نگاهی خیره در آیینه دارد بخت کوتاهش
که یک دم بر ندارد چشم از او تصویر خودخواهش
توهم های بنگ است این و برق شهوت جنگ است
که افتاده در این زنگی مست و تیغ جانکاهش
چنین کز برج و اسب و فیل و فرزین کشته ها پشته
چه خواهد کرد این نطع به خون آلوده با شاهش
چه گیرا و گوارا بود خون ، پر کن برایش باز
نباشد هیچ از جامی دگر نوشیدن اکراهش
نگاهی خیره در آیینه دارد بخت لاکردار
که کم کم مضطرب می سازد این آیینه را آهش
چه پیشانی نوشتی! دستخط واقعا زشتی!
دو خط مرقومه خواهد کرد از تقدیرش آگاهش
کوروش_آقامجیدی#
کوهیست، فرو مانده ی در کار خودش
کوهیست نشسته زیر آوار خودش
کوهی که تمام رنج را با خود داشت.
کوهی که خزید گوشه ی غار خودش
#امیر_دادویی
@amirdadooei
شبی بیا ببرم سوی کوچه باغ خیال
کنار حوض بلور ترانه های زلال
ببر به اوج سپهر بلند شعر و غزل
ببر به ساحت پرواز گرم بی پر و بال
ببر به برکه ی آرام و صاف شرم حضور
به سِحر وسوسه ها و خیالهای محال
به شهر خاطره ها و محله های سرور
به خانه های صمیمی شور و حرمت و حال
کنار پنجره های گشوده سمت جنوب
پر از نسیم خوش شوق و بوی باد شمال
به دور کرسی افسانه های خوب قدیم
کنار مجمر گرم صفا و صحبت و فال
به کنج خلوت خود خسته مانده ام ای دوست
بیا بیا ببرم تا به عرصه ی جنجال
س.م.معراجی
#معراجیـسیدمرتضی
@walehane
دیدی چطور رفت
بی آن که از کلکسیون لوکس بنزهاش
عکسی به یادگار بگیرد
دیدی که کارت ملی اسما
در دست پینه بسته مردم مچاله می شد
آری سرای ظلم چنان تار عنکبوت
از بعد سالهای هراس و غم و سکوت
با فوت باد باز شود از هم
این خانه از اساس نشد محکم
اسما که بود بانوی اول در آن دیار
اینک برای تکه نانی
باید به کفش رهگذران واکس ها زند
بشار در مطب پزشک پیر
باید بجای منشی بنشیند
اینست رسم مسخره روزگار ما
دیدم دمشق را
شهری که همچو قابیل
آموخت از کلاغ*
در زیر خاکهای فراموشی
هر کینه را چگونه تواند نهان کند
آنگاه انتقام و عقوبت را
با حیلتی حواله به دیگر زمان کند
دیدم دمشق و مسجد حمامه پرورش**
آنجا که زد به مصحف خود بوسهء وداع
عبدالملک چو تاج نهادند بر سرش
آنگونه ای که مرداب
میدان دهد به رستن گلهای گوشتخوار
این سرزمین ادبار
نوبت زند به نام هزاران سیاه کار:
عبدالملک ،ولید***
حافظ اسد،معاویه،بشّاراسد،یزید!
دیدم دمشق و غربت زینب را
آنجا که ایستاد
مهر سکوت از لب غم دیده اش گسیخت
چندان که برج و کنگرهء قصر انقیاد
در خود دهان گشود و فروریخت
دیدم دمشق و شوکت آل امیه را
خاموشی بلال به باب الصغیر را
روح رقیه گفت در این سرزمین شوم
رحمی نمی کنند صغیر و کبیر را
دیدم دمشق را و ندانستم
این اژدهای هر نفسش آتش نفاق
-یاری گر معاویه در جنگ با علی-
اینک چگونه می کند از شیعه ارتزاق!
دمشق-آذر ماه ۱۳۸۶
*