برای زهره و حمید
یکنفر دارد
آبیاری میکند سنگِ مزاری را
زیرِ لب آواز میخوانَد:
«هیچکس را لایقِ قلبت نمییابم...»
یکنفر دارد برای خندهاش تابوت میسازد
میگذارد با صنوبرها، قرارِ بیقراری را
ظلمتآبادیست گیسویش
بر سرِ هر رهگذر، یک شاعرِ شوریده دارد شعر میخواند
یکنفر دارد
یک نهالِ شانزدهساله
در ردیفِ کرتهای کهنه میکارد
هیبت این لحظهها را هیچ ایوبی نمیفهمد
زیرِ لب آواز میخوانَم:
«عشق را خاکستری باید تماشا کرد
مرد را در جذبهی اندوه باید دید...»
هر که را سهمیست از این باغ
قسمتِ ما داغبانیِ صنوبرهاست
خمشدن در زیرِ تابوتی که سنگین نیست.