سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نیما و مادرش/ مهدی عاطف‌راد


مادر نیما یوشیج طوبا مفتاح بود. او نوه‌ی حکیم نوری، با لقبهای "ناظم‌الاطباء" و "حکیم موزی"، شاعر و فیلسوف و نویسنده‌ی دوره‌ی قاجار بود. خانواده‌ی مادری نیما خانواده‌ای زمیندار و ثروتمند بودند، هم‌چنین خانواده‌ای اهل فرهنگ و شعر و ادب و اندیشه و حکمت بودند و پزشکی در این خانواده سابقه‌ی طولانی داشت. نسلهای پیشتر این خانواده از گرجی‌های مهاجر بودند که از سالیان دور به شمال ایران آمده و در مازندران ساکن شده بودند. مادر نیما زنی باسواد و اهل کتاب و شعر و ادبیات بود. نیما نقل کرده که مادرش در کودکی حکایتهای پنج گنج نظامی گنجوی را برایش تعریف می‌کرده است.

نیما سالهای کودکی و نوجوانی را با مادرش- و دیگر اعضای خانواده‌اش، یعنی پدر و برادر و خواهرهایش- گذراند. حضور مادرش هم در سه سروده‌ی نیما که در آنها به مادرش اشاره کرده، در ارتباط با کودکی‌اش بوده است: ابتدا در "افسانه". طبق آن‌چه نیما در بند زیر، از "افسانه" سروده، مادرش نخستین کسی بوده که در دورانی که او هنوز نوزاد بوده و در گهواره به سر می‌برده، برایش از "افسانه و سرگذشت او می‌گفته و بیداری او را پر از رنگ و روی افسونگر و رؤیای پرجذبه‌ی "افسانه" می‌کرده و او را محو و مفتون "افسانه" می‌ساخته:

چون ز گهواره بیرونم آورد

مادرم، سرگذشت تو می‌گفت

بر من از رنگ و روی تو می‌زد

دیده از جذبه‌های تو می‌خفت

می‌شدم بیهش و محو و مفتون.

 

سپس، در شعر "یادگار"، سروده‌ی فروردین ١٣٠٢:

 

در دامن این مخوف جنگل

واین قله که سر به چرخ سوده‌ست

این‌جاست که مادر من زار

گهواره‌ی من نهاده بوده‌ست

اینجاست ظهور طالع نحس.

 

کامد طفلی زبون به دنیا

بی‌هوده بپرورید مادر

عشق آمد و در وی آشیان ساخت

بی‌چاره شد او ز پای تا سر

دل داد ندا بدو که: برخیز.

...

دل پر ز خیال وقت بازی

ناگاه شنیدمی صدایی

این نعره‌ی بچه‌های ده بود:

«های های، رفیق جان! کجایی؟

ما منتظریم از پس در.»

 

من هیچ نخورده، کف زننده

بر سر نه کله، نه کفش بر پای

یکتای به بر سفیدجامه

زنگوله به دست، جسته از جای

از خانه به کوه می‌دویدیم.

 

مادر می‌گفت: "بچه! آرام."

می‌کرد پدر به من تبسم

من زلف فشانده، شعرخوانان

در دامن ابر می‌شدم گم

دنیا چو ستاره می‌درخشید.

 

و بعدها، در بخشی از منظومه‌ی "خانه‌ی سریویلی"- سروده‌ی خرداد ١٣١٩:

 

مادرم یک شب مرا دید

که ز خواب آشفته جستم

دست چون بر من بیازید

آه بر زد، گفت با خود:

"این پسر بیرون شد از دستم

او شریک و هم‌نفس با مردمی دیگر شود آخر

دیگرم از او نخواهد گشت اجاق تیره، روشن

پیش چشم او چو گلخن می‌نماید روی گلشن

وان‌چنان شام سیه، این روزگاران

این سزای آن‌که در تیره شبی جادوگری را تیره گردانید فانوس

پس گذشت از راه بیشه با شعاع ناتوان پیه‌سوز خود

آن زمان که تیره‌ی شب رنگ بر بال غرابی زشت‌تر می‌بست

و غرابان دگر را بال‌وپرها بود بر هر سو گشاده."

