سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

رشید یاسمی / ویکیپدیا


غلامرضا رشید یاسِمی، در ۲۹ آبان ۱۲۷۵ خورشیدی در روستای گهواره در شهرستان دالاهو در استان کرمانشاه زاده شد. پدر محمدولی‌خان میرپنج ملقب به خان‌خانان شاعر، نقاش و خوشنویس بود و در شعر «نصرت» تخلص می‌کرد، و پدربزرگ پدری او حسین‌خان امیرپنج نام داشت. مادر او «نورتاج خانم دولتداد» دختر شاهزاده محمدباقر میرزا خسروی و نوهٔ شاهزاده محمد علی میرزای دولتشاه بود. همچنین عصمت‌الملوک دولتداد خالهٔ او بود. محمدباقر میرزا شاعر و نویسندهٔ اولین رمان تاریخی به زبان فارسی در سه جلد به نام «شمس و طغرا» است که بعدها به همت رشید یاسمی به چاپ رسید. پدر غلامرضا در وبای سال ۱۳۲۲ هجری قمری در سن ۳۰ سالگی هنگامی که او هشت ساله بود درگذشت. از این رو مادرش نورتاج خانم نقش محوری در تربیت او پیدا کرد.

رشید یاسمی تحصیلات مقدماتی را در شهر کرمانشاه به پایان برد. سپس به تهران رفت و دورهٔ متوسطه را در دبیرستان سن لویی گذراند. از همان هنگام به تشویق نظام وفا که معلم ادبیات او بود به سرودن شعر به زبان فارسی پرداخت. یاسمی فلسفه و رموز عرفان را نزد مهدی الهی قمشه‌ای و حاج عباسعلی کیوان قزوینی فرا گرفت.[۲] پس از پایان تحصیلات مدتی به کار در وزارت معارف، مالیه و دربار پرداخت. در همین زمان «جرگهٔ دانشوری» را تأسیس کرد که بعدها به همت ملک‌الشعرا بهار به «انجمن دانشکده» تبدیل شد. رشید ضمن همکاری با مجلهٔ دانشکده، با نویسندگان و شعرای آن دوره همچون محمد تقی بهار، سعید نفیسی، عباس اقبال، ابراهیم الفت و دیگران همکاری می‌کرد. در همین دوران عضو انجمن ادبی ایران شد و نخستین تألیف خود را در احوال ابن یمین فریومدی شاعر سلسلهٔ سربداران منتشر کرد.

یکی از دلبستگی‌های یاسمی سرودن شعر بود. او دگرگونی‌های اجتماعی فکری و فرهنگی را در شعرهایش بازتاب می‌داد و در حالی که نوجوان بود، می‌کوشید به چارچوب‌ها و معیارهای شعر کهن فارسی پایبند بماند. در کنار سرودن شعر، تصحیح و ویرایش دیوان‌های مسعود سعد سلمان، هاتف اصفهانی و محمدباقر خسروی و منظومهٔ «سلامان و ابسال» جامی را منتشر کرد. رشید یاسِمی از نخستین شاعرانی بود که لزوم تجدد در شعر فارسی را پذیرفت و کوشید که رنگ تازه‌ای به سخن خود بدهد.

رشید یاسِمی از سال ۱۳۰۰ (یک سال پس از کودتا) به انتشار مقاله در روزنامهٔ شفق سرخ به سردبیری علی دشتی پرداخت و همین مقالات موجب شهرت ادبی او گردید. در این میان به یادگیری زبان‌های عربی و انگلیسی و تکمیل زبان فرانسوی پرداخت. زبان پهلوی را نزد ارنست هرتسفلد آموخت و پس از چندی آن‌قدر در آموختن این زبان تبحر یافت که رساله‌های اندرز اوشنر داناک، ارداویراف‌نامه و اندرز آذر مهر اسپندان را به فارسی ترجمه کرد.

از سال ۱۳۱۲ که دانشگاه تهران تأسیس شد، وی با سمت استادی رشته تاریخ به تدریس در دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران پرداخت. یاسمی در دانشسرای عالی کشاورزی نیز به تدریس تاریخ اسلام پرداخت. بعدها به عضویت پیوستهٔ فرهنگستان ایران درآمد. در سال ۱۳۲۲ جزو هیئتی از استادان ایرانی همراه با علی‌اصغر حکمت و ابراهیم پورداوود به هند سفر کرد. در سال ۱۳۲۴ به منظور مطالعه به فرانسه رفت و دو سال در آن کشور اقامت داشت. رشید یاسمی تا پایان عمر به‌عنوان استاد در دانشگاه تهران تدریس کرد[۳]، اما از تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۲۸ از این دانشگاه بازنشسته شده‌بود.[۴]

یاسِمی گذشته از مقالات ادبی و تاریخی و فلسفی و انتقادی که از او در نشریات نوبهار، ارمغان، آینده، تعلیم و تربیت، یغما، مهر و نشریات دیگر چاپ شده‌است، دارای تألیفات و تحقیقات و ترجمه‌های متعدد است. میرزا طاهر تنکابنی و ادیب نیشابوری از اساتید وی در مطبوعات بودند.

رشید یاسمی در روز یازدهم اسفند ۱۳۲۷ هنگام سخنرانی در دانشکدهٔ ادبیات دچار سکته مغزی شد اما معالجه پیدا کرد و پس از آن بار دیگر به اروپا سفر کرد. پس از بازگشت به ایران در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳۰ در تهران درگذشت و در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.

نسیم آسا از این صحرا گذشتیم

سبک رفتار و بی پروا گذشتیم

چو ناف آهوان،صد پاره ی جان

بیفکندیم و از هر جا گذشتیم

غباری نیست بر دامان همت

از این صحرا بسی بالا گذشتیم

به چشم ما کنون هر زشت،زیباست

چو از هر زشت و هر زیبا گذشتیم

به پای کوشش از دیروز و امروز

گذر کردیم و از فردا گذشتیم

گریزان از بر سودابه ی دهر

سیاوش وار از آن ها گذشتیم

کنون در کوی ناپیدای خرامیم

چو از این صورت پیدا گذشتیم

رشید ! از ما مجو نام و نشانی

که از سرمنزل عنقا گذشتیم

مثل لاک‌پشت/ مهدی عاطف‌راد


مثل لاک‌پشت

رفته‌ام فرو درون لاک انزوای دیرپای خود

لاک‌پشت خسته‌ای که یأس کرده‌اش کرخت

لاک‌پشت دل‌شکسته‌ای که کرده کز درون تنگنای حسرتی همیشگی

حسرتی سیاه‌دل که ذره ذره ذوب می‌کند

حسرتی که قطره قطره می‌کند بخار

شور و شوق زیستن درون هر دل تپنده را

حسرتی که خشک می‌کند

تار و پود هر وجود زنده را.

 

از همه گرفته‌ام کناره و خزیده‌ام به کنج انزوا

یأس شب‌سرشت، تیره کرده است و تار

مثل ابرهای مرده، آسمان ذهن تشنه‌ی مرا

ابرهای بس عبوس و خشک‌خو

ابرهای راکدی که، ای دریغ! بی‌بر و سترونند

ابرهای بی‌ثمر که بار خاطر منند.

 

فکر می‌کنم به روزهای روشنی که عمر من در آرزویشان گذشت

و تمام تارهای موی من یکی یکی در انتظارشان

شد سفید و ریخت

روزهای دل‌فروز مهر

روزهای پرنشاط خوشدلی

روزهای غرق جنب و جوش زندگی

روزهای خوش که رخ به من نشان نداده‌اند هیچ‌گاه

روزهای روشنی که دور بوده‌اند از من همیشه شب‌گریز صبح‌خواه

روزهای دل‌گشا که چشمهای من همیشه خیره بوده بر افق در انتظار طلعت طلوعشان

غرق حسرت و دریغ بی‌نهایت، آه، آه.

 

مثل لاک‌پشت

رفته‌ام فرو درون لاک زجرهای دلگزای خود.


نان در سفره‌ی شعر نیما/ مهدی عاطف‌راد


 

آی آدمها که بر ساحل بساط دل‌گشا دارید

نان به سفره، جامه‌تان بر تن

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

 

برای نیما نان نماد خوردنی بود. برای همین ، وقتی می‌خواست از خوراکی و خوردنی- یا به زبان خودش از رزق و روزی و قوت- سخن بگوید، از واژه‌ی نان استفاده می‌کرد. خودش هم چون انسانی ساده‌زیست بود، خیلی وقتها خوراکش نان و پنیر بود. در یادداشت روز اول سال ١٣٣٥ نوشت:

"به منزل برادر عالیه رفتم فقط، بعدن به منزل مادرم. نهار نان پنیر صرف شد و تنها بودم."

(یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص ٢٦٧)

 

با این وجود، خوردن خوراکی‌های خوش‌مزه، به‌ویژه تنقلات، را دوست داشت، و اگر قسمتش می‌شد دولپی می‌خورد. در نامه‌ای، در تاریخ ٣٠ اردیبهشت١٣١٠، از آستارا به برادرش نوشت:

"سوهان و چیزهای التفاتی خانم را به سرعتی خوردم که اگر بودی و می‌دیدی، تصدیق می‌کردی که دهاتی بالاخره دهاتی است" (منظور نیما از "خانم"، مادرش بوده است.)

(دنیا خانه‌ی من است- ص ١٢٩)

 

در نامه‌ی دیگری، از یوش، به مادرش نوشت:

"کاغذ شما را از سلطان‌علی قاصد دریافت داشتم. از چه گردنه‌های پر از برف و یخ سوغاتیهای شما را عبور داده بود. خوراکیها را با کمال لذت در جیب ریختم، چون مدتها بود که از این قبیل تنقلات بی‌بهره بودم و در ضمن شکار خوردم."

(ستاره‌ای در زمین- ص ٥١)

 

برای نیما "نان خشک" نماد فقر و نداری بود. در شعر "بیست و نهم اردیبهشت" نیما از این نماد استفاده کرده است. بیست و نهم اردیبهشت سال‌روز درگذشت پدرش بود (او در بیست و نهم اردیبهشت سال ١٣٠٥ درگذشت.) بیست سال پس از درگذشت پدر، در بیست و نهم اردیبهشت سال ١٣٢٥، نیما هم‌چنان چشم به راه آمدن پدرش بود که هم‌چون نسیمی نرم و سبک و لطیف از راه برسد و به میهمانی پسرش بیاید، و در لحظات چشم‌به‌راهی و انتظار کشیدن، از همسرش می‌خواست که سفره‌ی فقیرانه‌شان را جمع و خانه را مرتب و پیراسته کند و "شری" (شراگیم) کوچولو را که کودکی سه ساله بوده، به او بدهد تا در بر بگیرد و نگذارد سر و صدا کند و نظم خانه را به هم بریزد، تا خانه شایسته‌ی پذیرایی از مهمان گرامی و گرانقدری چون پدرش شود:

برگ سبزی و کف نانی خشک

زود بردار به سفره‌ست اگر

ژنده‌ای ریخته گر در کنجی

سوی آن پستوی ویرانه ببر.

 

من نمی‌خواهم مهمان داند

که ندار است ورا مهمان‌دار

"شری" کوچک را با من ده

هرچه را یک‌دم خاموش گذار

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥١٧ و ص ٥١٨)

 

نخستین شعر نیما که در آن او از نان سخن گفته، حکایت تمثیلی "پسر"- سروده‌ی ٢٢ آذر ١٣٠٦ است. پسری به مادرش نان (منظور از "نان" در این سروده، پول برای گذران زندگی و سیر کردن شکم است) نمی‌داد. از او به حاکم شکایت کردند. حاکم او را محکوم به این مجازات کرد که ٩ ماه تمام سنگ گرانی به شکمش ببندند و به زندانش بیندازند تا بفهمد که مادرش در دورانی که او را باردار بوده، چه رنجی از تحمل وزن او کشیده، و به این خاطر قدردان و ممنون مادر باشد:

نان نمی‌داد به مادر، فرزند

شکوه از وی بر حکام بردند

گفت حاکم به پسر: "واقعه چیست؟"

"برهان" گفت "مرا واقعه نیست"

گفت او را : "برهی یا نرهی

نان به مادر به چه عنوان ندهی؟

داری از خرج زیاده؟" – "دارم."

" از چه رو می‌ندهی؟" – "مختارم"

 

این سخن حکمروان چون بشنفت

به غضب آمد و در هم آشفت

داد در دم به غلامی فرمان

به شکم بندندش سنگ گران

پس به زندان ببرندش از راه

بنهندش که بر آید نه ماه

نگذارند فرو کرد این سنگ

تا مگر آید از این سنگ به تنگ.

 

بانگ برداشت به تشویش پسر

که "از این‌گونه سیاست بگذر

تا به نه ماه بن سنگ گران

به خدا نیست مرا طاقت آن"

گفت: "چونی که تأمل نکنی؟

خرج مادر تو تحمل نکنی؟

پس چه سان کرد تحمل زن زار

تا به نه ماه تو را بی‌گفتار؟"

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ١٣٧ و ص ١٣٨)

 

بر سر سفره‌ی شعر نیما، گرسنگان فقیر و بی‌نوا و خالی‌دست- به ویژه کودکان گرسنه- نشسته‌اند . از آنان، نخستین بار، نیما در شعر "محبس" یاد کرده است، از زبان "کرم"- مرد بینوای محبوس:

اندرین کار خلق می‌خندد

که خیالی دو دست می‌بندد

به خدایی که آسمان افراشت

خود او  نیز هیچ نپسندد

که من و بچه‌ام گرسنه به خم

خواجه را کیلها بود گندم.

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٨٤)

 

و در بند دیگری از همین سروده:

این هم از احتیاج انسانی‌ست

تا که انسان گرسنه‌ی نانی‌ست

همه‌اش عجز و سست‌بنیانی‌ست

همه‌اش ذلت و پریشانی‌ست

گر نبود احتیاج، غم به کجا؟

سجده کردن کجا؟ "کرم" به کجا؟

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٨٢)

 

سپس در منظومه‌ی "خانواده‌ی سرباز"، تصویر کاملتری از گرسنگان بی‌نوا را می‌بینیم.  در زمان امپراتوری نیکلای- تزار روسیه- سرباز گرسنه‌ی قفقازی (داغستانی) به جبهه‌ی جنگ فرستاده شده تا برای تزار بجنگد، و زن بی‌نوا و دو فرزند خردسالش گرسنه و بی‌چاره مانده‌اند، بدون لقمه‌ای نان برای خوردن و نمردن:

یک دو روز است او، قوت نادیده

با دو فرزندش، خوش نخوابیده

یک تن از آنها خواب و ده ساله‌ست

دیگری بیدار، کار او ناله ست

شیر خواهد لیک، شیر مادر کم

این هم یک ماتم.

 

تا به کی این زن جوشد و کوشد؟

طفل بدخواب او چه می‌نوشد؟

این گرسنه هیچ چیز نشناسد

خوب بنگر زن، هیچ نهراسد

این دهان باز، آن دو چشم تر

بی‌نوا مادر.

...

من گنهکارم؟ می‌کنم باور

بدتر از هر بد، خاک من بر سر

لیک این بچه که گناهش نیست

پاک پاک است او، تاب آهش نیست

پس چرا افتاده در چنین اکبیر؟

آسمان! تقدیر!

 

طفل هم‌سایه خوب می‌پوشد

خوب می‌گردد، خوب می‌نوشد

فرق در بین این دو بچه چیست؟

هرچه آن را هست، این یکی را نیست

بچه‌ی سرباز کاین چنین ژنده‌ست

پس چرا زنده‌ست؟

 

شد از این فکرت، فکر او مسدود

هر مفری شد تنگ و غم افزود

او به خود پیچید، تنگنا شد باز

کرد فکری نو زان میان پرواز

نان طلب دارد از زنی مادر

چه از این بهتر؟

 

دست اگر بدهد قرصه‌ی نانی

اندر این فاقه می‌رهد جانی

زود شد مأیوس لیک بی‌چاره

شد امید از دل، زود آواره

جای این نان پول داده بد مقروض

بود نان مفروض.

 

فرض هرچیزی بی‌شک آسان است

فرض بس دشوار، فرض یک نان است

اشتها زین فرض هر دم افزاید

نیست نان، با چه چاره بنماید

آن دهان باز؟ تا که بدبختی‌ست

فرض هم سختی‌ست.

 

دور کرد از ذهن فرض نان را هم

روی گهواره سر نهاد آن دم

گشت این حالت هم بر او دشوار

راه کی می‌یافت غفلت اندر کار؟

تا دهان باز است، تا شکم خالی‌ست

وقت بدحالی‌ست.

...

فکر آن کاین طفل کی کمک گردد؟

قرضهای او کمترک گردد؟

کی کمی نان خشک خواهد دید؟

با دو طفلش کی خواهد آرامید؟

هیچ. فکر این حالت حاضر

سخت بود آخر.

...

خلق می‌گویند: "می‌رسد اردو

می‌نهد این مرد سوی خانه رو

زن! امیدت کو؟" این امید من

کو طلوع صبح بس سفید من؟

این همه حرف است، حرف کی شد نان؟

تا رهاند جان.

