نگاه صبحدم از بینش طلوع پر است
و اشک با همهی چشمهسارهای زلال
ز چشم حادثه جاریست.
کسی چه میداند
که در گذار غم از شب چه اتفاق افتاد
که روزها همه لبخند میزنند چنین
و آن که رفت و به آواز رازها پیوست
میان قلب من اینک سرود میخواند.
بیا و زمزمهی باد و باغ را بشنو
و در حلول شقایق حضور پیدا کن
به شوق بوسهی باران.
کسی چه می داند
که از شکوفه گلستان چگونه خالی شد
و گشت از گل کوکب چگونه شب محروم
و آن که داد به گل درس عطرافشانی
درون ذهن شکفتن همیشه میماند.