نغمهی بهار دلنشین
با صدای دلکش بنان
برده بود نرم نرم
خاطر غبار غم نشستهی مرا
تا کرانههای دوردست خاطرات دورهی جوانیام
غرق خاطرات
آه غمگنانهای کشیدم و به خود
گفتم: ای رفیق!
تو که هیچوقت
سایه بر سرت بهار آرزو نگستراند
و دریغ
هرگز از بهار دلنشین دلت نشان ندید
جای آن همیشه فصل زرد و برگریز رنج بود
آنچه بر دلت نشست
و وجود تو به هیچ میوهی رسیدهای
از درخت سبزجامهی امید و آرزو نیافت دست.
نغمهی بهار دلنشین
با صدای دلکش بنان
کرده بود باز هم دل مرا
غرق در غمی عمیق و بیکران...