 

حرف آن رندی ست که دلش گرم است

که بساطش خوب، بسترش نرم است

من برای چه گرسنه مانم؟

تا زمان مرگ هی به خود خوانم؟

می‌کند تغییر گردش عالم

می‌گریزد غم.

...

در همه قریه می‌شناسندش

بس فقیر است او، فقر نامندش

با وجود این کس نمی‌خواهد

ذره‌ای از فقر وز غمش کاهد

این چنین زنده‌ست یک زن سرباز

نیست بی‌شک ناز.

 

هرچه می‌بیند، مایه‌ی سختی‌ست

هرچه می‌خواند، لحن بدبختی‌ست

برده از بس بار، پشت او خم هست

نور چشمانش، حالیا کم هست

می‌کند این‌سان کار مردان او

می‌کند جان او.

 

پشم می‌ریسد، رخت می‌شوید

یک زن این گونه رزق می‌جوید

شرمتان ناید که شما بی‌کار

شاد و خندانید، یک زن غم‌خوار

با همه این رنج، گرسنه ماند

دربه‌در خواند؟

...

ای خدا! یک زن، یک زن تنها

این فقارتها، این حکایتها

مرد! مثل تو، نان ندارم من

بس که بی‌تابم، جان ندارم من

از توام من هم، طفل کوهستان

اهل "داغستان".

 

ظاهرم فقر است، باطنم درد است

"گوش کن، ای زن! موسمی سرد است

باد، بیرونها، تند و سوزان است"

"بچه‌ی من هم اشکریزان است

گرسنه مانده‌ست، گرسنه هستم

من تهیدستم."

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- از ص ١٠٠ تا ص ١١٠)

 

نیما، در "خانه‌ی سریویلی" هم، از زبان سریویلی شاعر، هنگام بازخواست و محاکمه‌ی شیطان مزور، از کودک گرسنه‌ای سخن گفته که زیر سنگی خفته:

تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال)

که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته‌ست طفلی؟

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٣٥٣)

 

و در ادامه‌ی مجادله‌ی کلامی سریویلی با شیطان و در دفاع از خودش:

در نهاد من جنونی هست

که اگر مردم نیاساید

من ندانم راه آسودن.

من اگر روزی بنالیدم ز بی‌نانی

بوده است از بهر یک دم زندگانی

گر تغار من شکسته‌ست

سفره‌ام خالی‌ست از نان یا نمانده از عسل در کاسه‌ام چوبین

از پی جاهی نمی‌خواهم که پر دارم تغارم، سفره‌ام یا کاسه‌ام را

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٣٥٨ و ص ٣٥٩)

 

فقر، گرسنگی و کودکان گرسنه، در شعر "کار شب‌پا" هم حضور دارند. در دل شب، شب‌پای زحمت‌کش، در حال دمیدن در شاخ و کوبیدن با چوب در طبل، برای فراری دادن گرازها و خوکهای وحشی از شالیزارها و آیشها، به فکر دو بچه‌ی بی‌مادر، ناخوش و گرسنه مانده‌اش است که در تب می‌سوزند و از شدت گرسنگی و بیماری، بیقرارند:

چه شب موذی و گرمی و دراز!

تازه مرده‌ست زنم

گرسنه مانده دوتایی بچه‌هام

نیست در کپه‌ی ما مشت برنج

بکنم با چه زبانشان آرام؟

...

مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ

می‌دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین

هرچه در دیده‌ی او ناهنجار

هرچه‌اش در بر سخت و سنگین.

 

لیک فکریش به سر می‌گذرد

هم‌چو مرغی که بگیرد پرواز

هوس دانه‌اش از جا برده

می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز

مثل این است به او می‌گویند:

"بچه‌های تو دوتایی ناخوش

دست در دست تب و گرسنگی داده، به جا می‌سوزند"

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥٢١ و ص ٥٢٢)

 

و این فکروخیال‌های تشویش‌زاست که در نهایت، شب‌پا را به عصیان وامی‌دارد و او را برمی‌انگیزد که کارش را ول کند و برود سراغ بچه‌هایش تا دمی روی آن دو طفل گرسنه را ببیند، فارغ از این تشویش که ممکن است خوکها بیایند و  آیش را بچرند و ویران کنند:

باز می‌گوید: "مرده زن من

بچه‌ها گرسنه هستند مرا

بروم بینمشان روی دمی

خوکها گوی بیایند و کنند

همه این آیش ویران به چرا."

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٥٢٤)

 

بچه‌های گرسنه در شعر "ناروایی به راه" هم حضور دارند، بچه‌هایی به خواب رفته با شکم خالی و تن لخت

بچه‌های گرسنه با تن لخت

زیر طاق شکسته، مانده‌ی خواب

باد، لنگ ایستاده است به پا

ناله سر کرده است گردش آب.

...

سرد استاده است باز امرود

بچه‌های گرسنه‌اند به خواب

بید لرزان و هرچه مانده غمین

با دل جوی رفته ناله‌ی آب.

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٣٠ و ص ٤٣٢)

 

کاملترین تصویر از فقر و گرسنگی و بی‌نانی را نیما در شعر "مادری و پسری" ترسیم کرده و تابلویی رقت‌انگیز و اندوه‌زا با رنگی تیره آفریده است. پدر خانواده‌ای فقیر، همسر و پسر خردسالش را که هنوز سه سالش تمام نشده، ترک کرده و دنبال کار و کسب روزی و درآمد رفته است. مادر و پسر بی‌کس و گرسنه مانده‌اند. پسرک از گرسنگی بیتابی می‌کند. مادر با امیدهای واهی می‌کوشد تا دل او را خوش کند و با فریب دادنش، امیدوارش کند که پدرش دارد برمی‌گردد و برایشان نان می‌آورد:

فقر از هرچه که در بارش بود

داد آشفته در این گوشه تکان

مادری و پسری را بنهاد

پی نان خوردنی، اما کو نان؟

...

می‌زند دور نگاه پسرک

می‌کند حرفش از حرف دگر

نگذرانیده سه پاییز هنوز

خواهش لقمه‌ی نانی کرده

دلک‌اش خون و همه خون به جگر.

تا بیارامد طفک، معصوم

می‌فریبد پسرش را مادر

می‌نماید پدرش را در راه:

"آی، آمد پدرش

نان او زیر بغل

از برای پسرش"

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٣ و ص ٤٢٥)

 

با شنیدن واژه‌ی "نان" از دهان مادر، پسرک سراپا چشم می‌شود و خیره به راه تا بلکه نشانی از پدر و نان در دستش ببیند، افسوس که حرف مادر دروغ است و دروغ برای پسرک نان نمی‌شود:

همه سر چشم شده‌ست و همه تن

ز اسم نان بر لب مادر، پسرک

پای تا سر شده مادر افسون

به پسر تا بنماید پدرک

زین سبب آن‌چه که می‌گوید و داده‌ست به او...

همه حرفی‌ست دروغ

لیک در زندگی تیره شده

درنمی‌گیرد از این حرف فروغ.

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٥)

 

پسرک با سیمایی معصوم و حالتی غمناک به حرفهای مادرش گوش می‌کند. او نمی‌داند که بچه‌های دیگر غم بی‌نانی نمی‌خورند و در تمنای لقمه‌ای نان چشمهایشان پراشک و گریان نیست:

با چه سیما معصوم

با چه حالت غمناک

پسرک باز بر او دارد گوش

او نمی‌داند مادر به نهان

می‌زداید اشکش را

که به دل دارد رنجی خاموش.

او نمی‌داند از خواهش نان

اشکشان نیست به چشم

بچه‌های دگران.

او نمی‌داند از این خانه به در خندانند

پسران با پدران.

 

پیش چشم تر او نقشه‌ی نانی که از او می‌طلبند

نقشه‌ی زندگی این دنیاست

چو به لب می‌مکد او آب دهان

نان دل‌افسرده‌کنانش معناست.

 

می‌کشد آه چو تیر از ره زخم

می‌رود با نگه خود سوی نان

آن‌چه می‌ییند گر هست، ار نیست

روی نان می‌باشد، روی نان.

 

هرچه شکلی شده تا بنمایدپدری نان در دست

به خیالش به ره پله خراب

پدرش آمده است، استاده‌ست.

(مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- دفتر اول- شعر- ص ٤٢٦ و ص ٤٢٧)



لهجه‌ای به سادگی آب در معرفی محمـدعلی شاکری یکتا و در شناخت سرگردانی در آینه‌های شکسته، / ف. فرشیم


محمـدعلی شاکری یکتا در سال ١٣۲۶ در تهران متولد شده؛ دوران کودکی‌اش را تا سال ١٣۴٩ در شهر قم گذرانده؛ دیپلم ادبی را در سال ١٣۴۷ گرفته و دو سال بعد وارد دانشگاه تهران شده و در رشته‌ی ادبیات فارسی تحصیل کرده است. به قول خودش پس از پایان تحصیل «از شر قیل و قال درس و کلاس خلاص شد». بعد به گروه تهیه‌ی درس فارسیِ دانشگاه آزاد ایران (دانشگاه آزاد پیش از انقلاب) پیوسته و مشغول کار شده و، بالاخره، بعد از ادغام دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی، کارمند دانشگاه علامه طباطبایی و در اسفند ١٣۸۵ بازنشسته گشته است. شاکری یکتا شعر عروضی سنتی هم می‌سراید[١]، ولی شعر نیمایی را مرجح می‌داند و شعر نو "شاملو"یی را نیز- به شرط داشتن برخی اختصاصات- ارج می‌نهد؛ در عین حال، به نقاشی هم علاقه‌‌مند است.

عطش از دریچه‌ی آفتاب، اولین کتاب شعر او را تیغ سانسور به طول چند صفحه‌ مجروح و به‌کلی حذف کرد، مع‌هذا، کتاب در ١٣۵۳ توسط انتشارات چاپخش، منتشر شد. برخی از دیگر آثار او هم عبارت‌اند از: بی‌پرده‌ ساز می‌زند عاشق [تهران، ۱۳۶۸آگاه،]؛ بادبان و دریا را باد بُرده است (و پنج ترانه‌ی صبحگاهی) [تهران، کتاب نادر، ۱۳۷۹]؛  پرسش بی‌انتهای باران،[شعر، ١٣۹١، نشر روزگار] و دفتر سرگردانی در آینه‌های شکسته، که در بردارنده‌ی دو مجموعه است: مجموعه‌ی اول همنام است با خود دفتر و مجموعه‌ی دوم،  پری شوره‌زارهاست. این دو مجموعه در بردارنده‌ی "تعدادی" از آن دسته از شعرهای نیمایی شاکری یکتا هستند که در فاصله‌ی سال‌های ١٣۸۷ تا ١٣٩٩ در این دو مجموعه‌ گرد آمده‌اند. این دفتر را اخیراً نشر آسمون و ریسمون در تهران منتشر کرده است.

علاوه بر این‌ها آثار دیگری نیز از شاکری یکتا منتشر گشته که برخی از آن‌ها- تا جایی که بر من معلوم شد- عبارت اند از: مشق‌های شاعری [مجموعه‌ سروده‌هایی در قالب عروضی کهن که قبلاً بدان نام جسارت موزون داده بود، ولی هنوز منتشر نشده]؛  آسمانی‌تر از نام خورشید ([در باره‌ی] زندگی و شعر فریدون مشیری)، [نشرثالث، تهران، دو چاپ، ١٣۸۴ و ١٣۸۶]؛  خداوندگار کوچک، در باره‌ی زندگی و آثار جلال‌الدین مـحمد مولوی بلخی و شرح بیست و پنج غزل از دیوان کبیر، در دو چاپ ١٣۸۴ و ١٣۸۶، که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهران منتشر کرده و کتاب برگزیده‌ی سازمان کتاب‌های کمک آموزشی رشد در سال١٣۸۶ هم بوده؛ و سر انجام این که شاعر وبلاگی مخصوص به خود دارد با عنوان «ترانه‌های صبحگاهی*». مقالات** چندی هم نگاشته و با وی مصاحبه‌های متعددی نیز صورت گرفته است. 

همان طور که در بالا ذکر شد این دفترنامش را از عنوان مجموعه‌ی اول گرفته است. شاعر در مقدمه‌ی اثر می‌گوید که اشعار این دفتر تنها گزیده‌ای از اشعار اوست که در وزن «عروضی نیمایی» سروده شده و هنوز اقدامی برای چاپ دیگر سروده‌هایش، جز آنچه که در بالا بدان‌ها اشاره شد، نکرده است.

شاکری یکتا در مصاحبه‌ای، به درستی، شعر نیمایی را «سبکی [اصلی]» در تاریخ شعر فارسی می‌داند. او در پاسخ به پرسشی در مورد بحران شعر دهه‌ی هفتاد می‌‌گوید: «... بعد از جنگ و دهه‌ی هفتاد، فضای‌ خاصی بین اهل قلم و اهل فرهنگ پدید می‌آید و ... شاهدیم‌ که یکباره سبک‌ها و شکل‌های عجیب و غریب شعری [پیدا می‌شود]. ولی به‌طور جدی فکر [می‌کنم] پتانسیلی‌ که زبان و عروضِ کهنِ ما و خصوصاً قالب‌های‌ نیمایی دارد، ویژه‌گی‌هایی نیستند که بشود آن‌ها را کنار گذاشت و "خط مستقیم نثرنویسی" را به آن‌ ترجیح داد.» اوادامه می‌دهد و انواعی از شعرها را نام می‌برد (مثلاً شعر حجم یا پست مدرن، شعر حرکت، و... شعر اتوگراف یا شعر دیجیتال یا شعر "خواندیدنی") ولی می‌افزاید که این‌ها خود را در کنار اشعار نیما گذاشته‌ و عنوان سبک به خویش داده‌اند [نقل به مضمون] و بعد می‌افزاید «متأسفانه در بعضی نشریات ادبی بی‌انصافی هم می کنند و شعر نیمایی را در تقسیم بندی‌شان در کناراین [انواع/گونه‌ها] می‌بینیم [...] غافل از این که شعر نیمایی زاینده ی فرهنگ تازه ای در ادبیات فارسی و جریانی است فرهنگ‌ساز در این [سده‌ی گذشته] که روی حرکت‌های فرهنگی جامعه و ادبیات ما تأثیر گذاشته است و ماهیتاً نمی‌توان این سبک شعر را در کنار آن گونه‌هایی که گفته [شد] قرار داد.»[۲]  درعین حال شاکری یکتا در دنباله‌ی سخن خود، با جدا کردن راه یا حساب «غوغاسالاران ادبی» - که شعرهاشان نمی‌تواند «به خواننده ضربه‌ی عاطفی بزند» و «فاقد اندیشه‌ی ریشه‌دار» است – شعر شاملو را دارای جایگاه ارزشمندی شمرده است و در مقاله‌‌ای حق مطلب را در مورد وی نیز ادا کرده: گفته است که ریزش احساس‌های تند و شکننده در نظام موسیقایی شعر شاملو، به مخاطب این فرصت را می‌دهد که «خود را مستقیماً با درد مشترک انسانی خویش در گیر کند». و اضافه می‌کند که شعر شاملو «فریاد آذرخشی است که انسان را در کلیت خود معنا می کند؛ انسانی که معنایش دشواری وظیفه است.» و تأکید می کند که شاملو شعرش را به ابزاری برای فرو ریختن واهمه‌هایی تبدیل کرده که عصبانیت صنف‌های واپسگرای فرهنگی را باعث می‌شود و خشکه مقدسان نوکیسه را برمی‌انگیزد و این، شیوه‌ی همه‌ی شاعران واقعی سرزمین ماست (نقل به اختصار و به مضمون).

امروز دیگر هر ایرانی که در درون و بیرون از ایران زندگی می‌کند، می‌داند که در میان مردم چه می‌گذرد!  و بدون شک همان‌طور که خود شاعر گفته «زمان و معیارهای درونی جامعه -که با معیارهای فرهنگ رسمی و تحمیلی تفاوتی ماهوی دارند- شاخص‌ترین ابزار سنجش و ارزیابی سره از ناسره است.[۳]

برگردم به موضوع اصلی: خواننده بلافاصله از «عنوان کتاب» و از عنوان مجموعه‌ی دوم-پری شوره‌زارها- حدس می‌زند که در برابر چه اثری نشسته و حرف دل شاعر چیست؛ و! اصلا دیگر ذاتیِ خواننده‌ی ایرانی شعر شده که بیت بیتِ اشعار را آینه‌ی شوربختی و شکستگی روح و روان ایران و تاریخ آن بداند. کجاست شعری که در این چهاردهه‌ی گذشته، چون برق نگاهی از دیدگاه غمگینِ روشن و تیزی، یا چون کلامی از دهانی حقیقت‌گو، یا خونی از قلمی شجاع و جانفشان، جهیده، برآمده یا تراویده باشد، ولی روزگار درد و رنج و سیاهی سرنوشت انسان و خانه و کوچه و خیابان و خاک و جنگل و دریا و صحرا و کوه و گل و گیاه و پرنده و ابر و آسمان را بر سینه‌ی پردرد شعر، و بر بوم بیان در نقشی شاعرانه نکشیده باشد! اگر هست از آن جمع انبوه رنج‌کشان به جان آمده‌ نیست!

