غرق شب تاریکم و در چنگش اسیر
زندانی تنهایی هولانگیز
وحشتزده از ظلمت دهشتناک
از اینهمه تاریکی حاکم دلگیر.
سخت است چه بسیار و پر از زجر و عذاب
بی روشنی روز به سر بردن
دوزخ را میماند
محروم از نور
محروم از امید
محروم از مهر
در ظلمت جانسوز به سر بردن
از لذت پرواز در اوج
از شادی آزادی
بیبهره
در کنج قفس کز کرده
سرشار غم افسردن و پژمردن
ناکام و سیهروز به سر بردن.
از پنجره پرسیدم:
گر باز نباشی تو چه حالی داری؟
پاسخ داد او با لحنی دردآلود:
دلتنگی آن میکُشدم بیتردید.
از آینه پرسیدم:
در ظلمت شبگاه چه حسی داری؟
پاسخ داد او با آهی حسرتناک
اندوهش درهم شکند روحم را.
آیا من
از پنجره و آینه کمتر هستم؟
از آنها کمحستر هستم؟
نه، نیستم از پنجره و آینه کمتر من
وقتی که تو با من باشی
در قلب من آفتاب روشن باشی.
وقتی که تو با من باشی
من سرخوش و شادانم.
وقتی که تو با من باشی
سرزنده و پرشورم
مانند چراغی روشن
بخشنده و ایثارگر نورم.
فردای منی، بیتو شبی مدهوشم
قلبم تهی از روشنی شادیبخش
در کنج قفس فاختهای خاموشم
بیبهرهام از نغمهی آزادیبخش.
چشمها در چشمانداز شعر نیما جایگاهی ویژه دارند- چشمها و نگاهها، دیدن و دیدار، نگریستن و نگران بودن، نظر کردن و ناظر بودن.
چشمها سرچشمهی بیناییاند و بینش، نگرانند و کانونهای نگرش.
چشمبهراهی (یا به زبان نیما- چشمدرراهی) یکی از چشمگیرترین ویژگیهای دیداری شعر نیماست . یکی از درخشانترین شعرهای آخرین سالهای عمر نیما، "تو را چشم در راهم"، با این سطر شروع میشود:
تو را من چشم در راهم شباهنگام.
در چند شعر دیگر نیما هم تصویرهایی از "چشم در راه بودن" او یا دیگران میبینیم:
در کنار رودخانه من فقط هستم
خستهی درد تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظهای او را نمییابد.
آفتاب من
روی پوشیدهست از من در میان آبهای دور.
(در کنار رودخانه)
هیچ آوایی نمیآید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
(روی بندرگاه)
با وجودیکه نمیآید رو به تو کسی
چشمها هست ز راه پنهان
که به سوی تو گشادهست بسی.
(یک نامه به یک زندانی)
چشم در راهم سیمای چه همدردی را من؟
(یک نامه به یک زندانی)
در بیشتر سرودههایی که نیما دربارهی پرندگان دنیای شعرش سروده، به چشمهای آنها و نگاههایشان پرداخته و از آنها سخن گفته است. به عنوان نمونه، در یکی از شعرهای آغازین از این دست- شعر "ققنوس"- چشمهای تیزبین ققنوس نقشی چشمگیر دارند. این چشمهای قرمز به شعلهی آتش میمانند و نگاه سوزانشان کانون اصلی این شعرند:
قرمز به چشم شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
...
یک شعله را به پیش مینگرد.
...
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بستهست دم به دم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
در شعر "غراب" هم که نخستین سروده از این خانواده است، چشمها نقش و جایگاهی چشمگیر دارند و چشمهای غراب و آدم نهان شده در گوشهی ساحل به هم دوخته شده و هردو به هم نگاه میکنند:
وقت غروب کز بر کهسار آفتاب
با رنگهای زرد غمش هست در حجاب
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب
وز دور آبها
همرنگ آسمان شدهاند و یکی بلوط
زرد از خزان
کردهست روی پارچه سنگی به سر سقوط
زان نقطههای دور
پیداست نقطهی سیهی
این آدمی بود به رهی
جویای گوشهای که ز چشم کسان نهان
با آن کند دمی غم پنهان دل بیان.
وقتی که یافت جای نهانی ز روی میل
چشم غراب خیره از امواج مثل سیل
بر سوی اوست دوخته بیهیچ اضطراب
کز آن گذرگهان
چه چیز می رسد؟ فرحی هست یا عذاب؟
یک چیز مثل هرچه که دیدهست، دیده است
خطی به چشم اوست که در ره کشیده است
بنیادهای سوخته از دور
ابری به سوی ساحل مهجور.
هردو به هم نگاه در این لحظه میکنند
سر سوی هم ز ناحیهی دور میکشند
این شکل یک غراب و سیاهی
وان آدمی، هرآنچه که خواهی
چون مایهی غم است به چشمش غراب و زشت
عنوان او حکایت غم، رهزن بهشت.
...
فریاد میزند به لب از دور: "ای غراب!"
لیکن غراب
فارغ ز خشک و تر
بسته بر او نظر
بنشسته سرد و بیحرکت آنچنان به جای
وان موجها عبوس میآیند و میروند.
و در شعر "مرغ غم" تصویری از نگاه کردن مرغ غم و شاعر به هم وجود دارد:
میکشد این هیکل غم از غمی هرلحظه آه
میکند در تیرگیهای نگاه من نگاه
او مرا در این هوای تیره میجوید به راه.
"تیزپرواز" هم با آن که به ظاهر مینای چشمهایش بیفروغ و سرد است ولی در باطن چشمهایش بینا و جهانبین است:
او جهانبینیست نیروی جهان با او
زیر مینای دو چشم بیفروغ و سرد او، تو سرد منگر
رهگذار! ای رهگذار!
دلگشا آینده روزی است پیدا بیگمان با او.
(خواب زمستانی)
و "مرغ شکستهپر" هم چشمهایی کاونده و جداکنندهی "چهرههای مرگنما" از "چهرههای خشم" دارد:
نزدیک شد رسیدن مرغ شکستهپر
هی پهن میکند پر و هی میزند به در
...
میکاودش دو چشم
تا چهرههای مرگ نما را کند جدا
از چهرههای خشم
(شکستهپر)
لاشهخوار پیری که روی جدارهای شکسته، نشسته، چشمهایی گشاده و تیزبین دارد و در کارگاه پر ولع هر نگاهش امید بسیار به یافتن طعمه هویداست:
در کارگاه پر ولع هر نگاه او
بسیار امید طعمه به جوش است
بر هر کجا نشیند
از هر طرف که بیند
در چشمها که از مه هرّای آفتاب
بگشاده یا بگسسته
روی جدارهای شکسته
(روی جدارهای شکسته)
و کاکلی با آنکه مرده ولی چشمهایش نیمباز مانده:
بیهوده مانده است از او چشم نیم باز
(مرگ کاکلی)
"مرغ شباویز" هم که به شب آویخته، چشمهایی دارد که در آنها همه چیز چرخان است:
به شب آویخته مرغ شباویز
...
به چشمش هرچه میچرخد- چو او بر جای
زمین با جایگاهش تنگ
و شب، سنگین و خونآلود، برده از نگاهش رنگ.
(مرغ شباویز)
و سرانجام "مرغ آمین" که چشمانی نهانبین دارد و آن نهانبین نهانان مردمان جوردیده را میشناسد:
میشناسد آن نهانبین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را.
(مرغ آمین)
در بعضی از دیگر سرودههای نیما هم چشمها حضوری چشمیگر دارند.
در شعر "همهشب"، در یکی از دیدارهای شبانه، "زن هرجایی" گیسوان دراز خزهوارش را دور سر نیما میپیچد و او را چنان به تک و تاب میاندازد و در هم میپیچاند که از آن شب به بعد همه چیز در چشمهای او پیچان مینماید:
در یکی از شبها
یک شب وحشتزا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا
وان زن هرجایی
کرده بود از من دیدار
گیسوان درازش- همچو خزه که بر آب-
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونی و در تک و تاب
هم از آن شبم آمد هرچه به چشم
- همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که میسوزد با من به وثاقم- پیچان.
(همه شب)
در شعر "مهتاب"، غم خفتگان ناهشیار، خواب در چشمان تر نیما میشکند:
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
در شعر "خانهام ابریست" نیما با خیال روزهای روشنی که از دست داده، رو به سوی آفتابش به دریا چشم دوخته و ساحت دریا را نظاره میکند:
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره.
در شعر "گل مهتاب"، آن گل نودمیدهی مصفای آکنده از نور، با چشمهای به رنگ آبش به نیما و همراهش نگاه میکند:
وان نودمیده رنگ مصفا
بشکفت همچنان گل و آگنده شد به نور
بر ما نمود قامت خود را
با گونههای سرد خود و پنجههای زرد
نزدیک آمد از بر آن کوههای دور
چشمش به رنگ آب
بر ما نگاه کرد.
(گل مهتاب)
در شعر "ریرا" هم چشمها که در آنها "برق سیاه تصویری از خراب" کشیده شده، دیده میشوند:
ری را، صدا میآید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویا کسیست که میخواند.
و سرانجام زیباترین تصویر از چشمهایی با نگاه سوزان را در شعر "هنوز از شب دمیباقیست" نیما میبینیم- چشمهایی که نگاه سوزان امیدانگیزشان، مانند چراغ کنار پنجرهی نیما، سوسو میزند:
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
در رباعیهای نیما هم چشمها حضوری چشمگیر و خیالانگیز دارند، اینک چند نمونه از این رباعیها:
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت
از بس به دلم خیالت آتش انگیخت
دیدم که به دریایم اندر در خواب
کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت
□
بی تو همه در پیکر من سوز تب است
با تو همه با هر سخن من تعب است
در چشم من ار نیک نمایی نه عجب
در پیش تو گر نیک درآیم عجب است.
□
دل دید چو در ناوک چشم تو چههاست
جا برد به گیسوی تو کانجاش پناست
چندان که بدو گفتم بشنود از من
بیچاره ندانست که آن دام بلاست.
□
گفتم: "دلم از دو چشم مست تو شکست."
گفتا: "شکند هر چه به ره بیند مست."
گفتم: "چه به هیچ دل بدادم." گفتا:
"گر هیچ بود چه جویی از هیچ به دست؟"
□
گر زانکه ز روی تو نگاهم بگسست
تا ظن نبری دلم به غیری پیوست
چشمم ز تو بگسست و دلم از تو برست
تا آنکه کند قصهی تو دست به دست.
اگر او را شب غفلت کنار زندگی نومید کردم من
فقط بر بی سرانجامی روز افزون خود تاکید کردم من
اگر در دور دست ساحلی آرام شرم سایه ام پیداست
وضویی را به قصد قربت لبهای خشک بید کردم من
شهادت میدهد ابری که روی ماه را این سالها پوشاند
خدا را نذر شبتابی که در تاریکی ام تابید کردم من
عبوری بود از فانوسها تا قصه ی غمگین تاریکی
تمام اشک خود را وقف شمعی که نمی پایید کردم من
کنار جلجتای سالها سردر گمی در جاری تقویم
حلالم کن، لبانت را اگر آن روزها تردید کردم من
نوزدهم مرداد چهارصدو دو
#امیردادویی
@amirdadooei
برهوتی
محصور
از درون تیره
برون آیینه
عدهای
خیره
در او مینگرند
عدهای
سرپایین
از کنارش
(غمِ نان)
میگذرند.
قبله کنم روی تورا بختم اگر یار شود
گیرم اگر طعن جهان ، بر سرم آوار شود
سیر بیابان جنون ، طاقت مجنون طلبد
طالب لیلی نسزد رنجه به هر خار شود
صرفه برد روز جزا ، روسپی از زهد فروش
مایه وهن است به دین ، هرکه ریا کار شود
خسرو خودکامه که داد ، زحمت فرهاد به باد
فکر نمی کرد که خود ، زار و گرفتار شود
ای که به دیوار کشی ، تفرقه ایجاد کنی
ترسم ازین کار سرت ، رفته سر دار شود
دست قضا می بردت ، گرگ اجل می دردت
عقل سلامت طلبت ، گو همه دیوار شود
باش که تندیس ترا ، خلق کشاند به زمین
مرگ حقیرانه تو ، عبرت اعصار شود
پند نخواهد شنود ، ملت ناخوانده کتاب
قصه تاریخ فقط ، بیهده تکرار شود