سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

بهار عمر ما گذشته/ مهدی عاطف‌راد


نازنین! گذشته بی‌گمان بهار عمر ما و رفته است، آه، آه!

آن بهار دل‌نشین شده تباه.

نیست دیگر از  بنفشه‌های مژده‌آورش نشان.

از شکوفه‌ها و غنچه‌های نوبرانه‌اش نمانده است اثر.

و جوانه‌های آن، همه

برگهای زرد و خشک گشته‌اند.

باد موذی خزان

کنده‌شان و برده‌شان و پخش کرده بر زمینشان.

خش‌خش حزینشان به زیر گامهای خسته‌ی زمان چه غمگنانه است!

جز دریغ و حسرتی عمیق از آن بهار دل‌نشین

و دلی غمین

چیز دیگری برای ما به جا نمانده است، نازنین!

 

عمرمان گذشت بی‌دفاع در برابر هجوم بادهای تند برگ‌ریز

و به باد رفت.

در جدال نابرابری میان ما و آذرخشهای سهمگین

و غریو شوم تندری که می‌نواخت دم به دم به روی طبل انهدام

ذره ذره سوختیم.

ریخت برگ و بارمان یکی یکی و خشک شد درخت جانمان چه زود!

و گذشت فصل سبز عمرمان چه پرشتاب!

اینک آفتاب ما در آستانه‌ی غروب کردن است.

سالهای زرد خشکی و تکیدگی در انتظار ماست

سالهای سرد واپسین.

مرگ پشت آن نشسته در کمین

تا درخت خشک عمر را ز ریشه برکند و افکند به خاک، نازنین!


ناخوش ‌احوالی نیما یوشیج/ مهدی عاطف‌راد


نیما مردی سالم بود و این سلامت، محصول زندگی در سالهای کودکی در هوای آزاد و طبیعت سالم یوش و از آن پس گذراندن تعطیلات تابستانی و گاه پاییزها و زمستانها در زادگاهش بود. در نامه‌هایش به‌ندرت درباره‌ی بیمار شدنش و عارضه‌های بیماری‌اش یا مراجعه‌اش به پزشک و مصرف دارو نوشته است.

اینک چند نمونه‌ی معدود:

از نامه‌ به برادرش در ١٥ بهمن ١٣٠١:

"آب و هوای این شهر هیچ به مزاج من سازگار نیست. بیشتر اوقات برای کسالتهای مزاجی محتاج هستم به طبیب رجوع کنم. طبیب هم از حال من، وقتی شرح حال خود را می‌دهم، تعجب می‌کند. چون یک نفر آدم جسمانی است، تمام دلتنگی مرا ناشی از امراض جسمانی می‌داند- مثلن مرض قلب. راست است که هوای شهر جسم مرا ضعیف کرده است، اما حس من هم بی‌تقصیر نیست. به من سفارش کرده‌اند کم بنویسم و بخوانم، اقلن هفته‌ای یکی دو روز به شکار بروم.

طبیب خانوادگی گفته است: اگر این آدم به کارهای فرح‌آور مشغول نشود، تا اول بهار دیوانه‌ای صحرایی می‌شود."

(نامه‌های نیما یوشیج- ص ١٥)

از نامه به برادرش در ١٣ فروردین ١٣١٠:

"وجودی که نمی‌تواند علامات شخصیت نوعی خود را ابراز بدارد، سالم نیست... هرقدر سنل‌الطیب می‌خورم، فایده نمی‌بخشد. گاهی اصلن، بدون این‌که مداوا کنم، تا مدتها خوب هستم. با وجود این خیلی ظروف و اثاثیه شکسته‌ام."

(ستاره‌ای در زمین- ص ١٠١ و ص ١٠٢)

از نامه به برادرش در ٣٠ اردیبهشت ١٣١٠:

"مزاجن حالا خوب هستم.... آن خیالات سابق که بر من یقین شده بود، مسلول شده‌ام، برطرف شده است."

(دنیا خانه‌ی من است- ص ١٢٩)

از نامه به مادرش در ١٩ آذر ١٣١١:

"... خیال می‌کنم که قلبن هم مریض باشم. اصلن به قدری دل‌زده از هرکاری هستم که هیچ‌چیزی را در عالم دوست ندارم. به شکار هم که این‌قدر خوشم می‌آمد، با وجود این‌که وسایل مهیا است، چندان عشق ندارم... به مناسبت همین کسالت بود که "آرسینا دو سود" خواستم. "آرسینا دو سود" خون را تصفیه می‌کند. صفای خون هم در خوشحالی یا دلتنگی انسان دخالت دارد. از رسیدن آن خیلی ممنون هستم."

