سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

توی باغ ارغوان / الهه تاجیک زاده

 




توی باغ ارغوان

‌های و هوی و خنده بود

 صحبت از گل و پرنده بود


 زنجره نشسته بود

 روی شاخه‌ای که شاپرک به آن

 تاب بسته بود...


روی نازکای تاب

پیله‌ای چو پرنیان

پاره‌ی تنی در آن میان...


                                                          ***

 

 باد، بارها...

«روح سبز باغ» را در او دمید!

 لحظه‌ی شکفتنش رسید‌...


 پیله باز شد به ناز

 قاصدک به گوش غنچه گفت:

 مشتلق بده که شاپرک شکفت...


 غنچه جیغ کوچکی کشید

 چشم روشنش پر از پرنده شد

 چیز دیگری ندید...


                                                          ***


 ذرّه ذرّه ریخت

 از درون پیله ناگهان

 کلّ رنگ‌های این جهان...


                                                           ***

 حال، شاپرک

                    به باغ ارغوان نگاه می‌کند

 عصر باغ را

               شبیه روشنایی

                                    پگاه می‌کند

آخرین دقایق /پاییز رحیمی


.

هر صبح


وقتی شبیه غنچه ی معصومِ نیمه باز


لبخند می زنی،


در من هزار گونه ی پروانه


-همْ زمان-


پرواز می کنند.


تو آخرین دقایق اسفندی


جان مرا


به آب و درخت و گل و نسیم


پیوند می زنی!.




#پاییز_رحیمی 



@paeizrahimi

همچنان سکوت / حسین رمضان پور





هنوز میشود از عشق بت تراشید و 

به چارگوشه ی دنیای در به در آویخت 

به روی قلب پر از کینه خط بطلان زد

دوباره طرح محبت به قالب جان ریخت


چه میشود که به جای حسادت و نفرت

دو شاخه غنچه ی زنبق به هم حوالت کرد

دریغ و درد به دنیای پوچ و هیچستان

نمی شود به جهان عبوس ،عادت کرد


نمی شود به عروج ستاره ایی کاذب

شبی به پهنه ی رویایمان سری بزنیم

برای دیدن دنیای رو به آرامش

نگاه خسته ی خود را به هر دری بزنیم


هنوز میشود از لابه لای تاریکی 

دریچه ایی به وضوح ستاره پیدا کرد

خیال را به بهارینه ی تماشا برد

به سبز دشت ترنم ، ترانه را جا کرد


درخت بودم و زیر نگاه هیز تبر

بدون روز خوشی،راهیِ عدم شده ام

شکوفه های دل افسرده شاهدان منند

که در طلوع بهارم، (قلم شَلَم) شده ام


اگرچه لب به زبان سکوت وا کردم

بهار میچکد از گوشه ی گوشه ی چشمم

ردای صلح به کوه دلم نشسته ، ولی

دلی گداخته از سنگ و آهن و خشمم


به گوش میرسد از لابه لای تاریکی 

صدای له شدن استخوان استبداد

به دشت میرسد اینک نسیم آزادی

به رقص و هلهله بر دوش شاخه ی شمشاد


به گوش غم برسانید موعدش سر رفت 

زمان ، زمانِ شکستِ  سپاه سالوس است

که زود جمع کند کاسه کوزه ی خود را

که آسمان دلم، پا به ماهِ فانوس است


هنوز میشود از عشق بت تراشید و

به آسمانِ نگاهِ شکسته ایی دل باخت

برای دیدن رویای غرق  آرامش

ردای عشق و محبت به سینه ها انداخت


@fanosmehr70

#حسین_رمضانپور

داروگ / وحید ضیایی


شعر داروگ نیما ، مثالی روشن از سمبلیسم خفته در اشعار این شاعر است ، شاعری که بیش از همه ی همعصرانش به سنت شعر کهن آشنایی داشت یا به عبارتی دیگر در استفاده از رویکرد استعاری - سمبلیستی گذشتگان موفق تر بود . با همه رهایی اش پیوسته ترین حلقه شعری را در توالی منطقی شعر فارسی داشت . داروگ نیما با همعنانی او با طبیعت ( ارجاعی به قرون اولیه شعر فارسی در طبیعت گرایی خود ) به تصویر سازی دو زمین بایر و سبز کنار هم می پردازد . طبیعت + تصویر ( سنت شعر هندی ) + دیالوگ درونی شعر از سطور نخستین و ایجاز او در نتیجه گیری فوری در سطر های نخستین ( رباعی وار ) مجموع سنت شعری را در خدمت سمبلیسم خاص خودش قرار میدهد ... تا به ارزوی دیرینه ی  انتظار بارش ( مفهوم انتظار ) رنگی نو بدهد . 