برای روشن شدن فرایند فکری و احساس دمیده شده در کالبد اشعار شاکری‌ یکتا و از این طریق پی بردن به روح او می‌بایست خط نسبتاً روشنی ترسیم می‌شد. لذا خواندن این دفتر را از مجموعه‌ی دوم، یعنی از پری شوره‌زارها آغاز کردم که از حدود بیست و سه سال پیش سروده شده‌اند و پس از آن خواندن مجموعه‌ی اول را پی‌گرفته‌ام! دیگر این که به برخی از صحبت‌ها و مقالات او متوسل شده‌ام که در بالا بدان اشاره شد.

اکنون می‌کوشم به «معرفی» دفتر سرگردانی در آینه‌های شکسته بپردازم.

طبقه‌بندی اشعار در فهرست کتاب به ترتیب الفبایی است تا احتمالاً مراجعه به هریک از اشعار را برای خواننده آسان سازد. از طرف دیگر مجموعه‌ی اول اشعار دهه‌ی اخیر یعنی اشعار سال‌های ١٣٩٠ تا اسفند ١٣٩٩ را در بر می‌گیرد، در حالی که مجموعه‌ی دوم به اشعار دهه‌ی ماقبل آن، و، در واقع، به سال‌های ١٣۸۷ تا ١٣٩٠متعلق است. برخی از اشعار نیز، در این دفتر، چه در مجموعه‌ی اول و چه در مجموعه‌ی دوم، دارای تاریخ معین‌تری هستند؛ بدین معنا که گاه سال و ماه و حتی محل سرودن شعر را مشخص کرده‌اند.

نخستین قطعه از دفتر پری شوره‌زارها - که فاقد تاریخ است- و چه خوب که چنین است- و در عین حال خود، تاریخ است به موجزترین شکل خویش، قطعه‌ای است با عنوان «اما چنین نشد»! ناگفته پیداست که شاعر در آرزوی چه بوده و از چه  سخن می‌گوید!

خوابی به طول چهارده سده‌؟ شکی هم داریم؟ در این قطعه شاعر همراه با مردمی رنج‌دیده از پس سفری طولانی در انتظار مهر و رؤیای ستاره و کهکشان است. اما آنچه می‌بیند ردی است از خون و این که به آرزومان نرسیدیم:

یک شب که باغ سال‌خورده‌ی اجدادی/ هی‌های بادهای مهاجم را / نشنید و خواب رفت/ پنداشتیم/ تا دم دمای آمدن مهر/ کنار پنجره می‌مانیم و بازتاب یک ستاره‌ی دنباله‌دار/ به کوچه‌سار باورمان می‌تابد. اما چنین نشد.

و، بعد، گویی صبح کاذب در او دلهره‌ی زمان تاریخی ملوّنی ایجاد کرده باشد، می‌گوید: صبح سپیده را / با رنگ‌های دلهره/ زینت دادیم. / یعنی / چندین هزار سایه / از نسل‌های قدیمی / در کوچه / ردّ دردهای شبانه/ دیوار/ خونابه‌ی شتک‌زده از شب / شب، یادگار وِلوِله از دور. / از دور / مهمیز و تازیانه و تازیدن / آن سان که بال چلچله‌ها آتش گرفته است / و هیچ‌گاه / شُرّابه‌های اشک نخشکیده / در انتهای این شب رنجور.

نشد که بشود! خوابی به طول قرون، حاصل‌اش رد خون شد و سوختن بال چلچله که آزادی است! به نظرم می‌رسد که اگر این قطعه در آغاز کتاب قرار می‌گرفت تکلیف خواننده را با خویش و با کتاب معین می‌کرد: از زبان شعر به روانِ کالبدِ عمومی این مردم رنج‌کشیده پی می‌برد؛ اما شاعر در طول تمام قطعات بعد هم به صور گوناگون داستان تلخ روزگاران ما را بازگو می کند. در «امسال دیگر»: همچون زنی که چادرش از اشک او خیس است و کوچه‌های شهرش را از گربه‌های آن می‌توان شناخت، در شهری که قانون حذف نام درختان در مجلس محله‌ی پایین‌ترش به امضا رسیده، امسالی داریم که فوج پرندگان و درختان‌اش را تنها می‌توان «از رنگ چکمه‌ها» شناخت! و بعد، آن سوتر از تصویر آینه [آینه‌ی حقیقت ما] که به جهانی سرد و عبوس اشاره دارد، «در دهان هرکس معنایی از تغافل هست». آیا می‌توان این شب هرساله‌ی دائم را با دادن آگهی به آسمانی آبی تبدیل کرد؟ و در پایان «مداد شکسته» می پرسد: شما که به شبستان عقل می‌تازید، از مداد بپرسید که روی میز من است؛ بپرسید که حرف اول احساس و سنگ یعنی چه! مدادی که می‌داند میان سرب و حروف همیشه رابطه‌ای هست! داستان تلخ سرکوب و تزویر با صبر و تنویر فکر! در «پرهیز» می‌پرسد: در سرزمین این همه بلبل چرا کلاغ خوش اشتهاترین پرنده‌ی دنیاست. در قطعه‌ای با نام «پری شوره زار‌ها» - (توجه کنید به غنای معنا در این ترکیب که «شوره‌زار مام میهن» و «زارهای شور مادرانه» را یکجا بازتاب می‌کند، تو گویی که این دو تعبیر شگفت‌انگیز سرنوشت غم‌انگیز میهن و مادر را به نمایش گذاشته باشد! «رودابه زار می‌زند» با پیچش سیاه گیسویش، و رستمِ حماسه و باران ورد شبانه می‌خواند «همنفس بادهای دور»، از اعماق تاریخ شاید. اینجا جایی است که هیچ صدایی از برج قلعه‌های قصه نمی‌آید و هیچ خنده‌ی خاموشی در کوچه‌سار نمی‌پیچید! شهر، شهر درختانی است که لب‌هایشان روزه‌دار است و آهوی زخمیْ رنگ حماسه را از یاد برده است. «این سرزمین کنایه‌ی تلخی است در افق / خورشید را ببین!»، یعنی که روشنای مهر و عشق و آزادی.

«پیغام بیهقی» یکی از زیباترین قطعات در این دفتر است؛ بخشی از آن را اینجا بخوانید: اذان صبح که سرزد/ شاید نیای من / با آن ردای ژنده‌ی صدوصله / در کوچه ای که نام ندارد/ پیدا شود/ و راز این همه ظلمت را / با خفتگان پشت پنجره‌ها زاری کند. / با من بگوید چگونه سقف قدیمی از بوی آفتاب تهی / [و] عطر از صدای گرم کبوتر گم شد! / و ذات پنجره‌ها را با میله‌ی فلزی پوشاندند / از چار سوق مستان شب‌زده [مرتجعان بی مغز] «رو سوی "خویشتن" به سجده‌گاه نشستند» و شرم چونان کهیر کهنه معابر را پر کرد. [....] شاید خبر دهند حسنک را دوباره بر دار کرده‌اند! آن سان که باد می‌گذرد / قرن‌هاست / بوی عقوبتی می‌پیچد / ... / در "کوچه‌های شام غریبان" خورشید هم وارونه می‌دمد! 

در قطعه‌ی «سایه‌ی مزاحم» (اول مهر ١۳۸۷) که مفهومی است ایهامی از سانسور گسترده و مصدر و منبع موذی مرتجع و مزاحم،  شاعر چنین به رنج می‌نشیند: [آن سایه‌ی مزاحم] با تکه‌ای ذغال / روی سفیدترین لحظه‌های روز/ خورشید را سیاه / خط می‌کشد: در کوچه نمی‌شود از آفتاب گفت!/ .../ در کوچه‌ها نمی‌شود آواز خواند و رفت! / ... /  یخ می‌زند کلام شبانه در این فصل زمهریر/ گاهی میان چله‌ی تابستان / مواج / نادیدنی / از ژرفنای گرمی یک قلوه سنگ / پا می‌نهد برون /  و محو می‌شود در هُرم آفتابی تقدیر: / در کوچه‌ها نمی‌شود از سایه‌سارگفت. / در قهوه‌خانه‌ها نمی‌شود از روزنامه گفت. .... [و ناگهان]:

وقتی که خسته است / برداربست تاک کهن‌سال خانه‌اش / خود را  / بر دار می‌کشد  / تا دانه‌های قرمز انگور / به مرگ او / عادت کنند:  /این مرگ سبز را نمی‌شود از تاک‌ها گرفت./ خورشید را سیاه خط می‌زنند / روی سفیدترین لحظه‌های روز / تکرار می شوند / بردار می شوند / بر دار می شوند / بر دار می‌شوند.