(کشتی و توفان- ص ١١٢)

از نامه به آرین‌پور:

"عذر مرا قبول کنید از این که مختصر می‌نویسم. از روزی که به تهران آمده‌ام، تب می‌کنم. نمی‌دانم نوبه است یا مالاریا. چون پول فراوان ندارم که به اطبای حریص و ظالم بدهم، خودم به معالجه‌ی جسم خودم پرداخته‌ام. آسپرین، گنه گنه و عصاره‌ی بید می‌خورم، ولی به قدری گرفتاریها زیاد است که برای این‌کار- یعنی معالجه‌ی خودم- هم فرصت ندارم..."

(نامه‌های نیما یوشیج)

بیان این نکته لازم است که این "آرین‌پور" که نیما این نامه و نامه‌ای دیگر به او نوشته و در نامه‌های دیگری هم از او نام برده، آن‌طور که اغلب کسانی که درباره‌ی زندگی نیما مطلب یا کتاب نوشته‌اند، اشتباه کرده‌اند، "یحیا آرین‌پور"- نویسنده کتاب دو جلدی "از صبا تا نیما" و جلد سوم آن، با عنوان "از نیما تا روزگار ما" نبوده بلکه انسان شریف و رفیق مددکاری بوده از دوستان نیما که در رشت داروخانه داشته و به کار داروسازی و داروفروشی مشغول بوده است و از نیما دو نامه به یادگار مانده که به او نوشته و در نامه‌های دیگری هم از او به نیکی یاد کرده است.

سروده‌های معدودی از نیما یوشیج به یادگار مانده که او در آنها از بیماری و عارضه‌های آن چون درد و روی زرد و تب و ضعف سخن گفته است. یکی از این سروده‌ها که سروده‌ای‌ست چندمعنایی و استعاره‌ای و تفسیرپذیر، شعر "شب قرق" است- سروده‌ی شب ١١ خرداد سال ١٣٢٥ :

 

دست بردار ز روی دیوار    

شب قرق باشد بیمارستان.

اگر از خواب برآید بیمار

کرد خواهی کاری کارستان.

 

حرف کم گوی که سرسامش برد

دور از هر که سوی وادی خواب.

گریه بس دار که هذیانش داشت

خبر از وحشت دریای پر آب.

 

پای آهسته که می‌لغزد جا

سنگ می‌بارد از دیوارش.

از کسش حال مپرسی، باشد

کز صدایی برسد آزارش.

 

شب قرق باشد بیمارستان.

پاسبان می‌رود آهسته به راه.

ماه هم از طرف پنجره نرم

بسته بر چهره‌ی معصومش نگاه.

 

در بخشی از شعر بلند "کار شب‌پا"، نیما تصویری از مرد "شب‌پا" ترسیم کرده که در آن به دو بچه‌‌ی بی‌مادر و بیمارش فکر می‌کند و نگران حال آنهاست، فکری که او را دچار تشویش خاطر می‌کند و وسوسه‌اش می‌کند که کار را ول کند و برود سراغ بچه‌های بیمارش:

 

لیک فکریش به سر می‌گذرد

هم‌چو مرغی که بگیرد پرواز.

هوس دانه‌اش از جا برده

می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز.

 

مثل این است به او می‌گویند:

"بچه‌های تو دوتایی ناخوش

دست در دست تب و گرسنگی داده، به جا می‌سوزند

آن دو بی‌مادر و تنها شده‌اند

مرد!

برو آن‌جا، به سراغ آنها

در کجا خوابیده

به کجا یا شده‌اند."

 

در شعر "باد می‌گردد"، نیما از نالش مجروحان و جزعهای تن بیماران سخن گفته:

بگسلیده‌ست در اندوده‌ی دود

پایه‌ی دیواری

از هر آن چیز که بگسیخته است

نالش مجروحی

یا جزعهای تن بیماری‌ست.

 

"شهر خاموشی‌پرورد/ شهر منکوب به‌جا" در شعر "سوی شهر خاموش" هم بیمار است- بیماری مفلوج و نقرسی و فرتوت که به مرده می‌ماند، با جانی بی‌جلا و تنی بی‌تکان :

مانده با مقصد متروکش او

مرده را می‌ماند

که در او نیست که نیست

نه جلایی با جان

نه تکانی در تن

 

تنها سروده‌ای که در آن نیما یوشیج از بیماری و "پا گرفتن ناخوش‌احوالی در پیکرش" سخن گفته، شعر "خونریزی"، سروده‌ی تابستان سال ١٣٣١ است- زمانی که در یوش بود و خبر قیام سی تیر و کشت و کشتار آن روز در تهران را شنید و بسیار متأثر و متأسف شد و این شعر را به همین مناسبت و تحت تأثیر حال بدی که به او دست داده بود، سرود. نخست شعر را بخوانیم:

 

پا گرفته‌ست زمانی‌ست مدید

ناخوش‌‌احوالی در پیکر من

دوستانم! رفقای محرم!

