سفر کنیم .
بیا سفر کنیم از این سترونی
که از درون ما تنوره می کشد
و هرچه را که بارور شده
و هرچه را که رشد می کند
که صبر می کند
که از عبور ابر و سایه و پرنده تر شده
به کام می کشد
تو از کدام سو رسیده ای
تو از کدام،
از کدام ،
از کدام آینه وزیده ای
که هرچه بو و با و بی در این فضاست
از تو می رسد.
به قلب من نگاه کن
چروک می شود
به این جهان نگاه کن
نگاه کن که از سترونی چگونه ذره ذره پوک می شود
بیا سفر کنیم
سفر کنیم از این سترونی که با بهار تازه می رسد
دلم برای این چهار راه تنگ هم نمی شود
عبور کن ،
عبور کن،
همیشه این چراغ قرمز است
همیشه در شقیقه های این پلیس یک سوال ساده زوزه می کشد
که پاسخش هزار راه می رود
بیا سفر کنیم...
17 / 12/ 87
تازه
کانون نویسندگان ایران را دو پاره کرده بودند و جامعه ی نویسندگان و هنرمندان
ایران با اصرار زیاد بر فقدان سعه ی صدر و تحمل روشنفکرانه در جمع خود پای میفشرد
و نشان میداد نتوانسته است خود را از گزند تبلیغات چند دهه ای که همچون هوایی
مسموم در محافل روشنفکری دمیده میشد حفاظت کند هوای مسمومی که همیشه آلوده ی
سیاست بود.
تازه کانون نویسندگان ایران را دوپاره کرده بودند. اقلیت رانده شده، با نام شورای
نویسندگان و هنرمندان ایران پرچمی دیگر برافراشته بود و به طور موقت در خیابان
فخررازی یا دانشگاه جلساتی برگزار میکرد. روزی که قرار بود ناصرپورقمی در بارهی
"شعر و سیاست" سخنرانی کند من هم با یکی دو تن از دوستانم رفتم. یادم
است که آقای پورقمی همان مطالبی را گفتند که قبلا در کتاب کوچکی به همین نام منتشر
کرده بودند. من از این که چیز جدیدی از این سخنرانی نصیبم نشده بود ناراحت بودم و
سخنران را بستم به پرسش و آقای پورقمی آن روز آلرژیشان عود کرده بود. ناچار کسرایی
به کمکش آمد و بحث را به جای دیگری برد و مسئله ی ایجاز در شعر مطرح شد که احسان
طبری چند جمله ای حرف زد. او تازه کتاب "مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان"
را منتشر کرده بود و من با تکیه بر مطالب کتاب او پورقمی را سؤال پیچ کرده بودم.
گرچه خود او هنوز برایم موجودیت مادی نداشت. شمایی اثیری بود نظیر شیخ اشراق که
هنوز فکر میکنم پارهای آتش بوده در شمایل آدم. همان عقل سرخ که بین هست و نیست
جریان داشته و بر هر دو اشراف. به هرحال طبری چند جمله ا ی در باره ی ایجاز در شعر
سخن گفت که الان متاسفانه چیزی از آن یادم
نیست ولی حرفی که منشی زاده در تایید حرف طبری و اهمیت ایجاز در شعر گفت یادم است
او با لحن خاص خودش گفت: معروف است که دامن هرچه کوتاهترباشد بهتر است. حرف با مزه ای
بود و در عین حال رسا که خانمها را بیش از آقایان خنداند. اما نمیدانم چرا کسرایی
برآشفت و او را سرزنش کرد. منشیزاده تقریبا خودش را به نشنیدن زد و ماجرا گذشت.
در آن چند باری که من فرصت دیدار با
کسرایی را داشتم همیشه دلم میخواست علت برآشفتن آن روزش را بپرسم ولی
متاسفانه او همیشه عجله داشت و نمیشد به این پرسش که در حاشیه ی ذهن من فعال بود
فرصت بروز و ظهور داد. آن روز من اولین بار بود که منشیزاده را میدیدم. مردی بود
نازک اندام و خوش لباس با صورتی خوشایند و کلهای تاس که نازکی اش بر بلندی قدش میافزود.
