تو را میشناسند
درختان پربار باغی
که سرسبزتر از مفاهیم رشد و شکوفاییاند
و بر جویباران شفافیت سایه گستردهاند.
تو را میشناسند
غزالان سرمست دشتی
که صلح و صفا بستر زندگانی آنهاست
و دارند در بیشهزاران سرسبز آزادگی آشیانه.
تو را میشناسند
سبدهای سرشار از سیب سرخی
که لبریز هستند از عطر تند طراوت
و در قلبشان هست جوشنده خون طبیعت.
تو را میشناسند
گذرگاههایی که تا دوردست رهایی روانند
و دروازههایی که ره بر سحر میگشایند
افقهای تابان ایمان به فردای روشن.
تو را میشناسند دلواپسیهای دلهای چشمانتظار
که سرشار از شور و شیداییاند
و تشویشهای شبانگاهی قلبهای پر از اضطراب
و جانهای دردآشنایی که هستند از فرط شوریدگی بیقرار.
تو را میشناسند آوازهای شبانه
غزلهای مستان دلخستهی کوچهساران حرمان
سرود دلانگیر دلدادگانی که از حسرت عشق ناکام دلهایشان هست لبریز
و نجوای شبزندهداران محبوس در پشت دیوار بیروزن نامرادی.
تو را میشناسند اندوههایی که از چشمشان اشک چون جویباران روان است
و ترکیدن بغضهای گلوگیر
نفسهای داغ از تب تند حسرت
که در هرمشان آشکار است آه پر از سوز یک عمر فرقت.
تو را میشناسند
تمامی دلدادگانی که سرمست هستند از عشقهای دلافسا
تمامی دلهای عاشق
تمامی جانهای شیدا
بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم او راست عتاب
من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه بر آب.
بهار سال 1319 ذهن نیما یوشیج درگیر ساختن منظومهی "خانهی سریویلی" بود، منظومهای دربارهی جر و بحث تند و پرحرارت شاعری روستایی از اهالی ده سریویل با شیطان که در شبی توفانی قصد ورود به خانهی شاعر را داشته و سریویلی نمیخواسته شیطان به خانهاش راه یابد و در نتیجه بین آندو درگیری و جدال لفظی هیجانانگیزی درگرفته که نیما یوشیج در این منظومهی دراماتیک نمایشی نقش راوی این کشمکش کلامی را ایفا کرده است. منظومه با این سطر ناتمام که ناشران این شعر نتوانستهاند آن را بخوانند، به پایان میرسد:
بین من جنگیست با شیطان...
نیما منظومهی "خانهی سریویلی" را در نوزدهم خرداد 1319 به پایان رساند، ولی ذهنش از خیال درگیری با شیطان رها نشد و در همان روزها بارقههای شعر دیگری دربارهی شیطان و فریبکاریاش به ذهن خلاقش الهام شد که نیمهی اول تابستان آن سال را درگیر این شعر و ساختنش شد. حاصل کار شعر نیمه بلند "پریان" شد که در شب سیزدهم مرداد همان سال (1319) به پایان رسید.
موضوع شعر "پریان"، فریبکاری شیطان است که قصد گمراه کردن پریان پژمردهای را دارد که در ساحل افسرده، بر کنارهی دریا، نشستهاند و آوازهای اندوهناک میخوانند و چیزی آنها را شاد نمیکند. موضوع این شعر خیلی شبیه به این رباعی نیما یوشیج است که در آغاز این متن بیان کردم:
بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب
تا از ره خود بگردم او راست عتاب
من در پی کار خود و او در پی من
من راه به خانه خواهم، او راه بر آب.
در شعر "پریان" هم شیطان که در آب و سوار بر قایقش بوده، در انتظار موج از آب بیرون آمده و پنهانی خود را به پریان رسانیده و با کلام فریبنده و وسوسهانگیزش قصد فریفتن و گمراه کردن پریان را دارد:
هنگام غروب تیره کز گردش آب
میغلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هرچیز برآورده سر از جای نهان
آنجا ز بدی نمانده چیزی برجا
اما شده پهن ساحلی افسرده
بر رهگذر تندروان دریا
بنشسته پریپیکرکان پژمرده
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن میگوید
از مقصد دنیایی خود با آنان.