به هوایی که حکیمی برسد، مگذارید

این دل‌آشوب چراغ

روشنایی بدهد در بر من.

 

من به تن دردم نیست

یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا

و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی‌ست

که فرود آمده سوران

دم‌به‌دم در تن من.

 

تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته‌اند

و به یک جور و صفت می‌دانم

که در این معرکه انداخته‌اند.

 

نبض می‌خواندمان با هم و می‌ریزد خون، لیک کنون

به دلم نیست که دریابم انگشت‌گذار

کز کدامین رگ من خونم می‌ریزد بیرون.

 

یکی از همسفرانم که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار

به تب ذات‌الجنب

و من، اکنون در من

تب ضعف است برآورده دمار.

 

من نیازی به طبیبانم نیست

"شرح اسباب" من تب‌زده در پیش من است

به جز آسودن درمانم نیست.

 

من به از هر کس

سر به در می‌برم از دردم آسان که ز چیست

با تنم توفان رفته‌ست

تبم از ضعف من است

تبم از خونریزی.

 

شعر "خونریزی" در این فرمی که من به آن داده‌ام، و مبنای آن پیوند معنایی بین سطرها در هر بند است، از هفت بند تشکیل شده است- بندهایی کوتاه با تعداد سطرهایی بین سه تا شش سطر، و پنج بند از این بندها دارای قافیه‌ی درونی، و در سه بند سه سطری و یک بند چهار سطری، قافیه بین سطرهای اول و آخر بند.

از نظر ظاهری شعر "خونریزی" شعری‌ست که در آن نیما یوشیج از بیماری یا ناخوش‌احوالی‌اش سخن گفته است. نشانه‌های این ناخوش‌احوالی در طول شعر بیان شده‌اند: تب- درد غیر جسمانی- سفت و سخت شدن رگها (تصلب شرایین)- خونریزی- ضعف.

 در شعر "خونریزی" به کتاب "شرح اسباب" که کتابی در دانش پزشکی است، اشاره شده است.  "شرح اسباب" که نام کاملش "شرح‌الاسباب و العلامات" است، شرحی‌ست که در سال ٨٠٢ خورشیدی، نفیس بن عوض کرمانی بر کتاب "الاسباب و العلامات" حکیم نجیب‌الدین سمرقندی نوشته است. نجیب‌الدین سمرقندی کتاب "الاسباب و العلامات" را به عنوان گزیده‌ی کتاب "قانون" پورسینا، درباره‌ی سببها و نشانه‌های بیماریها جمع‌آوری کرده بود تا در سفر همراه خود داشته باشد و به هنگام نیاز از نکته‌های کلیدی آن بهره‌مند شود. ایجاز و اختصار این گزیده سبب شد که پزشکان بعدی از آن استفاده کنند و دانسته‌ها و تجربه‌های خود را در باره‌ی بحثهای مطرح شده در آن، به عنوان شرح بر آن بنویسند.

اشاره‌ی دیگر در این شعر به یکی از "همسفران" نیما است که به "تب ذات‌الجنب" مبتلا شده بود:

یکی از همسفرانم که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار

به تب ذات‌الجنب

اشاره‌ی نیما به شاعر نامدار ترک- ناظم حکمت- بوده که در سال ١٩٢٠ میلادی (سال ١٢٩٩ خورشید) در حالی که هجده سال بیشتر نداشت و هنوز خیلی جوان بود (نیما در آن هنگام بیست و سه ساله بود و تازه کار شاعری را شروع کرده بود) مبتلا به بیماری ذات‌الجنب شد و هرگز از این بیماری رهایی نیافت و هیچ‌گاه بهبود کامل پیدا نکرد. سالهای اسارت در زندان این بیماری‌اش را مزمن و تشدید کرد و سبب شد که دچار بیماریهای دیگری از جمله بیماریهای قلبی و عروقی شود و تا آخر عمر از عارضه‌های این بیماریها رنج برد.

