محمـدعلی شاکری یکتا در سال ١٣۲۶ در تهران متولد شده؛ دوران کودکیاش را تا سال ١٣۴٩ در شهر قم گذرانده؛ دیپلم ادبی را در سال ١٣۴۷ گرفته و دو سال بعد وارد دانشگاه تهران شده و در رشتهی ادبیات فارسی تحصیل کرده است. به قول خودش پس از پایان تحصیل «از شر قیل و قال درس و کلاس خلاص شد». بعد به گروه تهیهی درس فارسیِ دانشگاه آزاد ایران (دانشگاه آزاد پیش از انقلاب) پیوسته و مشغول کار شده و، بالاخره، بعد از ادغام دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی، کارمند دانشگاه علامه طباطبایی و در اسفند ١٣۸۵ بازنشسته گشته است. شاکری یکتا شعر عروضی سنتی هم میسراید[١]، ولی شعر نیمایی را مرجح میداند و شعر نو "شاملو"یی را نیز- به شرط داشتن برخی اختصاصات- ارج مینهد؛ در عین حال، به نقاشی هم علاقهمند است.
عطش از دریچهی آفتاب، اولین کتاب شعر او را تیغ سانسور به طول چند صفحه مجروح و بهکلی حذف کرد، معهذا، کتاب در ١٣۵۳ توسط انتشارات چاپخش، منتشر شد. برخی از دیگر آثار او هم عبارتاند از: بیپرده ساز میزند عاشق [تهران، ۱۳۶۸آگاه،]؛ بادبان و دریا را باد بُرده است (و پنج ترانهی صبحگاهی) [تهران، کتاب نادر، ۱۳۷۹]؛ پرسش بیانتهای باران،[شعر، ١٣۹١، نشر روزگار] و دفتر سرگردانی در آینههای شکسته، که در بردارندهی دو مجموعه است: مجموعهی اول همنام است با خود دفتر و مجموعهی دوم، پری شورهزارهاست. این دو مجموعه در بردارندهی "تعدادی" از آن دسته از شعرهای نیمایی شاکری یکتا هستند که در فاصلهی سالهای ١٣۸۷ تا ١٣٩٩ در این دو مجموعه گرد آمدهاند. این دفتر را اخیراً نشر آسمون و ریسمون در تهران منتشر کرده است.
علاوه بر اینها آثار دیگری نیز از شاکری یکتا منتشر گشته که برخی از آنها- تا جایی که بر من معلوم شد- عبارت اند از: مشقهای شاعری [مجموعه سرودههایی در قالب عروضی کهن که قبلاً بدان نام جسارت موزون داده بود، ولی هنوز منتشر نشده]؛ آسمانیتر از نام خورشید ([در بارهی] زندگی و شعر فریدون مشیری)، [نشرثالث، تهران، دو چاپ، ١٣۸۴ و ١٣۸۶]؛ خداوندگار کوچک، در بارهی زندگی و آثار جلالالدین مـحمد مولوی بلخی و شرح بیست و پنج غزل از دیوان کبیر، در دو چاپ ١٣۸۴ و ١٣۸۶، که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهران منتشر کرده و کتاب برگزیدهی سازمان کتابهای کمک آموزشی رشد در سال١٣۸۶ هم بوده؛ و سر انجام این که شاعر وبلاگی مخصوص به خود دارد با عنوان «ترانههای صبحگاهی*». مقالات** چندی هم نگاشته و با وی مصاحبههای متعددی نیز صورت گرفته است.
همان طور که در بالا ذکر شد این دفترنامش را از عنوان مجموعهی اول گرفته است. شاعر در مقدمهی اثر میگوید که اشعار این دفتر تنها گزیدهای از اشعار اوست که در وزن «عروضی نیمایی» سروده شده و هنوز اقدامی برای چاپ دیگر سرودههایش، جز آنچه که در بالا بدانها اشاره شد، نکرده است.
