جرقه می زند آتش
و سنگ ریزه ی آوازی
کنج لبش
لالایی ِ نسیم شبانه
در خواب کودک و گهواره
پرتاب می شود.
کولی
آن سوترک
کنار ریل راه آهن
چادر زده است
زیر اجاق را می گیراند.
سوت قطار.
شهاب روشنی
میان چشم شرقی کولی.
ای براهنی رفتی
بی وداع از یاران
رسم دوستی این نیست
رسم دشمنی هم نیز
ای تو فخر جاویدان وشمع محفل تبریز
با کلنگ نقد خود
هر چه بت خراشیدی
از خشونت و احساس و عشق و تلخکامی ها
از جماد و صخره ی تیره
پیکری تراشیدی
هر که دسترنجت دید
خرده شیشه ای گر داشت
دایما بخود پیچید
می سرایمت هر دم
ای جسارت نهفته در ضمایر ترکان
ای گرفته جربزه از قساوت گرگان