تازه
کانون نویسندگان ایران را دو پاره کرده بودند و جامعه ی نویسندگان و هنرمندان
ایران با اصرار زیاد بر فقدان سعه ی صدر و تحمل روشنفکرانه در جمع خود پای میفشرد
و نشان میداد نتوانسته است خود را از گزند تبلیغات چند دهه ای که همچون هوایی
مسموم در محافل روشنفکری دمیده میشد حفاظت کند هوای مسمومی که همیشه آلوده ی
سیاست بود.
تازه کانون نویسندگان ایران را دوپاره کرده بودند. اقلیت رانده شده، با نام شورای
نویسندگان و هنرمندان ایران پرچمی دیگر برافراشته بود و به طور موقت در خیابان
فخررازی یا دانشگاه جلساتی برگزار میکرد. روزی که قرار بود ناصرپورقمی در بارهی
"شعر و سیاست" سخنرانی کند من هم با یکی دو تن از دوستانم رفتم. یادم
است که آقای پورقمی همان مطالبی را گفتند که قبلا در کتاب کوچکی به همین نام منتشر
کرده بودند. من از این که چیز جدیدی از این سخنرانی نصیبم نشده بود ناراحت بودم و
سخنران را بستم به پرسش و آقای پورقمی آن روز آلرژیشان عود کرده بود. ناچار کسرایی
به کمکش آمد و بحث را به جای دیگری برد و مسئله ی ایجاز در شعر مطرح شد که احسان
طبری چند جمله ای حرف زد. او تازه کتاب "مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان"
را منتشر کرده بود و من با تکیه بر مطالب کتاب او پورقمی را سؤال پیچ کرده بودم.
گرچه خود او هنوز برایم موجودیت مادی نداشت. شمایی اثیری بود نظیر شیخ اشراق که
هنوز فکر میکنم پارهای آتش بوده در شمایل آدم. همان عقل سرخ که بین هست و نیست
جریان داشته و بر هر دو اشراف. به هرحال طبری چند جمله ا ی در باره ی ایجاز در شعر
سخن گفت که الان متاسفانه چیزی از آن یادم
نیست ولی حرفی که منشی زاده در تایید حرف طبری و اهمیت ایجاز در شعر گفت یادم است
او با لحن خاص خودش گفت: معروف است که دامن هرچه کوتاهترباشد بهتر است. حرف با مزه ای
بود و در عین حال رسا که خانمها را بیش از آقایان خنداند. اما نمیدانم چرا کسرایی
برآشفت و او را سرزنش کرد. منشیزاده تقریبا خودش را به نشنیدن زد و ماجرا گذشت.
در آن چند باری که من فرصت دیدار با
کسرایی را داشتم همیشه دلم میخواست علت برآشفتن آن روزش را بپرسم ولی
متاسفانه او همیشه عجله داشت و نمیشد به این پرسش که در حاشیه ی ذهن من فعال بود
فرصت بروز و ظهور داد. آن روز من اولین بار بود که منشیزاده را میدیدم. مردی بود
نازک اندام و خوش لباس با صورتی خوشایند و کلهای تاس که نازکی اش بر بلندی قدش میافزود.
متاسفانه از آن تاریخ دیگر منشیزاده را در جلسات شاعران شورای نویسندگان و
هنرمندان ایران ندیدم. اما سالها بعد وقتی دیدم روی کله ی تاسش چندتایی موکاشته
بود و تمام خوشایندی ظاهرش را ناخوشایند کرده بود. بخصوص که بالا رفتن سن و گذر
زمان هم تاثیرش را بر پوست سر متمرکز کرده بود. در سالهای اخیر یکی دوبار به دیدنش
رفتم در خیابان گاندی خانه داشت. گذر زمان و زیروزبر شدن دوران تاثیری نگذاشته بود
برعقاید و آمالش. همچنان در آرزوی بهبود زندگی انسانها و چرخش تاریخ به سوی اقبال
محرومان له له میزد و دلش میخواست بتواند آرامشی داشته باشد در آپارتمانی که
دوطبقه هم پایینتر از سطح کوچه قرار داشت. شاید با این انتخاب خودش را همسطح
فرودستانی میدید که بر حق برخورداری آنان از زندگی بهتر تاکید داشت. یک بار دعوتش
کردم که در برنامه ای که به همت سایت دینگ دانگ برگزار میشد در بارهی شعر نیما
برایمان حرف بزند. آمد و سخنرانی کوتاه ولی با مزه ای کرد و نیما را با سورئالیستهای
فرانسه هم ارز دانست و حتی از آنها هم فراتر دید و اسنادی هم از شعر نیما ارائه
کرد البته.