سپس سخنان فریبنده و اغواگرانهی شیطان که دربارهی مقصد دنیاییاش است، آغاز میشود، با چاشنی تملق و چاپلوسی، و تعریف و تمجیدی که هدف از آن گول زدن و خام کردن پریان است، و وانمود کردن اینکه او هم موجودیست شبیه آنان و با همان دردها و رنجهایی که آنان تجربه کردهاند:
من یک تن از این تندوران دریا
هستم
در آرزوی شما شده بیرون
ای هوشربا گروه خوبان پریپیکر
با موی طلایی و به تنهای سفید
با چشم درشت و دلبر.
من با هوس بیثمر تندروان
دیگر سروکاریم نخواهد بودن
چه سود از آن هوس که چون تیرگیای
بر سینهی روشن سحر مانده ز شب
تا آنکه به چشم مردمان تیره کند
هر رنگ زمانه را
میآید صبح خنده بر لب از در
وینگونه هوس شود به ننگ آخر
بارآور.
وقتی که برون ریخت ولیکن دریا
گنجینهی دبرینهی خود را
تا که همگان بهره بیابند از آن
هر جای زید جانوری، شاد شود
در گردش موج تیره حتا ماهی
یاقوت شود تنش یکسر.
نخستین حربهی شیطان برای فریفتن پریان افسرده وسوسهی کسب ثروت است و به دست آوردن مال و منال دنیوی، گوهرهای دریا، کشتیهای پر از کالا با همه گونه کالای پرزرق و برق، با همه گونه خوردنی، گنجینههای پر از جواهر نهان در ژرفای دریا، و القای این دروغ که او قادر است از ژرفنای رنگ آرزوهای دراز و ژرف، رنگ سیاهی برانگیزد، تیرهتر از شب و با فریبکاری در دل آن رنگ سیاه صبحدمی سپید بگنجاند و خورشیدی شکفته بنمایاند:
وز رنگ دراز آرزوهایی
همچون خود آرزو عمیق
رنگ سیهی برون میانگیزم
تیرهتر از این شبی که میآید
از دور.
تا در دل آن صبحدمی گنجانم
با ناخن براق سرانگشت بلور
خورشید شکفته را بجنبانم.
و بعد، امیدانگیزی فریبکارانه، با وعدههای دروغین و فریبنده، و سراب را آب جلوه دادن:
زین پس بکند جلوهی دلجوتر
در بیشه درخت مازو
و قایق بر جای بمانده غمگین
در ساحل خشک
که هیچکسی در آن ندارد مسکن
بر آب ز نو شود روان.
آید به نقاط سرد آن ساحل دور
کانجا پریانند به تنها مستور
و منتظر صدای بادی تندند
کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر.
و سپس وانمود کردن اینکه او چون صبح روشندل شده و دیگر کجی از لوح دلش پاک شده است، و تظاهر به دوستی و همراهی و همکاری با پریان غمگین برای فریفتن و همراه کردن آنان با خود:
آه!
دل سوخت مرا
از انده این چشم به راهان
بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان
از آن به جبین ستارهی سرد نشان.
مانندهی صبح روشنی یافتهام
دیگر کجی از لوح دلم شد نابود
از من بپذیرید که با همچو شما
خوبان که نشستهاید اینسان تنها
باشم همکار.
همچنین تظاهر به غمگینی، و به دروغ وانمود کردن اینکه در غمگینی همانند پریان است و در نتیجه دوست آنها به شمار میآید:
پس قایق پشت و روی بر آب افکند
آن باطن مطرود و به لبها لبخند
بنشست بر آن پی جواب پریان
آهسته فقط این سخنش بود به لب:
آیا به دروغ است که شد میوه چو خشک
میافتد از شاخه به خاک؟
من خشکزده خیالم از بدکاری
میافتم بر خاک چنان بیماران
این سیل سرشک است ز چشمم باران
اینک که من و شما به هم دوست شدیم
گنجینهی کشور بن دریا را
دادم به کف شما کلید
وز هرچه خوشی که بر ره آن پیدا
بستم گرهی که با سرانگشت شما
بگشاید
در کف توانای شما ماند به جا
از گودی دریا
تا سطح پرآشوب فضا
از رنج دل شما نکاستهست آیا؟
و آخرین اپیزود سخنگویی فریبکارانهی شیطان: پرسشهای پی در پیاش و انتظار بیهودهی شنیدن پاسخ از پریان بیاعتنا به او و سرگرم به کار خود:
پاسخ بدهید، از یکی نقطهی درد
کاندوخته دست تیرهای در شب سرد
باید نگران شد؟
آیا سیهی هم به جهان
انجام نمیدهد کاری را؟
وین زندگی آیا چو سحر
همواره لکی ز تیرگی
بر روی نخواهدش بودن؟
ای تندروان ساکن دریا!