بیماری "ذات‌الجنب" (پلورزی یا پلوریت) ناشی از التهاب پرده‌ی جنب در قفسه‌ی سینه است و با درد شدید قفسه‌ی سینه و تنگی نفس و سرفه‌های خشک و شدید هم‌راه است

شعر "خونریزی" در زیر پوست ظاهری‌اش که در آن نیما به شرح بیماری و ناخوش‌احوالی‌اش پرداخته، شعری سیاسی- اجتماعی است. پیکر نیما در پیوندی تنگاتنگ و جدایی‌ناپذیر با پیکر مردم است. (تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته‌اند/ و به یک جور و صفت می‌دانم/ که در این معرکه انداخته‌اند.) برای همین، قلب او و قلب مردم با هم می‌تپد و نبضشان با هم می‌زند و رگهایشان و خونهایشان با هم یکی است (نبض می‌خواندمان با هم و می‌ریزد خون.) در هر جا که در ستیزه‌های اجتماعی بین مردم و دشمنانشان (مردم‌ستیزان درنده‌خو و جانیان خون‌ریز)، مردم زخمی می‌شوند و از رگهایشان خونی می‌ریزد، از یکی از رگهای او هم خون بیرون می‌ریزد و بر اثر این خونریزی مدام است که او دچار بیماری ضعف و تب ناشی از آن شده و این است سبب ناخوش‌احوالی‌اش.

نیمای تب‌آلوده (تب‌زده) برای درمان بیماری‌اش نیازی به طبیان ندارد. (من نیازی به طبیبانم نیست.) زیرا خودش به خوبی و بهتر از هرکس دیگر می‌داند که بیماری‌اش چیست و از سبب آن هم آگاه است. (من به از هر کس/ سر به در می‌برم از دردم آسان که ز چیست.) و ("شرح اسباب" من تب‌زده در پیش من است.) راه درمانش را هم می‌داند: آسایش. (به جز آسودن درمانم نیست). بیماری نیما عارضه‌ی درد بدنی ندارد. (من به تن دردم نیست،) اگر هم دردی دارد، دردش درد ناجسمانی است و ناشی از توفانی‌ست که تنش دچار آن شده. (من به از هر کس/ سر به در می‌برم از دردم آسان که ز چیست/ با تنم توفان رفته‌ست.) این درد با تبی تند و سرکش توأم است و نیما سبب بروز این تب را می‌داند. (یک تب سرکش تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا.) و می‌داند که چرا هر یک از رگهایش مثل شلاقی سفت و سقط شده که دم‌به‌دم بر تنش فرود می‌آید و می‌سوزاندش. (و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی‌ست/ که فرود آمده سوران/ دم‌به‌دم در تن من). به تشخیص نیما این تب تند و سرکش، تب ضعف است که دمار از او برآورده. (و من، اکنون در من/ تب ضعف است برآورده دمار.) ، و سبب ضعف نیما هم خونی‌ست که از تنش می‌ریزد. (تبم از ضعف من است/ تبم از خونریزی.)

 در واقع هرجا، در نبردهای اجتماعی با مردم‌ستیزان جانی و خون‌ریز، خونی از پیکر مردم می‌ریزد، با آن، خون او هم می‌ریزد و این خونریزی مداوم است که او را دچار ضعف مفرط و تب ناشی از آن و ناخوش‌احوالی کرده است.



خنده / محسن صلاحی راد



در غبارِ تیره و کبودِ خاطراتِ من

یک نفر که خنده می‌زند

سرخ‌سرخ نغمه می‌پراکنَد.


تا سرم بچرخد و

     ببینمش درست و

                         بشنوم

                          که ناگهان

شعله‌ها زبانه می‌کشند

         از هزار و یک دریچه

                    تازیانه می‌کشند.


‏□

روزها و ماه‌ها و سال‌های پشتِ هم

نقطه‌ها و جمله‌ها و بندهای دم‌به‌دم

نقش‌هایی از نگاره‌های زندگی

                                          ولی

خالی از طراوت و تپندگی.


‏□

در غبارِ تیره و کبودِ خاطراتِ من

بومِ تارِ خالی از حیاتِ من

یک نفر هنوز خنده می‌زند.




t.me/mohsensalahirad

نامرد / سید مهدی موسوی

و ما که گریه نکردیم، گریه؟! نه! کردیم... به ما چه مرد نباید که... ما که نامردیم! 

اگر که پنجره را سمت عشق می بستند


بدون شعر... و گریه چه کار می کردیم؟! زنی به خاک نشست و به چشممان زل زد


و ما که سایه ی خود را به جا نیاوردیم 

و قد کشید درون سکوتمان خورشید


و بر جنازه ی یک عشق، سایه گستردیم 

شما که درد کشیدید، درد را دیدید


به حال ما نرسیدید، ما خود ِ دردیم! 

خلاصه ی همه ی زندگی ما اشک است


بیا دوباره به آغاز شعر برگردیم.

#سید_مهدی_موسوی

#شعر #شعر_نو #شعر_مدرن

#شاعر #نویسنده

کوتاه / فاطمه پور رضایی




سخت دلگیرند، ای پاییز!

باتو اما راه می‌آیند؛

روزها کوتاه می‌آیند.


#فاطمه_پوررضایی_مهرابادی

 ┄┅─═◈═─┅┄