی به خاک می‌سپارند و هیچ خبری از او به ایران نمی‌رسد. و نیما تا پایان عمر منتظر برادر می‌ماند. او شعرهای مهم و متعددی را خطاب و برای او می‌نویسد که قطعن آخری‌شان که در زمستان ۱۳۳۶ نوشته می‌شود در ذهنِ ایرانیان مانده تا امروز «تو را من چشم در راه‌ام». پرونده‌ی لادبن در استاد کا‌.گ.ب به‌زحمت دو صفحه می‌شود. او سال‌ها در آن سو در گوری کنارِ چندین نفر دیگر مشغولِ مُردن بوده و این‌سو نیمای تنها در انتظار بازگشت. چه برادر بزرگ برادرِ کوچک را نباید گم می‌کرده‌. خاطره‌ی آخرین در آغوش کشیدن‌شان در شبِ سردِ بارانی ساحلِ ارس در آستارا و آن وداعِ طولانی تا گم‌شدنِ پرهیبِ برادر تا دمِ مرگ با نیما می‌ماند. چشم‌ در راه.
@sorkhesiah

نمونه های شعر دیروز برای تبرک


مهتاب / نیما یوشیج


می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر خاری لیکن

از ره این سفرم می‌شکند

نازک‌آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

به عبث می‌پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

مانده پای‌آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود:

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند


چه فکر می کنی؟/ هوشنگ ابتهاج


چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته،
زورق به گل نشسته‌ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده
راه بسته‌ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود ...
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته‌ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج
به سانِ رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش .
شمع آجین / منوچهر شیبانی


مردی
بر پیکر برهنه او
تابنده شمعها ، در سوز
چون میخ ها فروشده هر شمع در تنش
از داغ هر ته شمعی
جویی ز خون دویده سوی پایین
و ز اشک همچو سرب مذاب هزار شمع
سوزد به سان دانه اسپند.

آن مرد
لب می گزد به دندان
شکیبا بسوز تن!
با جرات ، بر سوی تیرگی ها
سنگین سنگین می گذارد دایم گام

بر گرد او مقلد و دلقکها
صورتزن و مغنی و مطربها
در رقص و ساز و نغمه سراییدن
سازو کمانچه ها به نوازش
افکنده در فضای شبانگاهی
لرزش.

دنبال او
فراشها، با جبه های سرخ زری دوزی شلاقها به کف
دشنام گوی و عربده جو، ره می روند.

از زیر طاقها
گمگشتگان
و ز سوی کوچه ها
آوارگان
تا دیده در میانه امواج یاس و رنج
نوری ز شمعهای تن مرد را
دنبال کاروان
از شوق می دوند.
بر مرد روشنی ده، با قلوه سنگها
آزار می دهند .
چشمانشان بیند فقط
نوری که رهنماست
کور است در مقابل آن مرد
کو با تن نزار برد شمع جمع را

شمع آجین
بر قلب تیرگیها
پیوسته ره نوردد.
هرکس که سنگ می زندش یا بر جراحت تن
نمک خنده پاشدش
از زیر بار درد
بنمایدش با عطوفت، لبخندی.

تازه سپیده سر زده از آسمان گدار
چشمان شهر خفته، گشاید
آهسته می کشد نفسی راحت.
آید صدای بانگ اذان توام
با های و هوی قافله دور دستها.

بر شاهراه شهر.
مردی فتاده با تن عریان و داغدار
بس شمع نیمسوخته چسبیده بر تنش.
آن مرد
خاموش و سرد
کرده رها تنش را
اندوه و رنج و درد
بر لب تبسمی به رضایت.
گویی که خیل گمشدگان را
با جان خویش کرده هدایت.
ره را سپرده تا به نهایت.

تک توک عابرین
بر سر کشیده اند عباها
با نفرت ، از او نگاه گریزانده
آرند، رو به سوی مساجد، پی نماز!!





نمونه های شعر دیروز برای تبرک

سایه / حبیب ساهر


در تنگ شام تیره چو بر آب های صاف

هر شاخسار سایه زند مبهم و سیاه

مرغان دربه در به سوی بیشه ها شوند

آنگه که کاروان گذرد از کنار راه

آندم که از نگاه فسونگار تیرگی

پنهان شوند جمله ددان در مغاک تنگ

یک سایه یک خیال زند سر ز گوشه ئی

چون غول در کنارهی یم می کند درنگ

بر سنگ می نشیند و بالا نظر کند

تا اختران شب همه چشمک به وی زنند

تا مرغ حق بگرید در نیمه های شب

بر آن خیال تیره، بر آن سایه ی نژند

آنقدر آن سیاهی غمگین و خسته دل

در ظلمت شبانه کشد انتظار ماه

آنقدر می نشیند در ساحل کبود

تا جلوه گر شود شبحی از کنار راه

افسوس! کان شبح، شبح نازنین وی

هرگز نمی دمد ز افق چون ستاره ئی

لیکن ز دور بیند افتاده روی آب

از دامن دریده ی شب ماه پاره ئی

بیگانه / هوشنگ ابتهاج

بنشینیم و بیندیشیم

این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دلهای پراکنده؟

جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغی‌ست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده
هوایی نیست
ره پرواز ندادیم ...


عابد / حمید مصدق

   در شبان غم تنهایی خویش

    عابد چشم سخنگوی توام


   من در این تاریکی

من در این تیره‌شبِ جانفرسا

    زائر ظلمت گیسوی توام


گیسوان تو پریشان‌تر از اندیشه‌ی من

    گیسوان تو شب بی‌پایان

     جنگل عطرآلود

    شکن گیسوی تو

    موج دریای خیال


     کاش با زورق اندیشه شبی

     از شط گیسوی مواج تو من

بوسه‌زن بر سر هر موج گذر می‌کردم

    کاش بر این شط مواج سیاه

      همه عمر سفر می‌کردم


   من هنوز از اثرِ 

   عطر نفسهای تو سرشارِ سُرور

  گیسوان تو در اندیشه‌ی من...