 

در «سوگ‌سروده» شاهد مبارزه‌ی خورشید با اهریمن در آسمان سحرگاه ایران‌ایم، انگار صدای مکرری می‌شنویم که گرمای سرب را با خود دارد:  هنگام / هنگام / هنگام / هنگام چرخیدن درد / تا لحظه‌ی اوفتادن / در خشکنای شب جان‌سپاری ... [و اندکی سکوت و بعد تکرارها، تکرارها، و ماندن در واژه‌های تب‌آلود و در "خاک‌مرگ جنون"، در انتها، گزارش اوفتادن است، زیرا که:] در آسمان سحرگاه ایران خورشید با اهرمن می‌ستیزد.        

قلم شعر دچار خشم و ناامیدی هم می‌شود: در «سونات شبانه»: خیال می‌کنم سپیده سر زده / و ماه لعنتی اجازه‌ام نمی‌دهد دوباره / در تمام شب/ صدا شوم / و در سکوت بشکنم / دریچه‌های بسته را! 

در «شاعر، میان آینه‌، دریا» رنگ از رخش پریده و در جوار آینه پنهان است. آینه چون جزر و مد دریاست و تاریکی جهان آنقدر زیاد است که متن آسمانی اشیاء چیزی به جز سیاهی نیست. سیاهی، شب‌شکار[ی] را به دنبال دارد، شکار شبانه را: "یک شغال و ده شغال و صد شغال می‌دوند و می‌دوند و می دوند و می دوند و خواب هرمحله را خراب می کنند." شغال‌ها هار هار هارند و گرم دزدی از خیال‌های روشن‌اند این لشکر شغال‌های شب‌شکار (شب‌شکار صفت مرکب به معنای شکارچی شب، و صفت حیوانی که شب‌ها به شکار می‌رود- روشن است که در این شعر باری کنایی دارد). در «شعر جهان سربی» "شاعر خیال داشت بگوید که از آسمان هندسی‌اش هنوز هم پرنده می‌گذرد و ماه بر قله‌های بی‌مه البرز می‌تابد، اما آسمان و زمین را جهان آینه‌ها نیافته است، در عوض روی این شهر، این شب چراغانی به کارتن‌خوابی فکر می‌کند که انگور له‌شده‌اش را می‌خورد و آن را بر جسد کنار خویش بالا می‌آورد.

قیام تفکر و شوریدن علیه تفلسف: اینجا گروهی کتاب فلسفه می‌ریسند، و یک عده هم فکر می‌کنند تا مزد فکرشان را در بانک بگذارند. دیگران روی سیاست درهای باز، درها را می‌بندند و زنانی در کارگاه بافندگی برای خیریه جلیقه‌ی ضد گلوله و برای دست ابوالفضل دستکش و برای شوهرهاشان شال عزا می‌بافند. طنزی دردناک و تراژدیِ باوری گم‌گشته در برابر واقعیت سیاه و دهشتناک! در خیال خود به «نشانی»، به شهر باستانی قم و باور به خدایی ایرانی می‌رسد، آنجا که آتشگاهی است بر فراز تپه‌ای. اینجا جایی است که شاعر به ریشه‌های واقعی خویش و مردمش می‌اندیشد:

در "سالبرگِ" تاکِ خاکسترنشینِ خانه‌ام / از اهل آن پسکوچه‌ی بن‌بست پرسیدم / نام و نشان خود را. / یک تن که چشمان‌اش / برج بلند آسمان را خوب‌تر می‌دید / اعماق چشمان مرا کاوید / لب را گزید و گفت: / بسیار پیش از این / کنج عبادت‌گاه دوری، مادرت / در اعتکافی سبز / تا حرمت پاک خدا / تا خویشتن / تا آب / تا مهتاب رجعت کرد/  با یک سبد خوف و رجا دست دعا برداشت. / سالی که خوابِ دشت‌ها را بادِ هول‌انگیز برهم زد / آن کس که نامش را نمی‌دانم / از تو چراغی ساخت / روشن‌تر از آیینه در اعماق خاموشی. / * / [...] در ملتقای رفتن و ماندن / دستی به رخسارت کشید و گفت: / همبازی آیینه‌های سنگی تاریک[!] / بر چهره‌ات جز یادگار کهنه‌ای از قرن‌های منجمد / چیزی نخواهد ماند / برخیز! / ... .  پیامی سخت سترگ و روشن و ترکیب زیبای "سالبرگ" که سالمرگ گیاه و آب و خاک را تداعی می‌کند، و خود، در یک کلام، شعری است عمیق و نافذ در روح خواننده! و نظایر این بازی اندیشیده با کلمات در شعر شاکری کم نیست، از جمله "خاکمرگ".

در «نرخ‌گذاری در بازار بورس» ارزش معنوی و مادی یار و دیار و انسان چنان افت پیدا می‌کند که شاعر با طنز دردناکی می‌سراید: /این بار / می‌خواهم/ با حذف یار / از دفتری که عاشقانه سرودم / یارانه را بردارم / ...../ این بار / شاید / چیزی به قیمت انسان / بازار بورس را / رونق دهد / شاید / انسان / به قیمت چیزی / انسان به نرخ پشیزی .... . اینان که نورسیده‌گان‌اند در غارت خاک و افلاک و در پی تخفیف غایی عشق و انسان اند، جز بر مدار رانت و  بورس نمی‌گردند و جز به خویش نمی‌نگرند!  

«نوروزانه» را در «بهمن» ١۳٩٠ سروده است: سال ١۳٩٠ همچون سال‌های پیش و پس از آن، سال توسری خوردن «جمهوری» از دیکتاتوری بود: وزیر اطلاعات نه تابع مسئول مستقیم‌اش، به اصطلاح، رئیس جمهور که آلت میل مسئول مستقیم خود رئیس جمهور، یعنی دیکتاتور، بود. دیکتاتور در برای تعویض وزیر اطلاعات سدی شد! و «جمهوریِ» دیکتاتور از اسلام وی ضربه‌ی مهلکی خورد: یکی از سرداران یک‌شبه کله‌دار شده در مجلس گفت که "محدوده کاری وزارت اطلاعات فراتر از دولت [یعنی جمهور] است" و "این وزارت‌خانه به نوعی چشم و دیده‌بان نظام است" و اضافه کرد که او و یارانشان، به عنوان کمیسیون امنیت ملی مجلس، "دفتر رئیس جمهور" را در مورد معرفی وزارت اطلاعات "به چیزی نمی‌گیرند"! و تغییر وزیر اطلاعات حتما باید با هماهنگی دیکتاتور باشد.

در همین مورد، روزنامه‌ی معلوم‌الحال نوشت: دستی می‌خواهد ارزش‌های جعلی را جانشین ادبیات لیبرالیستی (!) و ناسیونالیستی (!) کند. در همین سال اعضای مورد اعتماد خودشان هم از دم تیغ اخراج در دستگاه مصلحت‌انگاری گذشتند و حتی رؤسای جمهور پیشین که عضو آن بودند اخراج و یکی‌شان بعدها به طرز مشکوکی آب‌‌مرگ شد و دو تن هم خانه‌نشین و حصری شدند! 

رسماً گفته شد که در فاصله‌ی زمانی کمتر از دو ماه ارزش پول ایران به نصف تقلیل یافته. یعنی که فقر و آمار تهی‌دستان دو برابر شد  که ناشی از سیاست‌های اقتصادی اشتباه [و مورد تأیید] ، "اختلاس‌‌های بزرگ"، "نوسان‌های شدید" و "تورم مهارناپذیر" بوده. گرانی، بیکاری، تورم، رانت، تحریم و سقوط ارزش پول ایران شش مشکل مهم اقتصادی ایران در این سال  بود. این منبع به تعداد خودکشی‌ها، دختران روسپی‌شده‌ی آواره، طلاق‌ها، پورخوابی‌ها، تصادفات، کثافات معلق در هوا، غارت‌های سرزمین اسلامی توسط همکاران مورد تأیید دیکتاتور، زندانی‌ها و قتل‌ها و شکنجه‌ها اشاره نکرده بود.