متاسفانه از آن تاریخ دیگر منشیزاده را در جلسات شاعران شورای نویسندگان و
هنرمندان ایران ندیدم. اما سالها بعد وقتی دیدم روی کله ی تاسش چندتایی موکاشته
بود و تمام خوشایندی ظاهرش را ناخوشایند کرده بود. بخصوص که بالا رفتن سن و گذر
زمان هم تاثیرش را بر پوست سر متمرکز کرده بود. در سالهای اخیر یکی دوبار به دیدنش
رفتم در خیابان گاندی خانه داشت. گذر زمان و زیروزبر شدن دوران تاثیری نگذاشته بود
برعقاید و آمالش. همچنان در آرزوی بهبود زندگی انسانها و چرخش تاریخ به سوی اقبال
محرومان له له میزد و دلش میخواست بتواند آرامشی داشته باشد در آپارتمانی که
دوطبقه هم پایینتر از سطح کوچه قرار داشت. شاید با این انتخاب خودش را همسطح
فرودستانی میدید که بر حق برخورداری آنان از زندگی بهتر تاکید داشت. یک بار دعوتش
کردم که در برنامه ای که به همت سایت دینگ دانگ برگزار میشد در بارهی شعر نیما
برایمان حرف بزند. آمد و سخنرانی کوتاه ولی با مزه ای کرد و نیما را با سورئالیستهای
فرانسه هم ارز دانست و حتی از آنها هم فراتر دید و اسنادی هم از شعر نیما ارائه
کرد البته.
هربار که میدیدمش بیشتر یقین میکردم که ما ایرانیها به صورت تاریخی تخصص داریم
در غلط نشاندن آدمها و تواناییها در موقعیتشان. در او یک طنزپرداز همه فن حریف
همیشه میل به زنجیرپاره کردن داشت. ولی او استاد دانشگاه و شاعر ریاضی بود. شاید
در جهان هستی تنها عرصهای که نمیتوان در آن طنازی کرد عرصه ی ریاضی محض باشد، با
بعضی لودگیهای حاشیه ای کاری ندارم. آن که ریاضی میورزد راه به طنز ندارد ولی او
گاهی در آن عرصه هم شیرین میکاشت.
این اواخر خود را شاعر رنگ میدانست و شعر
رنگی میگفت. یک بار گفتم: عجیب نیست که شما و هوشنگ ایرانی هر دو ریاضی
خوانده اید و هر دو به رنگ در شعر اهمیت داده اید؟ در واقع ایرانی مهمترین دریچه ای
که به روی شعر فارسی باز کرد همین بود. رنگی کردن تجریدات و پدیده های فارغ از
رنگ. با سکوتی آمیخته به تعجب نگاهم کرد. کاری که عادتش نبود.
در شعر او همیشه نوعی سرخوردگی هست که تلاش میکند خود را پشت عشق یا طنز پنهان
کند. سرخوردگی از چیزی که میتوانست باشد و نشده بود. درد بزرگیست روضه خوان شدن
یک تلخک. نمیخواهم بگویم شعر او از فروغی خیره کننده برخوردار بود. اما میگویم
شعر او بود. چیزی از کسی نمیگرفت. حرف خودش را آنطور که به طور طبیعی از او برمی
آمد و میجوشید به بیان میرساند. اگرچه سیاسی اندیش بود ولی معمولا سیاسی اندیشی اش
در شعرش راه نمییافت. زبانش شفاف بود و از ابهامهای ریاکارانه دوری میکرد. همان
صداقت شرقی که در رفتار داشت در شعر هم به نمایش میگذاشت. همیشه فکر میکردم آن
طنازش را در گوشه ی تاریکی نشانده و بر دهانش چسب زده تا شاعر جدیش بتواند حرف
بزند.
در حیرتم در روزگاری که رسانه ها دمبدم عطسه و سرفه ی سیاستمداران و ستاره ها را
به همه جا میرسانند چگونه ما از بیماری و مرگ شاعری در حد او بیخبر ماندیم؟ چه
شد که همه کر و کور ایستادیم تا شاعر بمیرد و دفنش کنند و خبر را با فعل ماضی و
جمله های لمس و بیعاطفه اعلام کنیم. تفو برما.
همیشه دیر است/کیومرث منشیزاده
دیر آمدی
من می روم
بدرود
بدرود
بر سبزه
های خیس چشمت زیر باران
پا می
گذارم سرد و مغرور
بی آن که
رویم را بگردانم زنفرت
تا جای پای
خسته خود را ببینم.
دیر آمدی ،
من شاعری بد سرنوشتم
مردی که در
دنیای او
همواره دیر
است
من سالها
دنبال یک پل گشته بودم
تا سینه خز
خود را بدان سویش کشانم
یک روز پل
را یافتم
پل بود ،
اما
آن سوی پل
دیگر برای من در آن روز
بیهوده چون
این سوی پل بود
****
معرفی دفتر شعر "ساعت سرخ در ساعت ۲۵"
(گزینهی شعر کیومرث منشیزاده)
ساعت سرخ در ساعت ۲۵
گزینه شعر کیومرث منشی زاده
انتشارات نگیما
چاپ اول: ۱۳۸۷
دفتر شعر "ساعت سرخ در ساعت ۲۵" گزینهایست از دورههای مختلف شعری کیومرث منشیزاده که در سال ۱۳۸۷ توسط انتشارات نگیما منتشر شده است. این دفتر در بر گیرندهی ۵۷ شعر از چهار دفتر شعر منشی زاده- "شعرهای تازه"، "از قرمزتر از سفید"، "تاریخ تاریخ" و "سفرنامهی مرد مالیخولیایی رنگ پریده"- است.
کیومرث منشیزاده ابداع کنندهی دو شاخهی ویژه در شعر دهههای اخیر است. یکی "شعر ریاضی" است که منشیزاده در دههی پنجاه آن را ابداع کرد و با استفاده از اعداد و مفاهیم ریاضی و فرمولهای فیزیکی شعرهایی سرود که بحثانگیز و جالب توجه بود، مانند این چند سطر از شعر "سرنوشت در کهکشان خانم گیسودراز":
رها کن تربیع دایره را
و تثلیث زاویه را
(چه کسی میداند جذر صفر
بینهایت است
یا صفر؟)
از این شعرها چند نمونه- از جمله شعرهای "سقوط افقی"، "طبقهی صفر"، "سرنوشت در کهکشان خانم گیسودراز"، "سال صفر"- در این دفتر منتشر شده است.
دومی "شعر رنگ" است که در آن منشیزاده به کمک حالتپذیری رنگها و رنگپذیری حالتها به خلق تصویرهای رنگی میپردازد و از انواع رنگهای موجود در زبان فارسی خلاقانه و با هنرمندی استفاده میکند، مانند این چند سطر از شعر "میآیی اما، ولی چه دیر":
آبی میآیی
و ارغوان
از برابرت
زنگاری میگذرد
و سپیدار پاییزی
همچون رؤیای یک سوارکار استخوانی
در هم میشکند.
از "شعرهای رنگی" منشی زاده نیز نمونههایی چون "حاصل عمر بیحاصل"، "نگاه سرد خاکستری"، "فصل سفید و سیاهیهای آن"، "خوش بوقترین ملتها"، "عدالت ظلم"، "خواب رنگی"، "ساعت ۲۵"، "کلاغ زرد"، "چشم سفید"، "دروغ سفید"، "میآیی اما، ولی چه دیر"، "شعر رنگی" در این گزینه چاپ شده است.
یکی از گرایشهای بارز شعر منشی زاده نگاه طنزآمیز اجتماعی- سیاسی به جهان و دنیای پیرامون است و اغلب شعرهای او رگههای تند و جذابی از طنز انتقادی یا شوخطبعی طنازانه دارند. در این مجموعه شعرهای "صفر در منقار کلاغ زرد بیآسمان"، "تاریخِ تاریخ"، "شب است و آرام، شب"، "جنوب جهنم"، "سلام روستایی خشم مشت"، "میآیی اما، ولی چه دیر"، "دروغ سفید"، "خوشبختی و شرمآگینیهای مکنون" نمونههای بارزی از شعرهای اجتماعی- سیاسی طنزآمیز منشی زاده اند.
شعر منشی زاده در مسیر اصلی خود شعر نیمایی است، البته با زبان خاص و نگاه ویژه و گرایشهای شخصی منشی زاده که به شعرش هویتی منحصر به فرد بخشیده است.
اینک دو نمونه از شعرهای نیمایی این مجموعه:
دیر آمدی من میروم
بدرود
بدرود
بر سبزههای خیس چشمت زیر باران
پا میگذارم سرد و مغرور
- بیآنکه رویم را بگردانم ز نفرت
تا جای پای خستهی خود را ببینم-
دیر آمدی، من شاعری بدسرنوشتم
(مردی که در دنیای او
همواره دیر است)
من سالها دنبال یک پل گشته بودم
تا سینه خیز خود را بدان سویش کشانم
یک روز پل را یافتم
پل بود، اما
آن سوی پل دیگر برای من در آن روز
بیهوده چون این سوی پل بود.