شاکری یکتا در مصاحبهای، به درستی، شعر نیمایی را «سبکی [اصلی]» در تاریخ شعر فارسی میداند. او در پاسخ به پرسشی در مورد بحران شعر دههی هفتاد میگوید: «... بعد از جنگ و دههی هفتاد، فضای خاصی بین اهل قلم و اهل فرهنگ پدید میآید و ... شاهدیم که یکباره سبکها و شکلهای عجیب و غریب شعری [پیدا میشود]. ولی بهطور جدی فکر [میکنم] پتانسیلی که زبان و عروضِ کهنِ ما و خصوصاً قالبهای نیمایی دارد، ویژهگیهایی نیستند که بشود آنها را کنار گذاشت و "خط مستقیم نثرنویسی" را به آن ترجیح داد.» اوادامه میدهد و انواعی از شعرها را نام میبرد (مثلاً شعر حجم یا پست مدرن، شعر حرکت، و... شعر اتوگراف یا شعر دیجیتال یا شعر "خواندیدنی") ولی میافزاید که اینها خود را در کنار اشعار نیما گذاشته و عنوان سبک به خویش دادهاند [نقل به مضمون] و بعد میافزاید «متأسفانه در بعضی نشریات ادبی بیانصافی هم می کنند و شعر نیمایی را در تقسیم بندیشان در کناراین [انواع/گونهها] میبینیم [...] غافل از این که شعر نیمایی زاینده ی فرهنگ تازه ای در ادبیات فارسی و جریانی است فرهنگساز در این [سدهی گذشته] که روی حرکتهای فرهنگی جامعه و ادبیات ما تأثیر گذاشته است و ماهیتاً نمیتوان این سبک شعر را در کنار آن گونههایی که گفته [شد] قرار داد.»[۲] درعین حال شاکری یکتا در دنبالهی سخن خود، با جدا کردن راه یا حساب «غوغاسالاران ادبی» - که شعرهاشان نمیتواند «به خواننده ضربهی عاطفی بزند» و «فاقد اندیشهی ریشهدار» است – شعر شاملو را دارای جایگاه ارزشمندی شمرده است و در مقالهای حق مطلب را در مورد وی نیز ادا کرده: گفته است که ریزش احساسهای تند و شکننده در نظام موسیقایی شعر شاملو، به مخاطب این فرصت را میدهد که «خود را مستقیماً با درد مشترک انسانی خویش در گیر کند». و اضافه میکند که شعر شاملو «فریاد آذرخشی است که انسان را در کلیت خود معنا می کند؛ انسانی که معنایش دشواری وظیفه است.» و تأکید می کند که شاملو شعرش را به ابزاری برای فرو ریختن واهمههایی تبدیل کرده که عصبانیت صنفهای واپسگرای فرهنگی را باعث میشود و خشکه مقدسان نوکیسه را برمیانگیزد و این، شیوهی همهی شاعران واقعی سرزمین ماست (نقل به اختصار و به مضمون).
امروز دیگر هر ایرانی که در درون و بیرون از ایران زندگی میکند، میداند که در میان مردم چه میگذرد! و بدون شک همانطور که خود شاعر گفته «زمان و معیارهای درونی جامعه -که با معیارهای فرهنگ رسمی و تحمیلی تفاوتی ماهوی دارند- شاخصترین ابزار سنجش و ارزیابی سره از ناسره است.[۳]
برگردم به موضوع اصلی: خواننده بلافاصله از «عنوان کتاب» و از عنوان مجموعهی دوم-پری شورهزارها- حدس میزند که در برابر چه اثری نشسته و حرف دل شاعر چیست؛ و! اصلا دیگر ذاتیِ خوانندهی ایرانی شعر شده که بیت بیتِ اشعار را آینهی شوربختی و شکستگی روح و روان ایران و تاریخ آن بداند. کجاست شعری که در این چهاردههی گذشته، چون برق نگاهی از دیدگاه غمگینِ روشن و تیزی، یا چون کلامی از دهانی حقیقتگو، یا خونی از قلمی شجاع و جانفشان، جهیده، برآمده یا تراویده باشد، ولی روزگار درد و رنج و سیاهی سرنوشت انسان و خانه و کوچه و خیابان و خاک و جنگل و دریا و صحرا و کوه و گل و گیاه و پرنده و ابر و آسمان را بر سینهی پردرد شعر، و بر بوم بیان در نقشی شاعرانه نکشیده باشد! اگر هست از آن جمع انبوه رنجکشان به جان آمده نیست!
برای روشن شدن فرایند فکری و احساس دمیده شده در کالبد اشعار شاکری یکتا و از این طریق پی بردن به روح او میبایست خط نسبتاً روشنی ترسیم میشد. لذا خواندن این دفتر را از مجموعهی دوم، یعنی از پری شورهزارها آغاز کردم که از حدود بیست و سه سال پیش سروده شدهاند و پس از آن خواندن مجموعهی اول را پیگرفتهام! دیگر این که به برخی از صحبتها و مقالات او متوسل شدهام که در بالا بدان اشاره شد.
اکنون میکوشم به «معرفی» دفتر سرگردانی در آینههای شکسته بپردازم.
طبقهبندی اشعار در فهرست کتاب به ترتیب الفبایی است تا احتمالاً مراجعه به هریک از اشعار را برای خواننده آسان سازد. از طرف دیگر مجموعهی اول اشعار دههی اخیر یعنی اشعار سالهای ١٣٩٠ تا اسفند ١٣٩٩ را در بر میگیرد، در حالی که مجموعهی دوم به اشعار دههی ماقبل آن، و، در واقع، به سالهای ١٣۸۷ تا ١٣٩٠متعلق است. برخی از اشعار نیز، در این دفتر، چه در مجموعهی اول و چه در مجموعهی دوم، دارای تاریخ معینتری هستند؛ بدین معنا که گاه سال و ماه و حتی محل سرودن شعر را مشخص کردهاند.
نخستین قطعه از دفتر پری شورهزارها - که فاقد تاریخ است- و چه خوب که چنین است- و در عین حال خود، تاریخ است به موجزترین شکل خویش، قطعهای است با عنوان «اما چنین نشد»! ناگفته پیداست که شاعر در آرزوی چه بوده و از چه سخن میگوید!
خوابی به طول چهارده سده؟ شکی هم داریم؟ در این قطعه شاعر همراه با مردمی رنجدیده از پس سفری طولانی در انتظار مهر و رؤیای ستاره و کهکشان است. اما آنچه میبیند ردی است از خون و این که به آرزومان نرسیدیم:
یک شب که باغ سالخوردهی اجدادی/ هیهای بادهای مهاجم را / نشنید و خواب رفت/ پنداشتیم/ تا دم دمای آمدن مهر/ کنار پنجره میمانیم و بازتاب یک ستارهی دنبالهدار/ به کوچهسار باورمان میتابد. اما چنین نشد.
و، بعد، گویی صبح کاذب در او دلهرهی زمان تاریخی ملوّنی ایجاد کرده باشد، میگوید: صبح سپیده را / با رنگهای دلهره/ زینت دادیم. / یعنی / چندین هزار سایه / از نسلهای قدیمی / در کوچه / ردّ دردهای شبانه/ دیوار/ خونابهی شتکزده از شب / شب، یادگار وِلوِله از دور. / از دور / مهمیز و تازیانه و تازیدن / آن سان که بال چلچلهها آتش گرفته است / و هیچگاه / شُرّابههای اشک نخشکیده / در انتهای این شب رنجور.
نشد که بشود! خوابی به طول قرون، حاصلاش رد خون شد و سوختن بال چلچله که آزادی است! به نظرم میرسد که اگر این قطعه در آغاز کتاب قرار میگرفت تکلیف خواننده را با خویش و با کتاب معین میکرد: از زبان شعر به روانِ کالبدِ عمومی این مردم رنجکشیده پی میبرد؛ اما شاعر در طول تمام قطعات بعد هم به صور گوناگون داستان تلخ روزگاران ما را بازگو می کند. در «امسال دیگر»: همچون زنی که چادرش از اشک او خیس است و کوچههای شهرش را از گربههای آن میتوان شناخت، در شهری که قانون حذف نام درختان در مجلس محلهی پایینترش به امضا رسیده، امسالی داریم که فوج پرندگان و درختاناش را تنها میتوان «از رنگ چکمهها» شناخت! و بعد، آن سوتر از تصویر آینه [آینهی حقیقت ما] که به جهانی سرد و عبوس اشاره دارد، «در دهان هرکس معنایی از تغافل هست». آیا میتوان این شب هرسالهی دائم را با دادن آگهی به آسمانی آبی تبدیل کرد؟ و در پایان «مداد شکسته» می پرسد: شما که به شبستان عقل میتازید، از مداد بپرسید که روی میز من است؛ بپرسید که حرف اول احساس و سنگ یعنی چه! مدادی که میداند میان سرب و حروف همیشه رابطهای هست! داستان تلخ سرکوب و تزویر با صبر و تنویر فکر! در «پرهیز» میپرسد: در سرزمین این همه بلبل چرا کلاغ خوش اشتهاترین پرندهی دنیاست. در قطعهای با نام «پری شوره زارها» - (توجه کنید به غنای معنا در این ترکیب که «شورهزار مام میهن» و «زارهای شور مادرانه» را یکجا بازتاب میکند، تو گویی که این دو تعبیر شگفتانگیز سرنوشت غمانگیز میهن و مادر را به نمایش گذاشته باشد! «رودابه زار میزند» با پیچش سیاه گیسویش، و رستمِ حماسه و باران ورد شبانه میخواند «همنفس بادهای دور»، از اعماق تاریخ شاید. اینجا جایی است که هیچ صدایی از برج قلعههای قصه نمیآید و هیچ خندهی خاموشی در کوچهسار نمیپیچید! شهر، شهر درختانی است که لبهایشان روزهدار است و آهوی زخمیْ رنگ حماسه را از یاد برده است. «این سرزمین کنایهی تلخی است در افق / خورشید را ببین!»، یعنی که روشنای مهر و عشق و آزادی.
«پیغام بیهقی» یکی از زیباترین قطعات در این دفتر است؛ بخشی از آن را اینجا بخوانید: اذان صبح که سرزد/ شاید نیای من / با آن ردای ژندهی صدوصله / در کوچه ای که نام ندارد/ پیدا شود/ و راز این همه ظلمت را / با خفتگان پشت پنجرهها زاری کند. / با من بگوید چگونه سقف قدیمی از بوی آفتاب تهی / [و] عطر از صدای گرم کبوتر گم شد! / و ذات پنجرهها را با میلهی فلزی پوشاندند / از چار سوق مستان شبزده [مرتجعان بی مغز] «رو سوی "خویشتن" به سجدهگاه نشستند» و شرم چونان کهیر کهنه معابر را پر کرد. [....] شاید خبر دهند حسنک را دوباره بر دار کردهاند! آن سان که باد میگذرد / قرنهاست / بوی عقوبتی میپیچد / ... / در "کوچههای شام غریبان" خورشید هم وارونه میدمد!
در قطعهی «سایهی مزاحم» (اول مهر ١۳۸۷) که مفهومی است ایهامی از سانسور گسترده و مصدر و منبع موذی مرتجع و مزاحم، شاعر چنین به رنج مینشیند: [آن سایهی مزاحم] با تکهای ذغال / روی سفیدترین لحظههای روز/ خورشید را سیاه / خط میکشد: در کوچه نمیشود از آفتاب گفت!/ .../ در کوچهها نمیشود آواز خواند و رفت! / ... / یخ میزند کلام شبانه در این فصل زمهریر/ گاهی میان چلهی تابستان / مواج / نادیدنی / از ژرفنای گرمی یک قلوه سنگ / پا مینهد برون / و محو میشود در هُرم آفتابی تقدیر: / در کوچهها نمیشود از سایهسارگفت. / در قهوهخانهها نمیشود از روزنامه گفت. .... [و ناگهان]:
وقتی که خسته است / برداربست تاک کهنسال خانهاش / خود را / بر دار میکشد / تا دانههای قرمز انگور / به مرگ او / عادت کنند: /این مرگ سبز را نمیشود از تاکها گرفت./ خورشید را سیاه خط میزنند / روی سفیدترین لحظههای روز / تکرار می شوند / بردار می شوند / بر دار می شوند / بر دار میشوند.
در «سوگسروده» شاهد مبارزهی خورشید با اهریمن در آسمان سحرگاه ایرانایم، انگار صدای مکرری میشنویم که گرمای سرب را با خود دارد: هنگام / هنگام / هنگام / هنگام چرخیدن درد / تا لحظهی اوفتادن / در خشکنای شب جانسپاری ... [و اندکی سکوت و بعد تکرارها، تکرارها، و ماندن در واژههای تبآلود و در "خاکمرگ جنون"، در انتها، گزارش اوفتادن است، زیرا که:] در آسمان سحرگاه ایران خورشید با اهرمن میستیزد.
قلم شعر دچار خشم و ناامیدی هم میشود: در «سونات شبانه»: خیال میکنم سپیده سر زده / و ماه لعنتی اجازهام نمیدهد دوباره / در تمام شب/ صدا شوم / و در سکوت بشکنم / دریچههای بسته را!
در «شاعر، میان آینه، دریا» رنگ از رخش پریده و در جوار آینه پنهان است. آینه چون جزر و مد دریاست و تاریکی جهان آنقدر زیاد است که متن آسمانی اشیاء چیزی به جز سیاهی نیست. سیاهی، شبشکار[ی] را به دنبال دارد، شکار شبانه را: "یک شغال و ده شغال و صد شغال میدوند و میدوند و می دوند و می دوند و خواب هرمحله را خراب می کنند." شغالها هار هار هارند و گرم دزدی از خیالهای روشناند این لشکر شغالهای شبشکار (شبشکار صفت مرکب به معنای شکارچی شب، و صفت حیوانی که شبها به شکار میرود- روشن است که در این شعر باری کنایی دارد). در «شعر جهان سربی» "شاعر خیال داشت بگوید که از آسمان هندسیاش هنوز هم پرنده میگذرد و ماه بر قلههای بیمه البرز میتابد، اما آسمان و زمین را جهان آینهها نیافته است، در عوض روی این شهر، این شب چراغانی به کارتنخوابی فکر میکند که انگور لهشدهاش را میخورد و آن را بر جسد کنار خویش بالا میآورد.
قیام تفکر و شوریدن علیه تفلسف: اینجا گروهی کتاب فلسفه میریسند، و یک عده هم فکر میکنند تا مزد فکرشان را در بانک بگذارند. دیگران روی سیاست درهای باز، درها را میبندند و زنانی در کارگاه بافندگی برای خیریه جلیقهی ضد گلوله و برای دست ابوالفضل دستکش و برای شوهرهاشان شال عزا میبافند. طنزی دردناک و تراژدیِ باوری گمگشته در برابر واقعیت سیاه و دهشتناک! در خیال خود به «نشانی»، به شهر باستانی قم و باور به خدایی ایرانی میرسد، آنجا که آتشگاهی است بر فراز تپهای. اینجا جایی است که شاعر به ریشههای واقعی خویش و مردمش میاندیشد:
در "سالبرگِ" تاکِ خاکسترنشینِ خانهام / از اهل آن پسکوچهی بنبست پرسیدم / نام و نشان خود را. / یک تن که چشماناش / برج بلند آسمان را خوبتر میدید / اعماق چشمان مرا کاوید / لب را گزید و گفت: / بسیار پیش از این / کنج عبادتگاه دوری، مادرت / در اعتکافی سبز / تا حرمت پاک خدا / تا خویشتن / تا آب / تا مهتاب رجعت کرد/ با یک سبد خوف و رجا دست دعا برداشت. / سالی که خوابِ دشتها را بادِ هولانگیز برهم زد / آن کس که نامش را نمیدانم / از تو چراغی ساخت / روشنتر از آیینه در اعماق خاموشی. / * / [...] در ملتقای رفتن و ماندن / دستی به رخسارت کشید و گفت: / همبازی آیینههای سنگی تاریک[!] / بر چهرهات جز یادگار کهنهای از قرنهای منجمد / چیزی نخواهد ماند / برخیز! / ... . پیامی سخت سترگ و روشن و ترکیب زیبای "سالبرگ" که سالمرگ گیاه و آب و خاک را تداعی میکند، و خود، در یک کلام، شعری است عمیق و نافذ در روح خواننده! و نظایر این بازی اندیشیده با کلمات در شعر شاکری کم نیست، از جمله "خاکمرگ".
در «نرخگذاری در بازار بورس» ارزش معنوی و مادی یار و دیار و انسان چنان افت پیدا میکند که شاعر با طنز دردناکی میسراید: /این بار / میخواهم/ با حذف یار / از دفتری که عاشقانه سرودم / یارانه را بردارم / ...../ این بار / شاید / چیزی به قیمت انسان / بازار بورس را / رونق دهد / شاید / انسان / به قیمت چیزی / انسان به نرخ پشیزی .... . اینان که نورسیدهگاناند در غارت خاک و افلاک و در پی تخفیف غایی عشق و انسان اند، جز بر مدار رانت و بورس نمیگردند و جز به خویش نمینگرند!
«نوروزانه» را در «بهمن» ١۳٩٠ سروده است: سال ١۳٩٠ همچون سالهای پیش و پس از آن، سال توسری خوردن «جمهوری» از دیکتاتوری بود: وزیر اطلاعات نه تابع مسئول مستقیماش، به اصطلاح، رئیس جمهور که آلت میل مسئول مستقیم خود رئیس جمهور، یعنی دیکتاتور، بود. دیکتاتور در برای تعویض وزیر اطلاعات سدی شد! و «جمهوریِ» دیکتاتور از اسلام وی ضربهی مهلکی خورد: یکی از سرداران یکشبه کلهدار شده در مجلس گفت که "محدوده کاری وزارت اطلاعات فراتر از دولت [یعنی جمهور] است" و "این وزارتخانه به نوعی چشم و دیدهبان نظام است" و اضافه کرد که او و یارانشان، به عنوان کمیسیون امنیت ملی مجلس، "دفتر رئیس جمهور" را در مورد معرفی وزارت اطلاعات "به چیزی نمیگیرند"! و تغییر وزیر اطلاعات حتما باید با هماهنگی دیکتاتور باشد.
در همین مورد، روزنامهی معلومالحال نوشت: دستی میخواهد ارزشهای جعلی را جانشین ادبیات لیبرالیستی (!) و ناسیونالیستی (!) کند. در همین سال اعضای مورد اعتماد خودشان هم از دم تیغ اخراج در دستگاه مصلحتانگاری گذشتند و حتی رؤسای جمهور پیشین که عضو آن بودند اخراج و یکیشان بعدها به طرز مشکوکی آبمرگ شد و دو تن هم خانهنشین و حصری شدند!
رسماً گفته شد که در فاصلهی زمانی کمتر از دو ماه ارزش پول ایران به نصف تقلیل یافته. یعنی که فقر و آمار تهیدستان دو برابر شد که ناشی از سیاستهای اقتصادی اشتباه [و مورد تأیید] ، "اختلاسهای بزرگ"، "نوسانهای شدید" و "تورم مهارناپذیر" بوده. گرانی، بیکاری، تورم، رانت، تحریم و سقوط ارزش پول ایران شش مشکل مهم اقتصادی ایران در این سال بود. این منبع به تعداد خودکشیها، دختران روسپیشدهی آواره، طلاقها، پورخوابیها، تصادفات، کثافات معلق در هوا، غارتهای سرزمین اسلامی توسط همکاران مورد تأیید دیکتاتور، زندانیها و قتلها و شکنجهها اشاره نکرده بود.
در عوض آنچه گفته شد، حتی انتخابات مجلس منجر به تفرقهی دو گروه حاکم شد و جناح تمامیتخواه اعلام کرد که آنان تمایلی به جلب رضایت «اصلاحطلبان» و «ورود آنها به رقابتهای انتخاباتی ندارند!» شاید خندانترین رئیس جمهور جهان خواسته بود که به سه شرط در انتخابات شرکت کند: آزادی زندانیان سیاسی، آزادی فعالیت احزاب و آزادی رسانهها و برگزاری انتخابات آزاد و سالم. چنان بر او تاختند و چنان توانش را گرفتند که خنده برای همیشه از چهرهاش مویناک سید گریخت! رئیس جمهور هرگز گلی از لالهزار خاوران و یا اصلاً هر گلی از هر گورستان دیگری که به انقلاب و جبهه خون داده بود، نچیده بود تا در دفاع از «جمهوری» بر سینهی شجاعت بزند. اما اشارهی بس مختصر او به زندانیهای سیاسی شاهد خوبی بود برای فهم عمیقتر موضوع. در چنین شرایطی و در واقع در شرایطی بسا مهلکتر و دردناکتر بود که «نوروزانه» در «بهمن» ١۳٩٠ سروده شد:
من باورم نشد بهار از شیب یک سپیده دم تازه میدمد. اخبار را شنیدم. / گفتند: / فردا که سال، تحویل میشود / دنیا پر است / از رنگهای زندهی آرامِش / و صلح، فشفشهای است که آسمان خدا را / به جشن سالیانهی ما رنگ میزند. / گفتند دیگر نشیب زاری جانها / آواز کوچه باغیتان نیست. / ما آن بهار نافهگشایایم. [...]. حادثه از فراز، چون بهمنی بر نشیب تاخته بود تا تداوم فراز زاری مردمان باشد! «مثل گلوله بر تن آهو» که در باور شاعر نشسته بود و "می دانست که هرگز آسمانِ بهار بارانی نخواهد داشت".
فریاد کودکان و هراس که میلرزاند تن همه را و برّههای خانه را، «نوروزانه»ی آنان بود به مردمان: ماه مثل کسی که پوزه ندارد / در انتهای ترس هرشبهی من [راوی درونی شعر] گم میشد / و من هنوز هم میترسم از صدای کسی که چکمه میپوشد و برههای خانه ما را برای شام نذری / سر میبُرد.
نمیتوانم از میان شعرهای مجموعهی اول، سرگردانی در آینههای شکسته، قطعهای را بر دیگری ترجیح دهم، تنها مطابق سلیقهی خویش و به تناسب احوال شاید عمومی، سه قطعه را انتخاب کردهام که در اینجا ذکر میکنم. نخستین قطعه چشم ابوالهول است که ما را همراه با شاعر و شعر به اواخر دههی پنجاه میبرد و نزول حادثهی فاجعهبار را برایمان تصویر میکند:
تو برق چشمهای ابوالهولی / که با درخشش نمرودیات هنوز/ اعماق آفتابی انسان را تاریک میکنی / [خودش هست و خودش بود زاییدهی تاریکترین تاریکای جهان، برخاسته از صحرای برهوت عهد دقیانوس، که ادعای پیشوایی و پیشتازی معماری انسانی و آدمیت داشت] تو لوح بیبدیل حمورابی / قانون سنگسار جهانی / چون گورزادهای / از کاخهای بابِل برخاست[ها]ی. / روح قبیلههای صحاری / لات و منات و عزّا. / سلاخی مدرن / قصابی کبوتر صلحی / "با لهجهی محلههای لندن" / معلقات سبعه میخوانی / باران فسفری / تو!/ از ابرهای سرکش و دیوانه میچکی / و باغ زیتون را / مسموم میکنی / تو برق چشمهای ابوالهولی[:] / رسمیت جنون[گستری]! / بیماری بلوغ دلاری / امضای اهرمن / در زیر نانوشتهترین عهدنامهی صلحی. / رویت تباه / پنجه به رخسار ما زدی / و باغهای سدره و طوبی را / خشکاندهای/ در سرزمین عقل مجسم / هنگام بر دمیدن مِهر / از مشرق تبلور انسان / از عشق تا شجاعت مجنون / "با دختران خنده و باران چه کردهای؟" / دستت شکسته باد! / با روشنای آینهداران چه کردهای؟
گزارش سالیانه را در فروردین ١۳٩١ سروده است: یک فصلْ باران نزد. / ابر از عبور ممنوع شد / گندم نبود / و گندمزار / در وحشت نگاه مترسک سوخت / با واردات خنده کمی سبزتر شدیم./ دریاچه زیر توسعه خشکید / اندام خوشتراشهی شالیزار به سنگ آهک و سیمان خود را فروخت. / * / [...] کوهی که قله داشت فروریخت / البرز مانده بود و فراموشی / با این عبوس، / ذاتِ بهشبنشستهی خاموشی / ری / رنگ از رُخش پرید. / در بیشهزارهای خراسان / آهوی پیر / در خون گذشت و برهی خود را / تنها گذاشت / گرگ دریده چشم / خندید. / طوس / از رنگهای حماسه تهی شد. جنگل، کنار جاده پلاسید / با یک سبد تمشک. / در یا به ناوگان پنجم شیطان گفت / این ماهی کپور نمیترسد. / سد سپید رود / در نامههای عاشقانه غزل گفت و / زاینده رود را / «از مرگ آب خبر دارد.»/ پل قامتش شکست. [....] و بچههای کوچهی دیروز / "دیروزتر" شدند.