هربار که میدیدمش بیشتر یقین میکردم که ما ایرانیها به صورت تاریخی تخصص داریم
در غلط نشاندن آدمها و تواناییها در موقعیتشان. در او یک طنزپرداز همه فن حریف
همیشه میل به زنجیرپاره کردن داشت. ولی او استاد دانشگاه و شاعر ریاضی بود. شاید
در جهان هستی تنها عرصهای که نمیتوان در آن طنازی کرد عرصه ی ریاضی محض باشد، با
بعضی لودگیهای حاشیه ای کاری ندارم. آن که ریاضی میورزد راه به طنز ندارد ولی او
گاهی در آن عرصه هم شیرین میکاشت.
این اواخر خود را شاعر رنگ میدانست و شعر
رنگی میگفت. یک بار گفتم: عجیب نیست که شما و هوشنگ ایرانی هر دو ریاضی
خوانده اید و هر دو به رنگ در شعر اهمیت داده اید؟ در واقع ایرانی مهمترین دریچه ای
که به روی شعر فارسی باز کرد همین بود. رنگی کردن تجریدات و پدیده های فارغ از
رنگ. با سکوتی آمیخته به تعجب نگاهم کرد. کاری که عادتش نبود.
در شعر او همیشه نوعی سرخوردگی هست که تلاش میکند خود را پشت عشق یا طنز پنهان
کند. سرخوردگی از چیزی که میتوانست باشد و نشده بود. درد بزرگیست روضه خوان شدن
یک تلخک. نمیخواهم بگویم شعر او از فروغی خیره کننده برخوردار بود. اما میگویم
شعر او بود. چیزی از کسی نمیگرفت. حرف خودش را آنطور که به طور طبیعی از او برمی
آمد و میجوشید به بیان میرساند. اگرچه سیاسی اندیش بود ولی معمولا سیاسی اندیشی اش
در شعرش راه نمییافت. زبانش شفاف بود و از ابهامهای ریاکارانه دوری میکرد. همان
صداقت شرقی که در رفتار داشت در شعر هم به نمایش میگذاشت. همیشه فکر میکردم آن
طنازش را در گوشه ی تاریکی نشانده و بر دهانش چسب زده تا شاعر جدیش بتواند حرف
بزند.
در حیرتم در روزگاری که رسانه ها دمبدم عطسه و سرفه ی سیاستمداران و ستاره ها را
به همه جا میرسانند چگونه ما از بیماری و مرگ شاعری در حد او بیخبر ماندیم؟ چه
شد که همه کر و کور ایستادیم تا شاعر بمیرد و دفنش کنند و خبر را با فعل ماضی و
جمله های لمس و بیعاطفه اعلام کنیم. تفو برما.
همیشه دیر است/کیومرث منشیزاده
دیر آمدی
من می روم
بدرود
بدرود
بر سبزه
های خیس چشمت زیر باران
پا می
گذارم سرد و مغرور
بی آن که
رویم را بگردانم زنفرت
تا جای پای
خسته خود را ببینم.
دیر آمدی ،
من شاعری بد سرنوشتم
مردی که در
دنیای او
همواره دیر
است
من سالها
دنبال یک پل گشته بودم
تا سینه خز
خود را بدان سویش کشانم
یک روز پل
را یافتم
پل بود ،
اما
آن سوی پل
دیگر برای من در آن روز
بیهوده چون
این سوی پل بود
****
سلام
درستش کردم
سلام و سپاس. چشم اگر پیش بیاید حتما مینویسم. راستی این مفاله در لپتاپ من خیلی بد بالا میآید کلمات به هم چبیده اند مثلا در باره ی نوشته شده در بارهی و.... ممکن نیست که از این وضع خارج شود؟ با سپاس.
سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیز.
متن بسیار جاندار و تامل انگیزی بود.
کاش این خاطرات شفاهی را که از شاعران متقدم دارید برای مایی که توفیق درک محضرشان را نداشتیم ثبت می کردید.