من در آیینه به خود مینگرم
من در آیینه به خود مینگرم با وسواس
همچو گنگی که به یک گنگ دگر مینگرد.
از نسیم نفس زرد غروب
در پس پنجرهی خاطر من
پردهی سربی شک میلرزد
روی لبهای دو چشمم خاموش
سایهی زمزمهای میماسد:
هیچکس این همه با این تصویر
نیست بیگانه
که من...
قایق برای نیما جایی دلخواه و مطلوب بود، جایی که در آن میتوانست بیحرکت بنشیند و در همانحال بر آبها روان باشد، سوار بر موجها و هماهنگ با فراز و نشیب آنها در جهت جریان آب یا بر خلاف جهت آن پیش برود و سکون و حرکت را همزمان تجربه کند. این جایگاهی بود رؤیایی و خیالانگیز که میتوانست الهامبخش خیال شاعرانه و شعر باشد. برای همین قایق با همین نام یا نامهای دیگری چون زورق، ناو، کرجی و ... در شعر نیما حضوری چشمگیر و در خور تأمل دارد، و در چند تا از بهترین شعرهایش این موجود دوستداشتنی و این وسیلهی جاری شدن در آبها را میبینیم.
نخستین بار در شعر "شمع کرجی" (سرودهی سال 1305) با این موجود جذاب و خیالانگیز روبهرو میشویم: شبانگاه صیاد با کرجیاش در دل موجهای درهم برهم در پی صید ماهی است و شمع کرجی در حال کاهیدن و رو به خاموشی رفتن:
شب بر سر موجهای درهم برهم
صیاد چو بیره کرجی میراند
شب میگذرد، در این میانه کمکم
شمع کرجی ز کار درمیماند
میکاهدش از روشنی زرد شده
سیزده سال بعد، در سال 1318 و در شعر "میخندد" قایقی دیگر در شعر نیما رخ نموده است. این بار این قایق، زورقی زرین است که نگار نیما، نشسته در میان آن، با گیسوان آویخته و خندهای شکفته بر لب چون بهار، سبکبار چون پرنده، نرم و طناز به سوی نیما میآید تا از او بار دیگر دل برباید:
نشسته در میان زورق زرین
برای آنکه بار دیگر از من دل رباید
مرا در جای میپاید.
میآید چون پرنده
سبک نزدیک میآید
میآید، گیسوان آویخته
ز گرد عارض مه ریخته خون
میآید، خندهاش بر لب شکفته
بهاری مینمایاند به پایان زمستان
در اسفند همین سال 1318 نیما شعر زیبا و پر از ابهام "گل مهتاب" را سروده است. در این شعر خود نیما و یارانش سوار بر قایق شادمان بر آب، برای دیدن محبوبشان، "گل مهتاب"، روان هستند:
وقتی که موج بر زبر آب تیرهتر
میرفت دور
میماند از نظر
شکلی مهیب در دل شب چشم میدرید
مردی بر اسب لخت
با تازیانهای از آتش
بر روی ساحل از دور میدوید
و دستهای چنان
در کار چیرهتر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب
از رنگهای در هم مهتاب
رنگی شکفتهتر به درآمد
همچون سپیدهدم
در انتهای شب
کاید ز عطسههای شبی تیرهدل پدید
در بهار سال 1324 نیما منطومهی مانلی را سرود. تمام ماجرای این داستان منظوم، بین مردی ماهیگیر و یک پری دریایی طناز و دلربا، در یک شب تا صبح، در قایقی در دل دریا میگذرد. آن مرد ماهیگیر که مانلی نام دارد، نشسته در این قایق و روان در پی صید ماهی، پری دریایی را میبیند که از دل دریا بر میشود و بر صخرهای مقابلش میآرامد و با او به گفتوگویی طولانی مینشیند. در این منطومه قایق مرد ماهیگیر ناو و خود او مولامرد نامیده شده:
من نمیدانم پاس چه نظر
میدهد قصهی مردی بازم
سوی دریایی دیوانه سفر.
من همین دانم کان مولامرد
راه میبرد به دریای گران آن شب نیز
همچنانی که به شبهای دگر
واندر امید که صیدیش به دام
ناو میراند به دریا آرام.
و پس از اینکه پری دریایی او را از جهات مختلف میآزماید و حرفهایش را به قول امروزیها راستیآزمایی میکند، او را چنان مسحور و مجذوب میکند که مانلی برمیخیزد و بر لبهی قایقش مینشیند و سپس چشمانش را میبندد و خود را به آغوش پری دریایی و دریا میاندازد و دریا در آنی آن دو را میبلعد:
بر سر ناوش آورد نشست
دل بر آن مهوش دریایی بست
همچو چشمانش بربست دهان
دستهای وی از هم بگشاد
رفت گویی از هوش
واندر آغوشی افتاد
دلنوازندهی دریا خندید
هردو را آنی دریا بلعید
و پس از آن قایق مانلی تنها و بیصاحب بر آب روان است و به سوی ناکجا میرود:
به سوی ساحل خلوت اما
ناو بیصاحب میرفت بر آب.
در شعر "شب است" نیما با شنیدن آوای "وگدار" که هر دم بر شاخ انجیر کهن میخواند، و خبر از توفان و باران میآورد، نگران و اندیشناک است که اگر باران چنان شدید و سیلآسا ببارد که از هرجای سرریز کند و جهان را چون زورقی در آب اندازد، چه میبایست کرد و چطور میتوان از آن نجات یافت:
شب است
شبی بس تیرگی دمساز با آن
به روی شاخ انجیر کهن "وگدار" میخواند، به هر دم
خبر میآورد توفان و باران را، و من اندیشناکم
شب است
جهان با آن چنانچون مردهای در گور
و من اندیشناکم باز
اگر باران کند سرریز از هرجای
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را...
در سال 1331 نیما شعر معروف "قایق" را میسراید و در آن از گرفتگی چهرهاش و به خشکی نشستن قایقش شکایت میکند:
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
و سپس عاجزانه و امدادخواهانه فریاد میزند:
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
وامانده در عذابم انداختهست
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصلهست آب
امدادی ای رفیقان! با من.
اما آن بهظاهر رفیقان حرفهایش را جدی نمیگیرند و بر او و قایقش و حرفهایش و راه و رسمش و التهاب مفرطش پوزخند تمسخرآلود میزنند:
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در شعر "ری را" هم قایق حضور دارد، با سرنشینانی آوازخوان، و با آوازی چنان که نیما از شنیدنش در شبی مرموز، هنوز هیبت دریا را در خواب میبیند:
وآوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دربا را
در خواب
میبینم.
و سرانجام نیما، در آخرین سالهای زندگیاش، شعر زیبای "بر سر قایقش" را میسراید و در آن از قایقبانی مردد و دودل سخن میگوید که وقتی در دل دریاست آرزومند رسیدن به ساحل امن است و چون به ساحل میرسد، در اندیشه دل به دریا زدن و خطر کردن و در کشمکش امواج فرو شدن:
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائمن میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
سخت توفانزده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر بر میشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای گران میافتاد."
بر قایقم نشستهام آرام
با قایق همیشه روانم
بر بستری ز گفتوگوی حرکت و سکون
بر افت و خیز دائم شک و یقین سوار
جاری میان پیچ و خم ممکن و محال
در دوردستهای تأمل
و غرق در زلال تعمق
بر موجهای سرکش اندیشهها روان
بر آبهای روشن آبیفام
راهی به سوی دریام.
پاروزنان روانهام اندیشناک
در حال پیش رفتن و از خود گذشتن
و جا نهادن خود را
در پشت سر
آرام و نرمپو
سرشار جستوجو
از قایقم به زمزمه میپرسم:
قایق! چرا جهان
اینسان درون لای و لجن غوطه میخورد؟
آلودگی چرا همه جا را گرفته است؟
گندابها چرا
اینگونه سهمگین همه جا را
در بر گرفتهاند؟
مردابها چرا
دنیا و آنچه هست در آن را
اینسان درون ورطهی خود غرق کردهاند؟
و باتلاقها
دارند قصد آنکه به اعماق گندشان
ما را فروکشند
و غرق در تباهی و آلودگی کنند
قایق! چرا ز راه حقیقت بشر چنین
افتاده دور؟
گم کرده است راه رهایی را
راه نجات یافتن از ورطهی دروغ
در چشمهای مردم
جز سایهی کدورت تشویش
یا یأس و ترس و تردید
چیزی چرا عیان نیست؟
از اعتماد و عشق نشان نیست؟
قایق! چرا؟ چرا و چرا؟
و باز هم چرا؟
....
در قایقم نشستهام و ذهنم
لبریز از چراست
من قایقم چه دور ز خشکیست!
من قایقم روانهی دریاست...