 

به جز این سه سروده، در هیچ سروده‌ی دیگر نیما، نام و نشانی از مادرش یا اشاره‌ای به او نیست و نیما هیچ شعری برای مادرش، خطاب به مادرش یا دربار‌ه‌ی مادرش نسروده است.

ولی در میان نامه‌هایی که از او به یادگار مانده، سیزده نامه خطاب به مادرش وجود دارد و در نامه‌های دیگری به برادرش یا خواهر دومش- ناکتا- هم اشاره‌هایی به مادرشان و نوشته‌هایی در ارتباط با او وجود دارد و نیما پیغامی به او داده یا چیزی از او خواسته یا حالش را پرسیده یا درباره‌اش چیزی نوشته است.

نخستین نامه به مادر را که نخستین نامه‌ی به یادگار مانده از نیما هم هست، در تاریخ چهارم تیر سال ١٣٠٠، زمانی که خودش در یوش و مادرش در تهران بود، نوشت. آخرینش را هم در ١٩ آذر سال ١٣١١ نوشت - هنگامی‌که در آستارا زندگی می‌کرد و مادرش در تهران بود. پس از آن دیگر نامه‌ای از نیما به مادرش در دست نیست، چون از سال ١٣١٢ به بعد نیما و مادرش، هردو، در تهران زندگی می‌کردند و نیازی نبوده که به هم نامه بنویسند.

نیما رابطه‌ی چندان خوبی با مادرش نداشت، نه در دوران جوانی و نه در دوران میانسالی، و در هر دوره آن‌دو با هم مشکل داشتند و رابطه‌شان در بر گیرنده‌ی تنشها و سرزنش‌هایی بوده است. به بیان دیگر، از نامه‌های به یادگار مانده از نیما به مادرش چنین برمی‌آید که آن‌دو با هم سازگار نبودند و مادر و پسر، آبشان به یک جو نمی‌رفت.

از همان سالهایی که نیما هنوز نوجوان بود و به مدرسه‌ی سن‌لویی می‌رفت، مادرش دوست داشت که فصلهای پاییز و زمستان تا آخر فروردین را در تهران زندگی کند و پس از آن با دخترانش به یوش برود و تا آخر تابستان در یوش بمانند.

پس از این‌که نیما دیپلم دبیرستان را گرفت، مادرش اصرار داشت که نیما در یکی از اداره‌های دولتی استخدام شود و کارمند دولت شود و حقوق ثابت ماهیانه داشته باشد. به همین علت، به شوهرش- پدر نیما- اصرار می‌کرد که برای پسر بزرگشان کاری دولتی پیدا کند. پدر نیما هم که زیر نفوذ همسرش بود، این کار را کرد و با تلاش او و روانداختنش پیش این و آن صاحب‌منصب، نیما به عنوان کارمند بایگانی اداره‌ی کارگزینی وزارت مالیه‌ی آن زمان (بعدن وزارت دارایی) استخدام و کارمند دولت شد. ولی نیما نه زندگی در شهر تهران را دوست داشت و نه کارمند دولت بودن و کار اداری کردن در بایگانی یک اداره را، و چنین کاری را دون شأنش و مایه‌ی تحقیرش می‌دانست. به همین خاطر دل به کار اداری نمی‌داد و مرتب سر کار نمی‌رفت و مدام در فکر استعفا دادن یا از زیر کار در رفتن بود و این دو موضوع مایه‌های اصلی تنش و درگیری بین نیما و مادرش بود. نیما از مادرش گله‌مند و شاکی بود و سرزنشش می‌کرد که با آوردن خانواده به تهران و ترتیب دادن زندگی در تهران باعث شده که او احساس خفگی کند و عمرش در شهر به بطالت بگذرد. مادرش هم از او گله‌مند و شاکی بود و سرزنشش می‌کرد که پسری سر به هوا و بی‌عرضه است و عقل معاش ندارد و خیر و صلاحش را تشخیص نمی‌دهد.