در عوض آنچه گفته شد، حتی انتخابات مجلس منجر به  تفرقه‌ی دو گروه حاکم شد و جناح تمامیت‌خواه اعلام کرد که آنان تمایلی به جلب رضایت «اصلاح‌طلبان» و «ورود آ‌ن‌ها به رقابت‌های انتخاباتی ندارند!» شاید خندان‌ترین رئیس جمهور جهان خواسته بود که به سه شرط در انتخابات شرکت کند: آزادی زندانیان سیاسی، آزادی فعالیت احزاب و آزادی رسانه‌ها و برگزاری انتخابات آزاد و سالم. چنان بر او تاختند و چنان توانش را گرفتند که خنده برای همیشه از چهره‌اش موی‌ناک سید گریخت! رئیس جمهور هرگز گلی از لاله‌زار خاوران و یا اصلاً هر گلی از هر گورستان دیگری که به انقلاب و جبهه‌ خون داده بود، نچیده بود تا در دفاع از «جمهوری» بر سینه‌ی شجاعت بزند. اما اشاره‌ی بس مختصر او به زندانی‌های سیاسی شاهد خوبی بود برای فهم عمیق‌تر موضوع. در چنین شرایطی و در واقع در شرایطی بسا مهلک‌تر و دردناک‌تر بود که «نوروزانه» در «بهمن» ١۳٩٠ سروده شد:

من باورم نشد بهار از شیب یک سپیده دم تازه می‌دمد. اخبار را شنیدم. / گفتند: / فردا که سال، تحویل می‌شود / دنیا پر است / از رنگ‌های زنده‌ی آرامِش / و صلح، فشفشه‌ای است که آسمان خدا را / به جشن سالیانه‌ی ما رنگ می‌زند. / گفتند دیگر نشیب زاری جان‌ها / آواز کوچه باغی‌تان نیست. / ما آن بهار نافه‌گشای‌ایم. [...]. حادثه از فراز، چون بهمنی بر نشیب تاخته بود تا تداوم فراز زاری مردمان باشد! «مثل گلوله بر تن آهو» که در باور شاعر نشسته بود و "می ‌دانست که هرگز آسمانِ بهار بارانی نخواهد داشت".

فریاد کودکان و هراس که می‌لرزاند تن همه را و برّه‌های خانه را، «نوروزانه»‌ی آنان بود به مردمان: ماه مثل کسی که پوزه ندارد / در انتهای ترس هرشبه‌ی من [راوی درونی شعر] گم می‌شد / و من هنوز هم می‌ترسم از صدای کسی که چکمه می‌پوشد و بره‌های خانه ما را برای شام نذری / سر می‌بُرد.    

نمی‌توانم از میان شعرهای مجموعه‌ی اول، سرگردانی در آینه‌های شکسته، قطعه‌ای را بر دیگری ترجیح دهم، تنها مطابق سلیقه‌‌ی خویش و به تناسب احوال شاید عمومی، سه قطعه را انتخاب کرده‌ام که در این‌جا ذکر می‌کنم. نخستین قطعه چشم ابوالهول است که ما را همراه با شاعر و شعر به اواخر دهه‌ی پنجاه می‌برد و نزول حادثه‌ی فاجعه‌بار را برای‌مان تصویر می‌کند:

تو برق چشم‌های ابوالهولی / که با درخشش نمرودی‌ات هنوز/ اعماق آفتابی انسان را تاریک می‌کنی / [خودش هست و خودش بود زاییده‌ی تاریک‌ترین تاریکای جهان، برخاسته از صحرای برهوت عهد دقیانوس، که ادعای پیشوایی و پیشتازی معماری انسانی و آدمیت داشت] تو لوح بی‌بدیل حمورابی / قانون سنگسار جهانی / چون گورزاده‌ای / از کاخ‌های بابِل برخاست[ه‌ا]ی. / روح قبیله‌های صحاری / لات و منات و عزّا. / سلاخی مدرن / قصابی کبوتر صلحی / "با لهجه‌ی محله‌های لندن" / معلقات سبعه می‌خوانی / باران فسفری / تو!/ از ابرهای سرکش و دیوانه می‌چکی / و باغ زیتون را / مسموم می‌کنی / تو برق چشم‌های ابوالهولی[:] / رسمیت جنون[گستری]! / بیماری بلوغ دلاری / امضای اهرمن / در زیر نانوشته‌ترین عهدنامه‌ی صلحی. / رویت تباه / پنجه به رخسار ما زدی / و باغ‌های سدره و طوبی را / خشکانده‌ای/ در سرزمین عقل مجسم / هنگام بر دمیدن مِهر / از مشرق تبلور انسان / از عشق تا شجاعت مجنون / "با دختران خنده و باران چه کرده‌ای؟" / دستت شکسته باد! / با روشنای آینه‌داران چه کرده‌ای؟ 

گزارش سالیانه را در فروردین ١۳٩١  سروده است: یک فصلْ باران نزد. / ابر از عبور ممنوع شد / گندم نبود / و گندمزار /  در وحشت نگاه مترسک سوخت / با واردات خنده کمی سبزتر شدیم./ دریاچه زیر توسعه‌ خشکید / اندام خوش‌تراشه‌ی شالی‌زار به سنگ آهک و سیمان خود را فروخت. / * / [...] کوهی که قله داشت فروریخت / البرز مانده بود و فراموشی / با این عبوس، / ذاتِ به‌شب‌نشسته‌ی خاموشی / ری / رنگ از رُخش پرید. / در بیشه‌زارهای خراسان / آهوی پیر / در خون گذشت و بره‌ی خود را / تنها گذاشت / گرگ دریده چشم / خندید. / طوس / از رنگ‌های حماسه تهی شد. جنگل، کنار جاده پلاسید / با یک سبد تمشک. / در یا به ناوگان پنجم شیطان گفت / این ماهی کپور نمی‌ترسد. / سد سپید رود / در نامه‌های عاشقانه غزل گفت و / زاینده رود را / «از مرگ آب خبر دارد.»/ پل قامتش شکست. [....] و بچه‌های کوچه‌ی دیروز / "دیروزتر" شدند.

مرگ خاک و عشق و طبیعت را از پی نگاه ابوالهول می‌خوانیم: در گفتی: سلام. خوبی؟ گفتم به خنده: خوبم و حالی نیست! / از رنگ و روی آینه پرسیدی / [گفتم]- روز و شبش شکسته، / ملالی نیست. / گفتی: هنوز تشنه‌ی دیداری؟ / گفتم: همیشه. / تشنه چو بوتیمار / دُم می‌زنم به ساحل و می‌خوانم / آری / اگرچه آب زلالی نیست. / گفتی: هنوز بوی خوشی دارد / آن یاس پیر خانه‌ی همسایه؟ / گفتم: تمام شاخه‌ و برگش ریخت / همچون طناب کهنه‌ی پوسیده / بر تیرک خیالی خود آویخت./  پرسیدی از جوان غزل‌خوانی / در کوچه‌باغ نیمه‌شب خرداد / آواز عاشقانه که سر می‌داد / لب می‌گزیدم از سر حیرانی. [-فاصله-] گفتم که تار صوتی احساس‌اش / در سال انقلاب طناب و دار / خشکید و پنجه‌‌زخمی حسرت شد / در مرگ زخمه، / سکته‌ی سیم تار / لب ‌بسته اینک از سر ناچاری / جز گنگ سالخورده‌ی لالی نیست. [....] [اکنون] خون کبوتران من است آنجا [در خاوران خیال من] / در متن هر سپیده که می‌بینی / ما را به یاد آن همه خونین‌بال / شوق پریدن است و مجالی نیست.

 در مرکب‌خوانی – واژه‌ای که شاعر به پی‌روی از اصطلاح رایج در موسیق ایرانی برگزیده تا تغییر وزن را، به عنوان یکی ظریف‌کاری‌های شعر نیمایی، به نمایش گذارد- و در واقع، در مرکب‌خوانی‌های دنباله‌دار، می‌گوید: شعری بلند خواندم و فریادی / متن تمام حنجره‌ام فرسود / برگی به آب شسستم و این دفتر / زخمی‌ترین قصیده‌ی درد‌آلود / ..... در اواخر این قطعه نهیب می‌زند ما را: هی! / از تو حرف می‌زنمت با خود! در بهت خام این مخاطب سرگردان / ..... / هنگام کوچ ایلیاتی درناها / پاییز در کشاکش و من، رنگین / در طیف برگریز تو می‌مانم / «شعری دوباره از سر بی‌هوشی» / «در گوش باغ‌های تو می‌خوانم».