از این پریان شما بپرسید این را
از هم بشکافید دل امواجی
که روی همه مکان بپوشانیدند
و شکل همه دگرگون کردند
تا فاش شود بر ایشان
اسرار جهان.
ولی پریان هشیار و دلآگاه از جایشان تکان نمیخورند و وسوسهها و نیرنگها رنگ وارنگ شیطان مطرود در نهاد ایشان تأثیر نمیکند:
لیک از پریان ز جا نجنبید یکی
اندیشهی آن کارافزای مطرود
تأثیر نکرد در نهاد ایشان.
آنان به شیوهی همیشگیشان سرگرم خواندن آوازهای غمانگیزشان هستند و اعتنایی به شیطان فریبکار و ترفندها و سخنان گمراه کنندهاش ندارند:
وانسان که همیشه کارشان خواندن بود
با آنکه نهیب موج شد کمتر
خواندند به لحنهای خود غمآور
آوای حزینشان بشد
بر موج سوار
و رفت بدانجانب دور امواج
جاییکه در آنجا چو همه کس شیطان
بر قایق خود شتاب دارد که ز موج
آسان گذرد.
او در کشش صدای پارویش باز
میآمدش آوازهی غمناک به گوش
گنجینهی زیر کشور دریایی
اندر کف او بود و دگر قایقبانان.
و شب به دل همهمهی دور کز آن
آنها خبری نبودشان
ناقوس فراق میزد.
میگفت به دل نهفته جنس مطرود:
گنجینهی این جهان
خلوتطلبان ساحل دریا را
خوشحال نمیکند، آنها
آوای حزین خود را
از دست نمیدهند.
در ساحل خامشی که بر رهگذرش
بنشسته غراب
یا آنکه درخت مازویی تک رسته
وانجا همه چیز مینماید خسته
آنها همه دلبستهی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است
#قیصر_امین_پور
@daar_vag
تویی آن هزار و باغی بنهفته در نوایت
تویی آن بهار و دشتی بشکفته از صفایت
تو شمیم گلستانیّ و نسیم عطر افشان
همه نورها نثارت همه شورها برایت
بنواز با سرانگشت لطیف و سحر کارت
به شب سکوت آن چنگ شگرف نغمه ات را
که شکستگان گرداب مهیب نا امیدی
شنوند از تو مُشکین نفس نسیم فردا
چه مکدرست آیینه این سپهر بی مهر
چه عبوس این غرابان مدیحه گوی ظلمت
هله آذرخش جوشان بخراش با خروشی
همه پرده های این ترس و سکوت بی نهایت
شب کینه سایه گسترده هراسناک و سنگین
خفقان گرفته این شهر فسرده روح ننگین
چو تو راثی شهیدان فروتن زمانم
چو تو ای سروده هایت همه دلنواز و رنگین
محمد رضا راثی
نوخسروانی، هدیه ای بود که اخوان ثالث به شعر معاصر فارسی داد. اگرچه
این هدیه، چنان که سزاوار و حق شناسانه بود، دیده نشد. علی عباسنژاد در
سالهای آغازین دهه هشتاد به آن روی آورد و از سال ۸۳ نوخسروانیسرایی را
آغاز کرد.
تا امروز سه کتاب از وی منتشر شده که بخشی از «پرنده بودن» (روزبهانر۱۳۸۷)
به قالب نوخسروانی و «سهگاهی» که ابداع خود وی بر پایه نوخسروانی است
اختــصاص دارد و کتابهای «بر یادگار قــمری هـمخون» ( آوای کلارر۱۳۸۹ر
برنده جایزه کتاب سال شعر جوان ۱۳۹۰) و «ابرهای شهرک سیمانی» (آوای
کلارر۱۳۹۱) به تمامی به این دو قالب اختصاص دارد. از نگارنده نیز کتابی با
نامه «آه در مه» (آوای کلارر۱۳۹۰) منتشر شده است که نیمی از آن به تجربه و
دغدغه سرودن نوخسروانی اختصاص دارد. آنچه فصل مشترک نگاه نگارنده این متن و
علی عباسنژاد است، باورمندی به پیشینه روشن و تاریخی این قالب، احترام به
اخوان ثالث در مقام پیشگام نوخسروانیسرایی و علاوه بر همه اینها درک و
تعریف مشترک از این قالب شعری است.
اگر از این مطلب، که در تاریخ ادبیات باستانی ایران چه نیازی به قالب
خسروانی بوده که موجب شکلگیری این قالب شده است و از چه رو دیگر در صحنه
ادبیات رسمی اثری در این قالب خلق نشده بگذریم و نیز از این که اخوان ثالث
چه نیازی به باز زنده سازی این قالب با نام «نوخسروانی» احساس میکرده، و
باز هم چرا با اقبال خود اخوان و جامعه ادبی آن روز مواجه نشده است،
نخواهیم سخنی به میان آوریم، بیایید از خود بپرسیم که چه نیازی است که شاعر
امروز در سه مصراع موزون که اولی و آخری هم قافیه باشند بسراید؟
البته با این نگاه، میتوان این پرسش را هم مطرح کرد که چرا هنوز دوبیتی و
ربــاعی و غزل و مــثنوی میسراید؟ پاسخ این سؤال این است که: «خب نو
خسروانی را هم می سراید!» پس بیایید بپرسیم «چرا نسراید؟» چرا از قالبی که
در تاریخ ادبیاتش مسبوق به سابقه است، استفاده نکند؟
چرا امروز که مخاطب حرفهای شعر، حتی کمتر وقت و حوصله خواندن حتی غزل
هفتـهشت بیتی را دارد و اگر هم بخواند به ندرت در حافظهاش میماند، شاعر
از این قالب به عنوان میراثی ادبی که کوتاه است و اگر درخور و شایسته نیز
باشد، به واسطه کوتاهی به یاد ماندنی است، استفاده نکند؟
چرا قالبی که تمام ظرفیت های زیباییشناسانه زبان شعرپارسی را؛ از بحور
عروضی و قافیهدار بودن و نیز دیگر آرایه های ادبی کهن و معاصر؛ در کنار
امکان پرداختن به مضامینی بسیار متنوع از عاشقانه و عارفانه تا فلسفی و
اجتماعی دارد و در عــین کوتاهی ـ همــچون تکبیـت های سبک هندی و شاه بیت
های غزل های عراقیـ می تواند حامل عمیقترین اندیشه ها باشد، مهجور بماند؟
بزرگی در نامه ای به دوستی از اینکه «وقت بیشتری» نداشته که «نامه
کوتاهتری» برایش بنویسد، عذر خواسته بود. هنرمند امروز اگر بتواند اندیشه
اش را به عنوان مثال در ظرفی به گنجایش دو واحد به مخاطب عرضه کند، ولی در
ظرفی مثلاً به گنجایش چهار واحد همان مضمون را ـ و نه بیشتر و بهترـ به
مخاطب ارائه دهد، به عنوان هنرمند در حق هنر و در جایگاه انسان عصر سرعت به
مخاطب ظلم کرده است.
آیا نوخسروانی، فرصتی برای آشتی بین زندگی امروزی و روزمره با قالبهای
شعرکلاسیک در چارچوب قواعد ادبی امروز نیست؟ آیا قرار است هنوز هایکوی
ایرانی با ترجمه ی هایکوی ژاپنی مو نزند؟ قصد برابر نهادن نوخسروانی و
هایکو را ندارم، اما در کنار اشتراکهای فرمی، نوخسروانی سرایی در نوع نگاه
به جهان پیرامون هم با هایکوسرایی قرابت هایی دارد. اما آنچه هایکوی
ایرانی میخوانندش، تنها به این دلیل که به زبان فارسی سروده میشود،
هایکوی ایرانی نامیده می شود؟
در بند انگاره های موروثی و اکتسابی بودن مذموم است، اما شهروند ایرانی ـ
شهری و روستایی و امروزی و دیروزی ـ کلام را آهنگین میپسندد. دختر قالیباف
در چله خانه میخواند و میبافد و پیر عارف در بازار مسگرهای شهر از ضرب
موزون چکش و سندان به سماع در می آید. رِنگ و آهنگ، با گوشت و خون عام و
خاصِ ایرانی تنیده شده ست.
غلط یا درست، شهروند امروز ایرانی کلام موزون و مقفا را نه اگر نظم، شعر
میداند و این همان قرارداد نانوشتهی ارزشمند بودن موسیقی و ریتم است.
آنچه در قالبهای شعری بدون وزن ایران به عنوان موسیقی درونی شناخته می
شود، هنوز نتوانسته خود را بر موسیقی سنتی و حتی امروزی این سرزمین تحمیل
کند. کاری که قالبهای کلاسیک شعری به مدد بهرهگیری از بحور عروضی
قدرتمندانه در آن موفق بوده اند.