در هفته‌های آخر بهار سال ١٣٠٠، چند ماه پیش از شکست نیروهای جمهوری شورایی گیلان، هنگامی که جنگ بین این نیروها و نیروهای حکومتی اوج گرفته بود، نیما که اخبار این درگیری‌ها را دنبال می‌کرد، تصمیم گرفت که کار اداری را ول کند و به نور برود و شورشی انقلابی در جنگلهای مازندران برپا کند که مکمل شورش مبارزان گیلانی و جمهوری شورایی گیلان باشد و این دو جنبش به کمک هم نیروهای حکومتی را شکست بدهند. برای همین هم کار اداری‌اش را در بایگانی کارگزینی وزارت مالیه که هیچ دل خوشی هم از آن نداشت، ول کرد و راهی یوش شد تا از آن‌جا به جنگل برود و در جنگلهای مرکزی مازندران شورش برپا کند. در آن زمان نیما تشنه‌ی جنگیدن و انتقام گرفتن بود (انتقام گرفتن از "زندگی تلخ" و "روزگار خفه شده" که او را از آنچه حقش بوده، محروم کرده) و کشته شدن در میدان جنگ.

پیش از دست بردن به تفنگ، نامه‌ای در چهارم مردادماه این سال، از یوش، به مادرش که در تهران بود، نوشت. این نامه نخستین نامه از مجموعه ی سیزده نامه‌ی به یادگار مانده از نیما به مادرش است و به روشنی نشان‌دهنده‌ی روحیه و طرز فکر او در این سالهای جوانی است:

«مادر عزیزم!

شاید از رفتن من خیلی دل‌تنگ باشی. شاید که این مسافرت مرا به بی‌تجربگی و بیوفایی حمل کنی. ممکن است مرا دیوانه خطاب کنی. تمام این چیزها امکان دارد که در مخیله‌ی پر از محبت یک مادر مجسم شود. اما اگر در کنه خیالات من تعمق کنی، خواهی دید که این خیالات چقدر مقدس و بی‌آلایش است.

همیشه می‌خواهی مرا ببینی. من خودم هم همین را می‌خواهم، اما مانعی در پیش است: هرگز نمی‌توانستم در شهر بمانم و آن‌طوری‌که بارها گفته‌ام، متحمل تملق و بندگی باشم. نمی‌توانستم دوره‌ی زندگانی را به انجام کارهایی که شایسته‌ی من نیست، به سر آورده باشم. هرکس محققن به مقتضای طبیعت خودش کار می‌کند. من هم می‌خواهم کاری کنم که شایسته‌ی من است.

معتقد باشید که در عالم، یک محبت نوعی هم هست. من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد، چطور می‌توانم راحت بنشینم، در صورتی که خودم را اقللن انسان خطاب می‌کنم؟

مادر عزیزم! گریه نکن. از سرنوشتت پیش همسایه شکایت نداشته باش. پسرت باید فردا در میدان جنگ اصالت خود را به خرج دهد. با خون پدران دلاورم به جبین من دو کلمه نوشته شده است: خون- انتقام.

اگر مرا دوست داری دوستدار چیزی می‌شوی که من آن را دوست دارم. مرگ و گرسنگی را در مقابل این همه گرسنگان و شهدای مقدس، دوست داشته باش تا زنده و سیر بمانیم.

برادرم به ولایت نزدیک شده است. لشکر گرسنه‌ها در حوالی کلاردشت هستند. شیطان با فرشته می‌جنگد. پدرم فردا این‌جا می‌آید. چند روزی را با هم خواهیم بود. اما بعد از آن می‌روم به جایی که این زندگانی تلخ را در آن‌جا وداع کنم یا آن‌که از این روزگار خفه شده حقم را به جبر بگیرم.

غم بیهوده مخور که به شهر نمی‌آیم. مأیوس مباش. آتیه مثل آسمان است که به تیرگی و صافی آن نمی‌توان اعتماد کرد. من همه را دوست دارم. خواهرهای من! دل‌تنگ نباشید. سفر، سفر مرد، بدترین عاقبتش مرگ است نه ننگ و بدنامی.

آیا به چندین هزار کشته‌ی میدان جنگ، تمام ضعفای کشته شده، نمی‌خواهید یک نفر برادرتان را هدیه کنید؟ البته اگر حق انتقام در شما می‌جنبد.

نیما»

(نیما یوشیج- کشتی و توفان- ص ۱۱ و ۱۲)

 

سه سال بعد، در مهرماه سال ۱۳۰۳، زمانی که مادر و دو خواهر کوچکتر نیما در یوش بودند و او پس از مدتی اقامت تابستانی در یوش و پس از پایان یافتن مرخصی‌اش، به تهران بازگشته بود، نامه‌ای به مادرش نوشت که به روشنی و با تفصیلی گویا، بیانگر دید بسیار منفی نیما نسبت به مادرش، در سالهای جوانی و دوران اقامتش در تهران، پیش از ازدواج، است و ریشه‌های تنش بین آن‌دو را خیلی خوب نشان می‌دهد:

 

«تهران- ۲۴ مهر ۱۳۰۳

به مادر مهجورم

سه هفته است به شهر آمده‌ام، یعنی دوباره روزگار مرا آواره کرده است. در این مدت با وجود این‌که می‌توانستم، یک کاغذ هم ننوشته‌ام. یقین منتظر هستی که خیلی اظهار محبت کرده، از زندگانی در شهر خرسند باشم.

ولی من نمی‌توانم خود را به دروغ اجبار کرده، قلبم را گول بزنم که به احوال‌پرسی بی‌اساس یک مادر دخترپرست، من هم قلم به دست گرفته، اظهار شعف کنم.

فامیلی که افرادش روی خر شیطان سوار شده و از شیطان پی‌روی می‌کنند، فامیلی که نه وضع معیشت خود را می‌داند و نه می‌خواهد یاد بگیرد، فامیلی که نه عاقبت اولاد، نه دست‌برد حوادث را در نظر می‌گیرد، آن فامیل من است که به واسطه‌ی کارندانی رو به اضمحلال می‌رود.

مادر تسلیم ضعف خود و تسلط دختر، دختر به خیال خانه‌ی همسر آینده چشم از محبت و حرف حق پوشیده، پدر از روی بی‌اعتنایی مغلوب خودرأیی زن، پسر از اختلاف و لجاجت آنها آواره. فامیلی که خود را به ترجیح دادن معیشت گران و دشوار شهر بر معیشت کوه‌پایه اجبار کند و خانه‌اش را که به نهایت قشنگی و تلألو، در قریه‌ی گوشه‌افتاده‌ی مصفایی واقع شده است، ترک گفته، بخواهد برود در شهرهای خفه، پی سوراخی برای مسکن بگردد، کار چنین فامیلی به کجا می‌کشد؟ بدبختی می‌داند. فقر و سرشکستگی شهادت صدق حرف مرا می‌دهند. و هردو پشت در خانه منتظر ورود و سرکوبی این فامیل هستند.

چه می‌پنداری؟ شاید گمان کنی خواب است یا از آن نصیحتهاست که همیشه پدر قانع و زارع مرا از شنیدن آنها منحرف ساخته‌اند.

عقاب اگر بخواهد مثل ماهی به دریا شناوری کند، آیا جز این است که غریق شود؟

ما هم اگر خود را از ساحت طبیعت به سوراخ و چاله‌های شهر بیندازیم و رسم زندگی پدران عاقل خود را به تقلید از شهرها، کمتر رعایت کنیم، جز اضمحلال چیزی نصیب ما نیست. این روزها بارها به خیال افتادم کتاب کوچکی را شروع کنم و در آن سبب انقراض و ترقی اسباب معیشت را به‌دقت شرح بدهم. خفگی و بهتی که از روز ورود به شهر مرا فرا گرفته است، نگذاشته است این خیال عملی بشود. هرچند این‌طور کتابها  هم چندان مطبوع طبع من نیستند.

شبها تا دو-سه ساعت روی بستر خواب خود با اشکال مهتاب که از پنجره به در و دیوار می‌افتد، ساکت و مشوش، گرم خیالات می‌شوم، به هیجان می‌آیم چرا مادرم مایل نیست تمام سال را با پدرم به کوهستان بماند و برای سه-چهار ماه گردش و زندگانی در شهر، معیشت ما را ضایع نکند.

روزها، همین‌که چشمم از خواب باز می‌شود، از سرنوشت و اطراف خود در قلبم اظهار نارضایی می‌کنم. لاکن که می‌تواند بپسندد که این نیما اهل‌شدنی نیست و می‌خواهد مثل حیوانی وحشی در کنج جنگل زندگی کند؟ می‌خواهد تنها باشد و مثل پرنده به آزادی بخواند.

در این حالت چه پرسشی دارد حالت یک محبوس برای زندانبان؟ معرکه‌ای قلب من با خیال من، و خیال من با قلب من، دارد و تو باز می‌نویسی حال من چه‌طور است؟

به معیشت شبانی قسم، دیگر جز این یک‌دفعه نمی‌خواهم کاغذ بنویسم.

این‌طور ترک رابطه، این‌طور میل به خاموشی. حتا به نوشتن چیزهای ادبی هم چندان میل ندارم. من در سن جوانی، برای آسایش خیال دیگران، قربانی شده‌ام. حالات یک پیرمرد جهان‌دیده که حوادث او را شکسته است، در سیمای من به‌خوبی پیداست. عصازنان و آرام آرام، فکرهای دور و دراز بدبختی که بالاخره همه‌ی آنها به یأس و حسرت منتهی می‌شوند، مرا راه می‌برند. از خیابانهای خلوت می‌گذرم. با خودم عهد کرده‌ام به اهل شهر نزدیک نشده، مصاحب آنها نشوم. اگر تنها هستم، با قلب خودم، و اگر پیاله می‌گیرم، به یاد دوستان قدیم خود هستم، نه دوستان جدید.

مرا باید ببخشید. حرف راست زدن تلخ است. لاکن من تمام عالم را از دریچه‌ی قلبم تماشا می‌کنم و به آنها نزدیک یا (از آنها) دور می‌شوم.

اظهارات محبت شما- خواهر و مادر- در نظرم به تعارفات دروغ مردم بیشتر شبیه است. برای من که نزدیک است جوانی خود را به سماجت و مرافعه با شما به نصفه‌اش رسانیده باشم، حالیه تجارب تلخ دنیا به من پختگی و دقت نظری بخشیده است که بدانم یک مادر، دانسته یا ندانسته، از چه راهی فرزندش را در معرض بلا قرار داده است.

هیهات... برای دفع این مضرت، عقل شیطان هم به زحمت می‌افتد.

به خوبی می‌فهمم بدبینی و بی‌اعتمادی نسبت به مردم مرا چنان از محبت اشخاص کناره داده است که صاحب قلب عجیبی شده‌ام.

به جای این‌که خود اشخاص را دوست بدارم، خیال محبت گذشته‌ی آنها را به یاد آورده، همیشه دوست یادگارها هستم. کجا هستند دوستان قدیم من؟ یک فامیل باوفا و بامحبت چه‌طور ناپدید شدند؟

در بسته‌ی آن اتاق و تارهای عنکبوت را که روی آن تنیده شده است، تماشا کنید. غبار روی برگها و خشکی شاخسارها... همه جا خاموشی. دیگر هیچ‌کس در این خانه منزل ندارد.

افسوس برای قلب یک شاعر وحشی. ای مادر عزیز قدیم! تو نمی‌دانستی از منظره و سرگذشت چه‌قدر مهم خواهد بود. مادری داشتم که از شدت دوستی راضی بود یک نیش خار به کفش بچه‌اش ساییده نشود و به انگشتهای خودش فروبرود. خواهری داشتم که در مبارزه‌ی با روزگار به من کمک می‌کرد. آن‌جا، در آن خانه که می‌گویم، قلبی را دوست داشتم که مرا دوست می‌داشت.

تو می‌توانی به من بگویی چه شدند؟ حتا خود من هم، مثل تمام آنها، عوض شده‌ام. دیگر آن کسی نیستم که دیروز او را می‌دیدید، برای محبت فامیلی خود را فدا می‌کرد. حالیه تنها شده، بی‌مادر، بی‌پدر، بی‌هم‌درد، دوست فامیلی قدیم و اشخاص مجهول، هم‌سر خیالات وحشی، موهوم‌پرست. از قلبم می‌پرسم: «کجا هستی؟» کارگرم. مددکارم. مثل پرنده‌ی روزه‌دار رزق می‌خورم، اما چه رزقی!

این را می‌بایست از من پرسید. زهر در کام من بهتر از قطره‌ی شربتی‌ست که در این محبس سیاه شهر، این هوای منفور، به من بدهند.

خواهرم! مادرم! شما را به آن‌چه در عالم بی‌مذهبی به آن معتقدید قسم می‌دهم، دعا کنید شاید زودتر من از زندگی، و شما از زندگی من، خلاص بشویم.

نیما.»

(نیما یوشیج- ستاره‌ای در زمین- از ص ۳۲ تا ص ۳۵)

 

 در تیر ۱۳۰۳- نیما در نامه‌ای که از تهران برای مادرش که در یوش بود، فرستاد، نوشت:

 

«مادر عزیزم!

بعد از ظهر یک روز تابستان است. کاغذی را که خانلر آورده بود، به من داد. مثل یک مژده، بلکه بیشتر از آن، مرا متزلزل کرد.

...

اما باید تصور کرد چه حالتی را دارد یک عقاب وحشی که به قفس اسیر شده است. من آن عقاب بلندپروازم که در چهاردیوارهای شهری مشئوم، پر و بالم بسته شده است. خیال آسمان شفاف بلند و هوس قله‌های مینایی‌رنگ، مرا مشوش نگاه می‌دارد.

خوشا به حال پرنده‌ها که در حرکتشان آزادند و زندگانی آنها را در مشی غیر طبیعی نینداخته است. کاش شماها از این پرنده‌ها کمتر نمی‌شدید و مرا از این زندگانی خفه و مرعوب شهر، برای همیشه، خلاص می‌کردید.

...

فرزند دورافتاده- نیما»

(نیما یوشیج- کشتی و توفان- ص ۴۰ و ۴۱)

 

در نامه‌ای بدون تاریخ نگارش از نیما به مادرش که احتمالن آن را در سال ۱۳۰۹ نوشته و مکان نگارش آن هم مشخص نیست، چنین می‌خوانیم:

 

«مکرر پیغام می‌دهد و کاغذ می‌نویسید که من چرا جواب نمی‌دهم. من این ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده‌اید تا من در این دنیا این‌قدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجیب خودم را متصل فریب بدهم.

هرچه کرده‌ام و گفته‌ام غلط است. تو از مشقتهایی که من در عمر خود می‌کشم، خبر نداری ولی حالا ببین که به پیشگاه تو اقرار می‌کنم.

به هرحال زندگی من باید با زندگی هر حیوان و انسانی متفاوت باشد- به این معنی که بیشتر رنجور باشم. اگر جرئت و قوت پهلوانی نژاد من نبود، گمان نمی‌بردم که تاکنون باقی می‌ماندم و فقط در بهای این همه مشقت موهای سرم را سفید می‌کردم.

من که با یک دست لباس کهنه در کوچه‌ها راه می‌روم، اگر یک فکل می‌بستم و مقید بودم، چه می‌کردم؟ با همه‌ی لیاقت و علو طبع نتوانسته‌ام شخصن امور معاش خود را تنظیم کنم. اگر من هزار تومان داشته باشم، پنج هزار تومان دیگر هم قرض کنم که با آن قلعه‌ای بسازم که بعد از ۲۰۰ سال، آن قلعه، پس از وضع قروض و منافع آن، برای من باقی بماند و ماهی مبالغی منفعت داشته باشم، این یک مآل‌اندیشی است. اما آیا من ۲۰۰ سال عمر خواهم کرد؟ و وقنی آن منافع می‌خواهد به من برسد، آیا من زنده‌ام؟

افسوس، امسال سه سال است که «سیاه‌کلا» را که پدر بدبختم آن‌قدر دوستش داشت، فروخته‌ام. چه از آن عاید من شده است؟ این حسابها برای اطفال خوب است.

...

اصلن خانه‌ای که ثبت نشده، خانه‌ای که من از آن هیچ خیر ندیده‌ام، خیال می‌کنم اصلن هم‌چو خانه‌ای وجود ندارد. دنیا خانه‌ی من است.

خوبی مرغی بود پر شکسته. یک شب توفانی او را گرفتم، به خانه آوردم. چندی که گذشت، پر زد و روی بام خانه‌ی من پرید. باید حالا آن را از دور تماشا کنم. اگر به او نزدیک شدی، پیغام مرا زیر گوش او بگو.

آن‌چه نتیجه می‌گیرم این است که حق‌گویی یک نوع مرض است- مثل خوب بودن. چون جمعیت بشری نمی‌تواند این مرض را معالجه کند، این است که این مریض مردود واقع شده است. حالا اگر من بخواهم خوب باشم، لازم است چشمهایم را ببندم، هرچه بگویند اطاعت کنم، دیگر ابدن کاغذ ننویسم، خیال کنند مرده‌ام، میراث مرا ببرند.

من اگر عقل معاش ندارم، در عوض عقل علمی کاملن در من موجود است. به تمام اسرار اخلاق بشری، از هر صنف که باشد، آشنا هستم. امروز من مربی قوم و واضع قوانین تازه‌ام. محتاج به این نیستم که مرا نصیحت کنند.»

(نیما یوشیج- دنیا خانه‌ی من است- از ص ۵ تا ص ۷)

 

در ده سال آخر زندگی نیما، آن‌طور که از یادداشتهای منتشر شده از او برمی‌آید، مهمترین علت دلخوری نیما از مادرش مسائل مالی و پولی بود. در این سالها، به مادر نیما از تنها برادرش- دایی نیما- که مردی ثروتمند بود و مرده بود، ارث کلانی رسیده بود و او خیلی دارا شده بود. نیما توقع داشت که مادرش همه‌ی این ثروت یا دست کم بخش بزرگی از آن را در اختیار او بگذارد تا او بتواند در رفاه مالی زندگی کند ولی مادر نیما که اعتمادی به پسرش نداشت و او را فاقد عقل معاش و توانایی اداره‌ی امر معیشت خودش و خانواده‌اش می‌دانست، حاضر نبود که از آن میراث سهم بزرگی به نیما بدهد و به جای آن برایش مقرری ماهیانه‌ای تعیین کرده بود (به نوشته‌ی نیما به مبلغ ماهی پنجاه تومان) و هرماه یا دوماه یک‌بار این مبلغ را به نیما می‌داد و نیما از این مقرری اندک به شدت دلخور و مکدر بود و در یادداشتهایش چند بار یه این موضوع اشاره کرده است، از جمله:

«دو ماه است مادرم را ندیده‌ام. قسمت عمده‌ی ثروت او را که از دایی من به او رسید، خواهرم برد و شوهرخواهرم با آن سرمایه کرد. پسرهایش را به فرنگ می‌فرستد و زن مرا هوایی‌تر می‌کند. خیال می‌کند فرنگ شفای مخنث است. مادرم ماهی پنجاه تومان برای بستن زبان من به من می‌دهد. تعجب است از وضع روزگار.»

(نیما یوشیج- یادداشتهای روزانه- ص ۲۴۸)

 

«مادرم و دخترش- خواهرم نکیتا- قریب دویست هزار تومان مطالبات دایی مرده مرا به دامادش داد- به علاوه‌ی جواهرات و لیره‌ها و غیره و غیره... مادرم ماهی پنجاه تومان به من می‌دهد.»

(نیما یوشیج- یادداشتهای روزانه- ص ۲۳۸)

 

«پول و آدمیت- (به مادرم بگویم)

پول را به مصرف آدمیت می‌رسانند نه آدمیت را به مصرف پول.»

(نیما یوشیج- یادداشتهای روزانه- ص ۱۶۷)

 

«مادرم

مادرم برای دفعه‌ی اول به منزل ما آمد و چه‌طور...

صد تومان آورد و در جلوی عظام‌الدوله شمرد و داد. ولی پول مرا درمان نمی‌کند. من به ذره‌ای حس عالم انسانی احتیاج داشتم.»

(نیما یوشیج- یادداشتهای روزانه- ص ۱۳۴)

(عطام‌الدوله لقب حسین آشتیانی- شوهر خواهر دوم نیما- ناکتا- بوده است.)

از رابطه‌ی پرتنش نیما یوشیج با مادرش که بگذریم، نیما به مادران بی‌نوا و فقرزده توجهی خاص داشت و در سه تا از سروده‌هایش این مادران نقش چشمگیری دارند. نخستین سروده، «خانواده‌ی سرباز» است که از یادگارهای دوره‌ی جوانی و سالهای آغازین شاعری اوست. این شعر را نیما به خواهر دومش ناکتا تقدیم کرده است. موضوع آن مادری‌ست که صاحب دو فرزند، یکی ده ساله و دیگری شیرخواره، است. شوهر این زن سربازی‌ست که به جبهه‌ی جنگ فرستاده شده و زن دو فرزندش را گرسنه و بی‌نوا تنها گذاشته است و مادر با بدبختی‌های ناشی از تنهایی و فقر و بی‌نانی و سرمای استخوان‌سوز زمستان در حال دست و پنجه نرم کردن است.

همین مضمون را در شعر «مادری و پسری» که از سروده‌های دوره‌ی میانسالی نیماست، هم می‌بینیم. مردی پی به دست آوردن نان برای خانواده‌اش رفته و زن و پسر خردسالش را گرسنه و بی‌پناه تنها گذاشته است. پسر از گرسنگی تاب و توان از دست داده و مادر می‌کوشد تا او را با امید بازگشت پدر با دستهای پر از نان، دلگرم و امیدوار نگه‌دارد.

سومین سروده با این مضمون، مثنوی کوتاه «پسر» است و موضوع آن محاکمه‌ی پسری‌ست که به مادر بینوایش نان نمی‌دهد و به این خاطر توسط حاکم محکوم می‌شود. این سروده را در پایان این متن، می‌آورم تا نگاه کلی نیما به موضوع مادر و مادری را نشان داده باشم:

 

نان نمی‌داد به مادر، فرزند

شکوه از وی بر حاکم بردند.

 

گفت حاکم به پسر: «واقعه چیست؟»

«برهان» گفت «مرا واقعه نیست.»

 

گفت او را «برهی یا نرهی

نان به مادر به چه عنوان ندهی؟

 

داری از خرج زیاده؟» «دارم.»

«از چه رو می‌ندهی؟» «مختارم.»

 

این سخن حکمروا چون بشنفت

به غضب آمد و در هم آشفت.

 

داد در دم به غلامی فرمان

به شکم بندندش سنگ گران.

 

پس به زندان ببرندش از راه

بنهندش که برآید نُه ماه.

 

نگذارند فروکرد این سنگ

تا مگر آید از این سنگ به تنگ.

 

بانگ برداشت به تشویش پسر

که «از این‌گونه سیاست بگذر.

 

تا به نُه ماه بن سنگ گران

به خدا نیست مرا طاقت آن.»

 

گفت: «چونی که تأمل نکنی؟

خرج مادر تو تحمل نکنی؟

 

پس چه سان کرد تحمل زن زار

تا به نهُ ماه تو را بی‌گفتار؟»



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد