تمام شد هر چیز
هرآنچه رابطه مهر را طنابی بود
هر آنچه قیچی این رشته ی پریشان بود
تمام شد آری
تو رفتی و همه شاخه ها به پنجه جادوگران مبدل شد
چراغ ها همه چشمان گرگ هار شدند
پرنده ها همه جغدی شدند مرثیه خان
تمام شد اما
نشد تمام امید من
جوانه ای بود در زیر تلی از اوهام
هنوز سبز و برازنده
تو نباشی همه شب می میرم
مرگ هر آینه محتوم منست
تو نباشی چه تواند بتپد در سینه
تو نباشی به رگانم که چه کور است و چه سوت
چه بیارد جریان
تو همان آب حیاتی که اگر بر سر گورم آیی
از لحد رقص کنان بر خیزم
اعتمادی به واژه اصلاً نیست
واژه گاهی دچار تردید است
واژه گاهی کلید، گاهی قفل
واژه گاهی شدید، گاهی کـُـند
...
واژه، میآید و نمیدانی
که ازین واژهها چه میخواهی.
من به احساس ناب محتاجم
با نگاهت بیا تکلم کن.
"سیدعلی میر افضلی"
لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز ، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب
ناظم حکمت/احمد پوری
مرد، نشسته در انزوای غم انگیز
ایوان ،
مرداب تیره ایست که می لرزد
کودک آتشگردان را
می چرخاند
خرده شراری که از مدار
سر بر می تابد
از پس چندی که می گراید بر سرخی
در دل تاریک شب فرو می میرد
در سر مرد غمین طنین می ا ندازد
ناله مجروح ناشناسی
که شبی آمیخت با صفیر گلوله
ایوان ، مرداب تیره ایست
که کودک
آتشگردان را
- چرخ زمان را -
می چرخاند
مرد در آن انزوای خرد کننده
خاطره اضطرابهای عتیقش را
مزمزه با چای تلخ می کند انگار
محمد رضا راثی