مرگ خاک و عشق و طبیعت را از پی نگاه ابوالهول میخوانیم: در گفتی: سلام. خوبی؟ گفتم به خنده: خوبم و حالی نیست! / از رنگ و روی آینه پرسیدی / [گفتم]- روز و شبش شکسته، / ملالی نیست. / گفتی: هنوز تشنهی دیداری؟ / گفتم: همیشه. / تشنه چو بوتیمار / دُم میزنم به ساحل و میخوانم / آری / اگرچه آب زلالی نیست. / گفتی: هنوز بوی خوشی دارد / آن یاس پیر خانهی همسایه؟ / گفتم: تمام شاخه و برگش ریخت / همچون طناب کهنهی پوسیده / بر تیرک خیالی خود آویخت./ پرسیدی از جوان غزلخوانی / در کوچهباغ نیمهشب خرداد / آواز عاشقانه که سر میداد / لب میگزیدم از سر حیرانی. [-فاصله-] گفتم که تار صوتی احساساش / در سال انقلاب طناب و دار / خشکید و پنجهزخمی حسرت شد / در مرگ زخمه، / سکتهی سیم تار / لب بسته اینک از سر ناچاری / جز گنگ سالخوردهی لالی نیست. [....] [اکنون] خون کبوتران من است آنجا [در خاوران خیال من] / در متن هر سپیده که میبینی / ما را به یاد آن همه خونینبال / شوق پریدن است و مجالی نیست.
در مرکبخوانی – واژهای که شاعر به پیروی از اصطلاح رایج در موسیق ایرانی برگزیده تا تغییر وزن را، به عنوان یکی ظریفکاریهای شعر نیمایی، به نمایش گذارد- و در واقع، در مرکبخوانیهای دنبالهدار، میگوید: شعری بلند خواندم و فریادی / متن تمام حنجرهام فرسود / برگی به آب شسستم و این دفتر / زخمیترین قصیدهی دردآلود / ..... در اواخر این قطعه نهیب میزند ما را: هی! / از تو حرف میزنمت با خود! در بهت خام این مخاطب سرگردان / ..... / هنگام کوچ ایلیاتی درناها / پاییز در کشاکش و من، رنگین / در طیف برگریز تو میمانم / «شعری دوباره از سر بیهوشی» / «در گوش باغهای تو میخوانم».
برخی از اشعار را هم در سفر سروده است و همیشه در اندیشهی تیرهروزی میهن بوده! «هیتلر، کنار رود سن» را در پاریس، در ٢٩ مار س٢٠١١ که پیش از این نیز منتشر شده است. فاشیزم، همیشه فاشیزم است؛ در هر شکل و شمایل و ردا که باشد. زشتترین صداها از آن اوست، پلشتترین کنشها نیز. فاشیزم اکنون، نه به دنیای غرب، شاید(؟)، که همینجاست، در زیر پای این خانهی نشسته به خاک سیاه و فروخفته به قعر خرافات و جنون! عربدههایش عربدههای روحتراش، نگاههایش نگاههای هیز خدایان خواهش و تشنه به خون، و کلامش کلمات مقدس کرمخوردهای که مرگ و ظلم و خباثت را در ردای سیاه و دندانهای زرد خویش پیچانده است! شعر این گونه است:
هیتلر صدای قشنگی داشت / وقتی که آواز میخواند / تمام پنجرهها بسته میشدند / و مرگ / از پشت سیم خاردار سرک میکشید / تمام ناقوسها / پرندگان را میترساندند / منارههای مساجد سکوت میکردند / تا نشنوند / و کولیان / از ترس آنکه نمیرند / خود را به دانوب میانداختند./* / هیتلر صدای قشنگی داشت / [...] / وقتی که آواز میخواند / "دیوارِپرلاشِز" فرو میریخت / نقاشهای مون˚ مارت / بیرنگ میشدند / ایفل به ابرها پناه میداد. / [.....] و الی آخر که در وبلاگ «پرتو» هم منتشر شده است و میتوان خواند.
از نظر کاربست موتیفها و واژگان و عباراتی که به کار گزارش هنری این دفتر، این تاریخ دردناک، آمدهاند، میتوان به این موارد اندک بسنده کرد: طبیعتِ کلان: خورشید، ابر، باد، باران، جنگل، خاک؛ طبیعت خُردِ جاندار: پرنده، کبوتر، گنجشک، چلچله؛ گیاهان: درخت، تاک، باغ انار، نیلوفر، گل، شکوفه؛ مفاهیم انتزاعی: پاییز، آبی، پرواز، سایهسار، نور، سیاهی و ...؛ ترکیب های بدیع و زیبا، مثل: سالبرگ، خاکمرگ، شهرِ «چراغاندود» (!) آسمان آبنوسی و بسیاری دیگر.