خشک امد کشتگاه من 

در جوار کشت همسایه 

گرچه می گویند می گریند رو ساحل نزدیک 

سوگواران در میان سوگواران 

قاصد روزان ابری داروگ کی میرسد باران ...


در بساطی که بساطی ( سفره ، بستر ، صاحب خانه ) نیست ... 


در بند دوم نیز دنده های لاغر مرد - خانه ای از نی و گوشت با سطر ( دل یاران که در هجران یاران ) استفاده مثبت از بار عاطفی واژگان کهن عاطفی شعر ، بیشترین وفاداری ها را به سنت دارد . 

تکرار بند داروگ در نهایت مجموعه ای از شعری ناب را میسازد که در کولاژ نویی از همه ی سنت های شعری پیشین به زبانی تازه زجه مویه میکند ...

نیما " رفتار " شعری مستحکمی را بنا کرد که دیگران پیشتر از او این وفاداری و استحکام و شاید سواد مقابله با سنت را نداشتند ... 



از مجموعه یادداشت هایی برای ادبیات معاصر ، 


#وحید_ضیائی


@sherastan

www.vahidziaee.ir

اهل زنجان / خلیل جوادی



با احترام به سهراب سپهری

------------


اهل زنجانم -


پیشه ام طنّازیست -


گاه گاهی الکی، شعرکی می گویم-


می فرستم همه جا


روزگارم خوش نیست-


مادری دارم ، ناخوش احوال و مریض-


دوستانی دارم  همه بی پول و فقیر-


شاعرند آنها هم-


طفلکی ها همه اهل قلمند-


رزقشان از نوک باریک قلم می آید-


و خدایی دارم، که مرا ول کرده، توی تهران شما-


بنده در این تهران چیز هایی دیدم-


من کتابی دیدم که نویسنده نداشت-


واژه هایش همه از جنس بلاهت بودند-


طبق دستور فراهم شده بود-


محض خود شیرینی-


بوی نان هم می داد-


توی خوابم مرد کوچکی را دیدم؛ پشت یک میز بزرگ-


داشت سنگک می خورد-


شکل سنگک مثل نقشه ی ایران بود-


مردک دیوانه، کلّ نان را بلعید-


من مدیری دیدم ، حرفهایش همه بد بو  بودند-


موقع حرف زدن،  قطراتی به سر و صورت من می پاشید-


و چه تأثیر عمیقی هم داشت-


من کلاغی دیدم، ابلهانه به عقاب، متلک می انداخت-


من الاغی دیدم که تصور می کرد، کهکشان گرد سرش می چرخد-


من فقیری دیدم ، که به جز پول کلان هیچ نداشت-


من رئیسی دیدم که تراول می برد، و چه سنگین می رفت-


من رئیسی دیدم، مخزن بودجه استخرش بود-


بی هوا شیرجه می زد در آن-


زیر آبی می رفت-


و حسابی می برد-


مرد بقال از من پرسید-


"راستی در اینجا،هیچ کس کار ندارد به شما؟"


من به ایشان گفتم: این چه حرفیست که می فرمایید؟


مرد بقال این بار، حق به جانب گره بر  ابرو زد-


بین خمیازه ی کشدارش گفت: 

"شعر می گویی خب!!! -


راست هم می گردی"


در سکوتی مطلق، من نگاهش کردم-


چون که او برهانش، کاملا قاطع بود-


در همان نزدیکی،بوستانی دیدم-


راه را کج کردم سمت یک کاج بلند-


قصد کردم بروم، زیر آرامش کاج ، نفسی تازه کنم-


رهگذر حرف رکیکی که به لب داشت به زیبایی یک زن پاشید-

بعد با حسّی که، گویی از فتح بلندای جهان می آید


پیش من آمد و گفت: شیشه و بنگ و کراک؛ هر چه می خواهی هست-


من به شوخی گفتم: 

هروئین هم داری؟


مرد قاچاقچی از من پرسید-


"چند من می خواهی"

***


باید امشب بروم-


بروم جایی که، نقطه ی امن خداست-


آرزو های بزرگی دارم-


کلبه ی آر امش-


شعر و موسیقی و شمع-


جایگاهی که در آن پاکی و لبخند و محبت جاریست-


و نگاهی که در آن، جز صداقت نتوان پیدا کرد-


آرزویم این است، گوشه ی کلبه ی آرامشمان-


با کسی که نت احساس مرا می فهمد-


بنشینیم و چایی بخوریم-


ارزو های بزرگی دارم


#خلیل_جوادی

@Khalil_javadi