ساده برگزارمی کنی آقا!
این جثه ی سنگین بردوش سپیده دمان
بوی نرگس های پوسیده می دهد
بوی کافور و خضاب خشکیده
چقدرمی خواهی برایش خطابه بخوانی؟
چَمَر در تپه زاران می پیچد و من هنوز گوشم
زنگ می زند از دست این باد که آرامم نمی گذارد.
صبحِ دمِ آفتاب قدم زدم در مهتابی بی شمعدانی
پیچ رادیو را باز کردم و از آن حرف های زمخت
آبی به صورتم ریختم تا ریختم مثل آدم هایی شود
که باز برخاستند از خواب تا بدوند دنبال نعش خودشان.
ساده برگزارمی کنی آقا!
این پای تیمورلنگ را به حساب بیاوریدو
بگذارید بدود همپای آهوی کوهی دردشت
یا فرقی نمی کند، درخیابان و
بخواند آوازهای ایلیاتی از یادرفته را.
مرده ی بیچاره دق می آورَداز دست این دست ها
که برفرق عالم می کوبند و عین خیالشان نیست
که امسال تنها قانون جاذبه ای که کشف شد
از برکت بی سیم تو بودکه زیرآن درخت سیب
پنهان کرده بودی و کسی نمی دانست.
مثل بختک بخت برگشته
راه گم کرده ای در رؤیای آدمیزادو
بلندبلندگوش می نوازی آقا!
ساده برگزارمی کنی مارا!
این مراسم باشکوه
اجدادت راهم خراب کرده.
درمیدان هفت تیر همینطور رنگ می بارد و رنگ می بازد
رخساره ی جماعت پاپتی
پشت تورهایی که آسمان را خاکستری رج می زنند و
نقاشی دیواری را رنگ.
عجب برگزارمی کنی مارا آقا!
درمراسم تدفین بلندشدی تا آب توبه بپاشی
روی گل های گلایل و دعا کنی.
تازه فهمیدیم که جان جانان ما در خطابه ی تو
از این حرف هایی که می زنی سنگین تر است.
اتوبوس آمد
من اول صف بودم تا عقب نیفتم از صالحات و باقیات.
نفربعدی کارش این بود مواظب باشد مبادا قدم از قدم بردارم
و به نقاشی دیواری بخندم.
دی ماه 1379
می شنوم ز دورها ، همهمه های نیمه شب
هست کسی که می دهد دل به هوای نیمه شب
ابر ، کشیده روی مَه، پردۀ نازکی مگر
خواب گرفته چشم او زیر ردای نیمه شب؟
باد نمی وزد ولی برگ درخت می چکد
گونه ی خاک تر شد از حال و هوای نیمه شب.
کوه بلند می زند، تن به تن ستارگان
درّه خموش مانده با تن تننای نیمه شب..
نیست به لب ترنمی در شب سرد خستگان
می شنوم ز خویشتن زمزمه های نیمه شب.
آمدن سحر کجا ؟ این شب دربه در کجا؟
پای گریز ماند و این بی سر و پای نیمه شب.