اشاره به برخی از تعابیر و تصویرسازیهای بسیار هنرمندانه: در این پرندهفروشی / قفس قفس خورشید / در این پرندهفروشی / قفس قفس امید. یا: حکم حکومتی این است / هرکس به سهم خویش / از گریهی عمومی / سهمی دارد! یا آینهدارمعبد خورشید؛ یا: اسم رمز سحرگه را / در واژهنامهای برای مرغ سحر خواندم؛ که بینامتنیت و تداوم آرزوها و امیدهای گذشتهمان را در نبض زمان کنونی و ذهن حساس شاعر بازتاب میکند. ناآشناسازی: نارنگ شفق به چشمان من عادت نکرده است / این ستاره که تنپوش خویش را در آبگیر نام تو میشوید – شگفتا که این ناآشناسازی بسا بسیار برای «ما» آشناتر است!
برخی موارد دیگر، از جمله تضاد: روشنان شب / شبچراغ دلشدهگی بی حضور نور. یا: وقتی که عشق / از سیم خاردار / زخمی عمیق دارد: که تصویری آکنده از تضاده میان ظلمت و نور یا عشق به آزادی و زخم زندان را تداعی میکند. و این دو مورد که بسیار ژرف و زیبا هستند: این کوچههای پیچ پیچ تهی از طلوع مهر / دیوانهوار / سر بر سکوت بستهی دیوار میزنند! یا: باران که زد / مرغابی مهاجر / از برکهی نگاهت پرواز میکند. ... و نیز این یک که من بسیار دوست دارم: لبهای تو شکوفهی باغی است / که سایهسار درختانش / پروانههای نارس رنگین را / هرگز ندیده است!
آرونداتی رُی[۴]، در رمان وزارت نهایت شادی نوشته است: «چگونه قصهی تلاشی [یک ملت] را باید گفت؟ / با تبدیل آرام به هرکس؟ / نه! / با تبدیل آرام به هر چیز.» (متن انگلیسی، فصل ١۲، ص۴۳۶). به قول این نویسنده، شاعر در طول دو دهه، به زبان هرکس و هرچیزی تبدیل میشود و رنجی را که در طول بیش از چهاردههی اخیر بر ملت ما رفته است به روشنترین و شگفتانگیزترین زبان شاعرانه برای ما روایت میکند. برخی نمونهها را در زیر میآورم:
مثل همیشه کفش کهنهی من / در حسرت گذشتن از این کوهها گذشت. یا: کنار روشنی آب/ من با پرندهای قرار گذاشتم (اتحاد انسان و طبیعت و پرواز و آزادی) یا: در کورهراه، جانوری / که سوت میزد / و ببر زخمی را / غذا میداد / به شاخههای نورس / سلام گفت. سال زوال عقل خیابانها / غوغا چنان نمود که انگاری / لبهای داغخوردهی پرفریاد / در اشتیاق ضربهی شلاقاند. آتشْ کبریت را گرفت / و تا سیاهی و خاکستر / همراه خود کشید / در دود خود فرورفت/ چراغ نفتی کهنه / از باورش گذشت.
همان گونه که وزارت نهایت شادی به سندی در تاریخ مردمانی تبدیل شده که جانکاهترین رنجها را در طول چند دهه کشیدهاند، خواندن تمامی مجموعههای سرگردانی در آینههای شکسته را به تمام عزیزانی که قلبشان در کنار قلب مردمان ایران و شاعرش میتپد، به آنان که در اندیشهی رهایی این مردماند و میخواهند در گوش پرندگان و باغهای آن ترانهای از پایداری، امید و آزادی بخوانند، توصیه میکنم.
ف. فرشیم
[١]. «... زمانی شعر سپید هم میگفتم و هنوز هم گاهی میگویم و آن را نفی نمیکنم، به شرط آن که شعریت خود را حفظ کند. [نیز...علاوه بر شعر نیمایی] گاهی مثنوی و غزل و رباعی [...]. همه ی شعرهایی را که در قالب های کلاسیک سروده ام در مجموعه ای با عنوان "جسارت موزون" [که اکنون عنوان مشقهای شاعری دارد و هنوز منتشر نشده] گرد آوردهام. (مجلهی آنلاینِ «تبیان». نگاه کنید به لینک مقابل): [ https://article.tebyan.net/153776/]
[۲].آزما آذر 1389 - شماره 75 مصاحبه شونده: شاکری یکتا، محـمدعلی ، مصاحبه کننده: عابد، ندا . بازگشت به شعر نیمایی ، ضرورت یا واپس گرایی - نورمگز (noormags.ir)
[۳]. «یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور»، مجلهی هنر و اندیشه، ش ١١۵، شهریور ١۳۷۹.
[۴].Roy, Arundhati: The Ministry of Utmost happiness, penguin / Random House UK 2007, page 436
** http://ensani.ir/fa/article/author/79868 [and] http://www.magiran.com/author/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C%20%D8%B4%D8%A7%DA%A9%D8%B1%DB%8C%20%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%A7