برخی از اشعار را هم در سفر سروده است و همیشه در اندیشه‌ی تیره‌روزی میهن بوده! «هیتلر، کنار رود سن» را در  پاریس، در ٢٩  مار س٢٠١١ که پیش از این نیز منتشر شده است. فاشیزم، همیشه فاشیزم است؛ در هر شکل و شمایل و ردا که باشد. زشت‌ترین صداها از آن اوست، پلشت‌ترین کنش‌ها نیز. فاشیزم اکنون، نه به دنیای غرب، شاید(؟)، که همین‌جاست، در زیر پای این خانه‌ی نشسته به خاک سیاه و فروخفته به قعر خرافات و جنون! عربده‌هایش عربده‌های روح‌تراش، نگاه‌هایش نگاه‌های هیز خدایان خواهش و تشنه به خون، و کلامش کلمات مقدس کرم‌خورده‌ای که مرگ و ظلم و خباثت را در ردای سیاه و دندان‌های زرد خویش پیچانده است! شعر این گونه است:

 

هیتلر صدای قشنگی داشت / وقتی که آواز می‌خواند / تمام پنجره‌ها بسته می‌شدند / و مرگ / از پشت سیم خاردار سرک می‌کشید / تمام ناقوس‌ها  / پرندگان را می‌ترساندند / مناره‌های مساجد سکوت می‌کردند / تا نشنوند / و کولیان / از ترس آن‌که نمیرند / خود را به دانوب می‌انداختند./* / هیتلر صدای قشنگی داشت / [...] / وقتی که آواز می‌خواند / "دیوارِپرلاشِز" فرو می‌ریخت / نقاش‌های مون˚ مارت  / بی‌رنگ می‌شدند / ایفل به ابرها پناه می‌داد. / [.....] و الی آخر که در وبلاگ «پرتو» هم منتشر شده است و می‌توان خواند.

از نظر کاربست موتیف‌ها و واژگان و عباراتی که به کار گزارش هنری این دفتر، این تاریخ دردناک، آمده‌اند، می‌توان به این موارد اندک بسنده کرد: طبیعتِ کلان: خورشید، ابر، باد، باران، جنگل، خاک؛ طبیعت خُردِ جاندار: پرنده، کبوتر، گنجشک، چلچله؛ گیاهان: درخت، تاک، باغ انار، نیلوفر، گل، شکوفه؛ مفاهیم انتزاعی: پاییز، آبی، پرواز، سایه‌سار، نور، سیاهی و ...؛ ترکیب های بدیع و زیبا، مثل: سالبرگ، خاک‌مرگ، شهرِ «چراغ‌اندود» (!) آسمان آبنوسی و بسیاری دیگر.

اشاره به  برخی از تعابیر و تصویرسازی‌های بسیار هنرمندانه: در این پرنده‌فروشی / قفس قفس خورشید / در این پرنده‌فروشی / قفس قفس امید. یا: حکم حکومتی این است / هرکس به سهم خویش / از گریه‌ی عمومی / سهمی دارد! یا آینه‌دارمعبد خورشید؛ یا: اسم رمز سحرگه را / در واژه‌نامه‌ای برای مرغ سحر خواندم؛ که بینامتنیت و تداوم آرزوها و امیدهای گذشته‌مان را در نبض زمان کنونی و ذهن حساس شاعر بازتاب می‌کند.  ناآشناسازی: نارنگ شفق به چشمان من عادت نکرده است / این ستاره که تن‌پوش خویش را در آبگیر نام تو می‌شوید – شگفتا که این ناآشناسازی بسا بسیار برای «ما» آشناتر است!

برخی موارد دیگر، از جمله تضاد: روشنان شب / شب‌چراغ دلشده‌گی بی حضور نور. یا:  وقتی که عشق / از سیم خاردار / زخمی عمیق دارد: که تصویری آکنده از تضاده میان ظلمت و نور یا عشق به آزادی و زخم زندان را تداعی می‌کند. و این دو مورد که بسیار ژرف و زیبا هستند: این کوچه‌های پیچ پیچ تهی از طلوع مهر / دیوانه‌وار / سر بر سکوت بسته‌ی دیوار می‌زنند! یا: باران که زد / مرغابی مهاجر / از برکه‌ی نگاهت پرواز می‌کند. ... و نیز این یک که من بسیار دوست دارم: لب‌های تو شکوفه‌ی باغی است / که سایه‌سار درختانش / پروانه‌های نارس رنگین را / هرگز ندیده است!

آرونداتی رُی[۴]، در رمان وزارت نهایت شادی نوشته است: «چگونه قصه‌ی تلاشی‌ [یک ملت] را باید گفت؟ / با تبدیل آرام به هرکس؟ / نه! / با تبدیل آرام به هر چیز.» (متن انگلیسی، فصل ١۲، ص۴۳۶). به قول این نویسنده، شاعر در طول دو دهه، به زبان هرکس و هرچیزی تبدیل می‌شود و رنجی را که در طول بیش از چهاردهه‌ی اخیر بر ملت ما رفته است به روشن‌ترین و شگفت‌انگیزترین زبان شاعرانه برای ما روایت می‌کند. برخی نمونه‌ها را در زیر می‌آورم:

مثل همیشه کفش‌ کهنه‌ی من / در حسرت گذشتن از این کوه‌ها گذشت. یا: کنار روشنی آب/ من با پرنده‌ای قرار گذاشتم (اتحاد انسان و طبیعت و پرواز و آزادی) یا: در کوره‌راه، جانوری / که سوت می‌زد / و ببر زخمی را / غذا می‌داد / به شاخه‌های نورس / سلام گفت. سال زوال عقل خیابان‌ها / غوغا چنان نمود که انگاری / لب‌های داغ‌خورده‌ی پرفریاد / در اشتیاق ضربه‌ی شلاق‌اند. آتشْ کبریت را گرفت / و تا سیاهی و خاکستر / همراه خود کشید / در دود خود فرورفت/ چراغ نفتی کهنه / از باورش گذشت.

همان گونه که وزارت نهایت شادی به سندی در تاریخ مردمانی تبدیل شده که جانکاه‌ترین رنج‌ها را در طول چند دهه کشیده‌اند، خواندن تمامی مجموعه‌های‌ سرگردانی در آینه‌های شکسته را به تمام عزیزانی که قلب‌شان در کنار قلب مردمان ایران و شاعرش می‌تپد، به آنان که در اندیشه‌ی رهایی این مردم‌اند و می‌خواهند در گوش پرندگان و باغ‌های آن ترانه‌ای از پایداری، امید و آزادی بخوانند، توصیه می‌کنم.

ف. فرشیم   

 [١]. «... زمانی شعر سپید هم می‌گفتم و هنوز هم گاهی می‌گویم و آن را نفی نمی‌کنم، به شرط آن که شعریت خود را حفظ کند. [نیز...علاوه بر شعر نیمایی] گاهی مثنوی و غزل و رباعی [...]. همه ی شعرهایی را که در قالب های کلاسیک سروده ام در مجموعه ای با عنوان "جسارت موزون" [که اکنون عنوان مشق‌های شاعری دارد و هنوز منتشر نشده] گرد آورده‌ام.  (مجله‌ی آنلاینِ «تبیان». نگاه کنید به لینک مقابل):   [  https://article.tebyan.net/153776/]

[۲].آزما آذر 1389 - شماره 75 مصاحبه شوندهشاکری یکتا، محـمدعلی ، مصاحبه کننده: عابد، ندا . بازگشت به شعر نیمایی ، ضرورت یا واپس گرایی - نورمگز (noormags.ir)

[۳]. «یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور»، مجله‌ی هنر و اندیشه، ش ١١۵، شهریور  ١۳۷۹. 

[۴].Roy, Arundhati: The Ministry of Utmost happiness, penguin / Random House UK 2007, page 436


**   http://ensani.ir/fa/article/author/79868         [and] http://www.magiran.com/author/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C%20%D8%B4%D8%A7%DA%A9%D8%B1%DB%8C%20%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%A7

دیدار در فلق /منوچهر آتشی / محمد رضا راثی پور



دیدار در فلق سومین مجموعه شعر منتشر شده از شاعر فقید منوچهر آتشی است.یک کتاب 112 صفحه ای که شامل سی و هفت شعر می باشد و توسط انتشارات امیر کبیر اولین بار در سال 1353 منتشر شده است.

البته این مجموعه با همه ویژگی هایی که داشت و نشان از پختگی زبان شاعر در سومین مجموعه اش داشت چون در زمان مناسب منتشر نشده بود استقبال چندانی نیافت.

البته رضا براهنی در طلا در مس نیز اشکالات زیادی بر این کتاب برشمرده است و ضعف های زبانی آن را دلیل عدم اقبال به آن دانستند.

یک نمونه از اشعر این مجموعه:


تو مثل لاله  پیش از طلوع دامنه ها

که سر به صخره گذارد

                                           غریبی و پاکی

ترا ز وحشت توفان به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی