جهت هم دردی با هم وطنان مصیبت دیده ام در زلزله غرب ایران
نلرزان خدا را ، زمین ، غُصّه دارد
و مپسند باران قهرت ببارد
کسی را ندارد ، زمین غُصّه دارد
زمین غُصّه دارد ، کسی را ندارد..
نلرزان ، که اینجاییان ، بی نصیبند
که در خانه و شهر شان هم غریبند
بگو بیش از اینت مصیبت نبارد
مصیب نبارد ، زمین غُصّه دارد
زمین غُصّه دارد ، مصیبت نبارد
چرا باید از خواب معصوم یک ایل
درخت لعین عزا سر بر آرد
کسی را ندارد ، زمین غُصّه دارد
که خورشید اینجا به وقت غروب است
بلرزد اگر آسمان تو ، خوب است!?!
تو را این جماعت ، خدا می شمارد
و این ایل ، جز تو کسی را ندارد..
ببین قصر شیرین و سر پُل ذهابم
تب آلوده ام ، دل کبابم ، خرابم
تو دیگر نده بیش از اینم عذابم
نلرزان! نلرزان! زمین ، غُصّه دارد
چرا تلخ می خواهی این داستانم
مده بیش از اینم تکانم ،تکانم
که تبعیدی شوم هفت آسمانم
مرا قهرتان ، دست که می سپارد!?!
خدا را! نلرزان ، زمین ، غُصّه دارد
تو را این جماعت ، خدا می شمارد
بگو بیش از اینت ، مصیبت نبارد ،
زمین ، غُصّه دارد ، کسی را ندارد..
گرفتم، گریهکردم، این برایت خانه خواهد شد؟!
برایت اشکِ من آن کودکِ دردانه خواهد شد ؟!
.
سبو افتاده آن سو ، همسبو افتاده آنسوتر ،
دگر این جام با چندین تَرَک پیمانه خواهد شد؟!
.
به هرسو میپرد در این شبِ تاریک ، دیوار است
مگو بی شمعِ روشن "این دو پَر" پروانه خواهد شد
.
به هرصورت غمت را میخورم تا همنوا باشم
که آدم با غمِ بیهمنوا دیوانه خواهد شد
.
فراموشی، دوای دردِ انسان است و میآید
یقین دارم که مویت صبحِ فردا شانه خواهد شد
.
هنوزت دانه ی امید در دل هست پس برخیز
بسا باغا که بیرون از دلِ این دانه خواهد شد!
حسین_جنتی
@roozegaronline
وقوع واقعه حاجت به خطّ و نامه ندارد
به قول حضرت حافظ، زبان خامه ندارد...
صله٘ نداده به صلّابه می کشند دریغا!
که شاه، حوصله ی چامه و چکامه ندارد
تو خود برانی ام از خویش هم قرین غرورم
که ردّ خاص، کمی از قبول عامه ندارد
قصاص قبل جنایت همیشه کار بدی نیست
قضاوتی ست که خود تکیه بر قسامه ندارد
بخوان، نخواه که این لاشه روی خاک بماند
نماز میّت٘ خواندن، اذان-اقامه ندارد
برهنه آمده ای را برهنه خاک کن، آری!
جنازه هیچ سویدای رخت و جامه ندارد
و مهر باطل اگر می زنی به سینه ی من زن
که سینه سرخ مهاجر، شناسنامه ندارد
شراب و شمع بیاور برای من شب اوّل
گل و گلاب نیاور که مُرده شامه ندارد
خوشا کنار تو بودن، خوشا کنار تو مردن
که عشق دارد اگر زندگی ادامه ندارد
#غزل
#علیرضا_قاضی_مقدم
بارها گفته و نوشته شده و میدانیم که شعر نیما، شعر شبانه است؛ شعریست که در دل تاریکی شبانه سروده شده و برای همین هم متأثر از شب و تاریکی است و تصویرهای شبانه در آن فراوان است. به اقتضای این فضای شبزده، و برای روشن کردن تاریکیها، نیاز به چراغ است. برای همین نیما تاریکی فضای شبانهی شعرهایش را با چراغ روشن کرده و در شعرهایش، به ویژه شعرهای سالهای آخر شاعریاش چند بار با "چراغ" و روشناییاش روبهرو میشویم و انواع وسایل روشناییبخش دیگر از شمع گرفته تا آتشدان و اجاق، حتا کرم شبتاب را میبینیم که بر آن فضای تاریک شبزده پرتو افشانده و آن را به وسع خود روشن کردهاند.
اما چراغ شعر نیما یوشیج چگونه و از کجا افروخته شده و روشناییاش از کجا سرچشمه گرفته؟ خود او در شعر "در شب سرد زمستانی" در این باره به روشنی توضیح داده است:
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم، در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد میپیچید با کاج
در میان کومهها خاموش.
و روشنایی این چراغ به حدی بوده که حتا کورهی خورشید هم چون آن نمیسوخته و به مانندش هیچ چراغ نمیافروخته:
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا میافروزد.
- از شعر "در شب سرد زمستانی"
(من اگر به جای نیما بودم به جای صفت "گرم" در ترکیب "کورهی گرم" از صفت "داغ" استفاده میکردم، به این صورت: کورهی خورشید هم، چون کورهی داغ چراغ من نمیسوزد)
و همین چراغ است که نیما آن را افروخته است تا روشناییبخش تاریکیها باشد و تا صبحدمان بسوزد و در پرتو آن، او دیواری به جاتر در سرای کوران بسازد و بالا ببرد تا در داغی آفتاب فردا سایبانشان باشد:
تا صبحدمان، در این شب گرم
افروختهام چراغ، زیراک
میخواهم برکشم بهجاتر
دیواری در سرای کوران.
- از شعر "تا صبحدمان"
یکی از زیباترین تصویرها از چراغ و سوسوی شبانهاش را نیما یوشیج در شعر "شبگیر" (هنوز از شب...) ترسیم کرده است، در شبگیر که آخرهای مسیر شب است و تا سپیده دم زمانی کوتاه باقیست، شبتاب از پنهانگاهش در ساحل سوسو میزند؛ و مانند آن، چراغ نیما از پنجرهاش سوسو میزند، سوسویی که به سوسوی نگاه چشم سوزان و امیدانگیز یار میماند:
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
در شعر "بخوان، ای همسفر! با من" هم نیما از چراغی سخن گفته که زینت سردر باغی خوش است که درش بر روی مردم گشاده است:
چراغی دیدی از راهی اگر پیرایهمند سردری بود
ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند.
و از چراغ صبح که به راه دور میسوزد و نظرش به نیماست:
چراغ صبح میسوزد به راه دور، سوی او نظر با من
بخوان، ای همسفر! با من.
و سرانجام شعر زیبای "چراغ" که در آن چراغ با پیت پیت دلنشینش با نیما سخن میگوید و لبانش هردم حکایتیست با شب دراز:
پیت پیت... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتیست.
با او به گردش شب دیرین
هر دم شکایتیست.
او داستان بیم و امیدیست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان
تشییع میکند دم سوزان رفته را
وز سردیای که بیم میافزاید
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبانش میآید.
...
پیت پیت... ندیده صبح چراغم
کو روی آمدهست تن او
آنگاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تنش کفن او...
میسوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصلهی تنگ
طرح عنایتی
با او هنوز هست به لب با شب دراز
هر دم شکایتی...
لبخندها فسرد
پیوندها گسست***
در پهندشت خاک که اقلیم
مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده کودکان ز پی مادران خویش
دلدادگان دشت
سر داده اند گریه پی دلبران خویش.
***
در جستوجوی دختر خود،
مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد به خاک
او بود و دختری که جز او آرزو نداشت
اما چه سود؟ دختر او، آرزوی او
خفته است در درون یکی تیره گون مغاک.
***
بس کودکان که رنگ یتیمی
گرفتهاند
بس مادران به خاک غریبی نشستهاند
بس شهرها که گور هزاران امید شد
شام سیاه غم به سر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شکسته دل
بالا گرفت و هالهی ابری سپید شد.
***
آن کومهها که پرتو عشق و
امید داشت
غیر از مغاک نیست
آن کلبهها که خانهی دلهای پاک بود
جز تل خاک نیست.
***
این گفته بر لبان همه
بازماندههاست:
ای دست آفتاب!
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ!
دیگر مریز نقره به ویرانههای ده
ما را دگر نیاز به خورشید و ماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست.
***
خشکید چشمهها و به جز
چشمههای اشک
در دشت ما نماند
افسرد نغمهها و به جز وای وای جغد
در روستا نماند.
***
دیگر حدیث غربت و تنها
نشستن است
یاران خوشسخن همگی بیزبان شدند
آنانکه بود بر لبشان داستان عشق
خود «داستان» شدند.
***
این گفته بر لبان همه
بازماندههاست:
هان، ای زمین دشت!
ما را تو در فراق عزیزان نشاندهای
ما را تو در بلای غریبی کشاندهای
ما داغدیدهایم
با داغدیدگی همه دلبستهی توایم
زینجا نمیرویم
این دشت خوابگاه جوانان دهکدهست
این خاک حجلهگاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست.
***
هر سبزهای که بردمد از دامن
کویر
گیسوی دختریست که در خاک خفته است
هر لالهای که سرزند از دشت سوخته
داغ دل زنیست که غمناک خفته است
اما تو، ای زمین!
ای زادگاه ما!
ما با تو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن
این کلبهها که خانهی امید و آرزوست
ویرانسرا مکن
ور خشم میکنی
ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی
ما را ز کودکان و عزیزان جدا مکن.