سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

صداهای طنین‌انداز در شعر نیما / مهدی عاطف‌راد


در تاریخ شعر پارسی، از آغاز تا امروز، هیچ شاعری به انداره‌ی نیما یوشیج نسبت به صداهای گوناگون حساس نبوده و در شعرش از آنها استفاده نکرده است. در شعر کلاسیک پارسی داشته‌ایم شاعرانی چون خیام و مولوی که در بعضی از شعرهایشان از صداها استفاده کرده‌اند، ولی چنین استفاده‌ای خیلی محدود بوده است، حال آن‌که در شعرهای نیما یوشیج صداها نقش ویژه‌ای دارند. در شعرهای او صداهای گوناگونی طنین‌اندازند و آنها و پژواکشان را از این‌جا و آن‌جا و از دور و نزدیک می‌شنویم: دینگ دانگ... پیت پیت... قوقولی‌قو... چوک و چوک... زیک و زیک... تی‌تیک تی‌تیک... ری‌را ری‌را..

دینگ دانگ، طنین‌اندازترین و گیراترین صدای شعر نیما یوشیج است، صدای بلند و رسا و قدرتمند ناقوس، پر از نیروی جاذبه و جذبه، پر از حرف و سخن. این نخستین صدای طنین‌انداز در شعر نیما هم هست. صدایی‌ست که در طنین پژواکش نیما با ناقوس سخن می‌گوید، درد دل می‌کند، از او سوال می‌پرسد، دغدغه‌ها و تردیدهایش را با او در میان می‌گذارد و از طنینش نیرو و امید می‌گیرد:

 

بانگ بلند دل‌کش ناقوس

در خلوت سحر

بشکافته‌ست خرمن خاکستر هوا

وز راه هر شکافته با زخمه‌های خود

دیوارهای سرد سحر را

هر لحظه می‌درد.

مانند مرغ ابر

کاندر فضای خامش مردابهای دور

آزاد می‌پرد.

او می‌پرد به هر دم با نکته‌ای که در

طنین او به‌جاست

پیچیده با طنینش در نکته‌ی دگر

کز آن طنین به‌پاست.

 

و پس از این پیش‌‌درآمد زیبا و موجز که در آن کیفیت بانگ ناقوس توصیف شده، نیما به طرح پرسشهایش از ناقوس می‌پردازد:

 

دینگ دانگ... چه صداست؟

ناقوس!

کی مرده؟ کی به‌جاست؟

...

دینگ‌دانگ... چه خبر؟

کی می‌کند گذر؟

از شمع کاو بسوخت به دهلیز

آیا کدام مرد حرامی

گشته‌ست بهره‌ور؟

حرف از کدام سوگ و کدامین عروسی است؟

ناقوس!

کی شاد مانده؟ که مأیوس؟

 

و سپس گفت‌وگو با ناقوس و نوایش، درباره‌ی زندگی و راههایش، درباره‌ی نادانانی که معنی زندگی را درک نکرده‌اند و از بیم جانشان تیغ دشمن را تیز می‌کنند و آب به آسیابش می‌ریزند:

 

دینگ دانگ... دم به دم

راهی به زندگی‌ست

از مطلع وجود

تا مطرح عدم.

...

دینگ دانگ... بی‌گمان

نادانتر آن کسان

کافسونشان نهاده به هم‌پای کاروان

وز بیم، تیغ دشمن را تیز می‌کنند

وین‌گونه زان پلیدان پرهیز می‌کنند.

...

و سپس تفسیر امیدبخشی نوای ناقوس و صدای دل‌انگیز دینگ دانگ مژده‌بخشش که بیدارباش برای به خواب رفتگان است و هشیارکننده‌ی مردگان مرگ:

 

دینگ دانگ... دینگ دانگ

بر جانب فلک بشد این نوشکفته بانگ

وز معبر نهان همه آورد این خبر.

...

دینگ دانگ... در مسیر بیابان

در گورهای چشم

با آن نگاهها همه مرده

در حبسگاه‌ها که ز شب جسته‌اند رنگ

با خفتگان لخت و فسرده

در خانه‌های زیرزمینی (که داستان

با مرگ می‌کند نفس خواب‌رفتگان)

در گیرودار معرکه‌ی عاجز و قوی

در ره‌گذار شهوت زشت پلیدها

در رخنه‌های خلوت و متروک (کاندر آن

آیین دست‌برد می‌آموزد

فقر شکسته روی)

در خوابهای شیطنتی که جهانخواران

با آن گرفته خوی

در هر کجا که بی‌‌حاصل

برجاست حاصلی

در هرکجا که سوخته مانده‌ست

بی‌جا شده دلی

وفتاده یا به شانه‌ی زخمش فتاده‌ای

او جای می‌برد

او چاره می‌فروشد

او شور می‌خرد

وز بانگ دم‌به‌دم او

بیدار می‌شوند

با خواب رفتگان

هشیار می‌شوند

آن مردگان مرگ.

...

دینگ دانگ... شد به در

این بانگ دل‌نواز

از خانه‌ی سحر

خاموش تا کند

قندیلها به خلوت غم‌خانه‌های مرگ

شد این ندا بلند

تا ریشه‌ی گزند

لرزد ز هول آن.

...

دینگ دانگ... یکسره

از میمنه

تا میسره

آن بافته گسیخت

واهریمن پلید

افسون بر آب ریخت

برچیده گشت

آمد نگون

وز هم گسست

شالوده‌ی فسانه‌ی دیرین

...

دینگ دانگ... در شتاب

در هر درنگ که باید

بسیار مژده‌هاست

با این لطیف‌دم

بی‌هوده آن سحرخوان ناقوس

در التهاب سوز نهان نیست

با داستان او

جز خیر از برای کسان نیست.

...

دینگ دانگ... سرد و گرم

برداشته‌ست ره به سوی ما

آورده است صفا نرم.

...

دینگ دانگ... در مراقبه‌ی زندگی که هست

این است ره به روز رهایی

با او کلید صبح نمایان

وز او شب سیاه به پایان

وین است یک محاسبه‌ی در خور حیات

با دست‌کار روز عمل گشته هم‌عنان

از دستگاه دید جوانی گرفته جان.

بی هیچ ریب آن‌چه که ناقوس

تفسیر می‌کند همه حرف شنیدنی‌ست:

"دوران عمر زودگذر ارزشیش نیست

در خیر از برای کسان

گر بارور نباشد

سود هزار تن را

اندر زیان کار تنی چند

خواهان اگر نباشد."

 

دینگ دانگ... این چنین

ناقوس با نواش درانداخته طنین.

از گوشه جای جیب سحر، صبح تازه را

می‌آورد خبر.

واو مژده‌ی جهان دگر را

تصویر می‌کند.

با هر نوای خود

جوید به ره (چو جوید با تو)

وین نکته‌ی نهفته گوید با تو:

"در کارگاه خود به سر شوق آن نگار

زنجیرهای بافته زآهن

تعمیر می‌کند."

 

پیت پیت صدای چراغ است، در شعر "چراغ"، صدای شعله‌ی لرزانش که دچار تشویش و التهاب است، و گویای داستان یأس و امید:

 

پیت پیت چراغ را

در آخرین دم سوزش

هر دم سماجتی‌ست

با او به گردش شب دیرین

پنهان شکایتی‌ست

او داستان یأس و امیدی‌ست

چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان

تشییع می‌کند دم سوزان رفته را

وز سردی‌ای که بیم می‌افزاید

آن چیزهاش کاندر دل هست

هر لحظه بر زبانش می‌آید.

 

و سپس رازگویی با چراغ و گفتن اسرار مگو، روایت کردن ماجرای آمدن یاری که در شبی سرد از دوردست آمد، از راهی تاریک با مشعلی پر از آتش در دست، و پس از دیداری کوتاه نیما را تنها بر جا گذاشت و رفت:

 

پیت پیت... درآی با من نزدیک

تا قصه گویمت ز شبی سرد

کامد چگونه با کف اش آتش

از ناحیه‌ی همین ره تاریک

اول درآمد از در

گرچه نگاه او نه هراسان

خاموش‌وار دستش بگشاد

باشد که مشکلی کند آسان

آخر نهاد با من باقی

این قصه‌ام که خون جگر شد

با ابری از شمال درآمد

وز بادی از جنوب به در شد.

 

رفتنی که نفس‌گیر بود و جگرسوز، و درد جان‌سوزش را جز با محرم رازی چون چراغ نمی‌توان گفت:

 

پیت پیت... نفس نگیردم از چه؟

از چه نخیزدم ز جگر دود؟

آنم که دل نهاد در آتش

می‌دیدمش که می‌رود از من

چون جان من که از تن نابود.

...

پیت پیت... ندیده صبح چراغم

کو روی آمده‌ست تن او

آنگاه شب تنیده بر او رنگ

شب گشته بر تنش کفن او...

می‌سوزد آن چراغ ولیکن

دارد به دل به حوصله‌ی تنگ

طرح عنایتی.

با او هنوز هست به لب با شب دراز

هر دم حکایتی...

 

قوقولی‌قو صدای بشارت‌بخش خروس است که مژده‌ی طلوع سپیده می‌دهد و برآمدن صبح‌دم، صدایی که در تن مردگان خون می‌دواند و خفتگان را بیدار و هشیار می‌کند:

 

قوقولی‌قو... خروس می‌خواند

از درون نهفت خلوت ده

از نشیب رهی که چون رگ خشک

در تن مردگان دواند خون

می‌تند بر جدار سرد سحر

می‌تراود به هر سوی هامون

با نوایش از او ره آمد پر

مژده می‌آورد به گوش آزاد

می‌نماید رهش به آبادان

کاروان را در این خراب آباد.

 

نرم می‌آید

گرم می‌خواند

بال می‌کوبد

پر می‌افشاند.

 

گوش بر زنگ کاروان صداش

دل بر آوای نغز او بسته‌ست

قوقولی‌قو، بر این ره تاریک

کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

...

قوقولی‌قو، ز خطه‌ی پیدا

می‌گریزد سوی نهان شب کور

چون پلیدی دروج کز در صبح

به نواهای روز گردد دور.

...

قوقولی‌قو، گشاده شد دل و هوش

صبح آمد. خروس می‌خواند

 

هم‌چو زندانی شب چون گور

مرغ از تنگی قفس جسته‌ست

در بیابان و راه دور و دراز

کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

 

"زیک زیک" صدای زیک‌زاست، گنجشک محلی که در پرچین‌ها آشیان می‌کند. در سایت نیما یوشیج که مدیرش شراگیم یوشیج است، زیک زا "پرنده‌ی کوچکی از خانواده‌ی بلبل که زیر دو بالش سرخ رنگ است و آواز غمگینی دارد" معرفی شده، ولی با توجه به این‌که بلبل هم از تیره‌ی گنجشکان است و هم‌چنین با توجه به صدای "زیک زیک" زیک‌زا که شبیه جیک جیک گنجشکان است نه شبیه چه‌چه بلبلان، درست‌تر این است که او را از خانواده‌ی گنجشک بدانیم نه از خانواده‌ی بلبل. آوای زیک زا هم غمگین نیست بلکه پرنشاط است:

 

در شب تیره چو گوری که کند شیطانی

وندر آن دام دل افسایش را

دهد آهسته صفا

زیک و زیک زیک‌زایی

لحظه‌ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.

 

"چوک چوک" صدای شب‌پره است، شب‌پره‌ای گم‌کرده راه و پریشان‌حال که در شب تاریک بالهایش را بر پشت شیشه‌ی پنجره‌ی روشن اتاق نیما می‌کوبد:

 

چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک

دم‌به‌دم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

 

"تی‌تیک تی‌تیک" هم صدای سیولیشه، سوسک سیاه، است که او هم در شب تیره به پشت پنجره‌ی اتاق نیما در ساحل تاریک آمده است و به خیال رسیدن به عافیتگاهی روشن و امن بر شیشه‌ی پنجره‌اش نک می‌زند:

 

تی‌تیک تی‌تیک

در این کران ساحل و به نیمه‌شب

نک می‌زند

سیولیشه

روی شیشه.

 

و سرانجام ری‌را، صدای گنگ و نامفهوم آدمی، صدای کسی که هوای خواندن دارد ولی نمی‌تواند بخواند، صدای بی‌معنای دردمندی که صدایش را از دست داده و از خواندن عاجز و ناتوان است، صدای آدمی درمانده و الکن:

 

ری را... صدا می‌آید امشب

از پشت کاچ که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند

گویا کسی‌ست که می‌خواند.

 

اما صدای آدمی این نیست

با نظم هوشربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین

زاندوه‌های من

سنگینتر

وآوازهای آدمیان را یک سر

من دارم از بر.

...

ری را... ری را...

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا.

او نیست با خودش

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.



کیمیا و خاک / رضا براهنی / محمد رضا راثی پور





کیمیا و خاک یکی از کتابهای مهم دکتر رضا براهنی در خصوص نقد شعر معاصر است که بر خلاف طلا در مس نویسنده کوشیده است با انتخاب نوعی نثر روایت گونه و داستان گونه بجای نقد مستقیم و متعارف ، هم دیدگاههای تازه خود را در شعر بیان کند و هم برای تداعی معانی به مثال زدن از شعر های مورد علاقه اش بپردازد . اهمیت این کتاب از این روست که خواننده بیشتر از آنکه از نقد اثار بهره ببرد با دیدگاههای نویسنده آشنا می شود.

مولف در توضیح علت نوشتن این کتاب می گوید که : من در این سالهای آخر عادت کرده ام که در پشت سر کلمات ُ اشارات روانی ُ فلسفی و ساختی ببینم.هستی مرا کلمات هدایت می کند و .موخره هم با وسوسه هایش به سراغم  آمد.آخر موخره شبیه وصیت نامه است.مثل صفحه آخر شناسنامه است.و همین را باید به فال نیک گرفت چرا که فرهنگ دستکم از دید یابندگان مرگ در همه جا ( از دئونیزوس - خدای مصیبت مکرر - تا فردوسی تا هدایت تا مالرو ) چیزی ست که در برابر مرگ می ایستد و یک شاعر فرزانه دیگر گفته است (الیوت) هر شعری سنگ قبریست.

اولین فصل کتاب نوعی نثر شاعرانه است با یاد از همسایه در گذشته شاعر که روحیه لطیفی داشت و اطلاعات عمیق گیاهشناسی داشت.

نقطه اوج این فصل آنجاست که براهنی شعر ترا من چشم در راهم نیما را برای همسایه اش می خواند و همسایه شاعر ایشان ضمن اشاره به اینکه نیما را می شناسد به این شعر شهید بلخی اشاره می کند:


به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم

به آتش حسراتم فکند خواهندی


شاید منظور نویسنده از نقل این یاد کرد نقش روشنفکر در زمانه ما باشد که همیشه در رنج است و زمین و زمان آتش حسراتی را برای او تدارک می بیند.

از فصل دوم منتقد محترم با تقسیم هنرمندان با استناد به شعر اخوان به با شرف و بی شرف به بررسی تفاوت دیدگاههای ادبیات رسمی و غیر رسمی می پردازد.و برای اثبات دیدگاههای خودش جابجا از نوشته های نیما و دیگر هنرمندان پیشرو مثال می آورد.

تلاش براهنی برای پاسخ دادن به سوالهای کلی و درک هستی و جهان بینی با ارجاعها و مثالهایی که می آورد ستودنی ست.

این نوع از نقد که با کمی ارفاق  نقد امپرسیونیستی است بهر حال رنگی از زمان و گرایشات مقطعی منتقد دارد و چه بسا ممکن است در طول زمان دستخوش تغییر شود .

البته علاقه مندان به نقد شعر معاصر و شاعران جوان نمی توانند با مطالعه چنین کتابهایی به نوعی اشراف جامع در نقد شعر و تشخیص سره از ناسره برسند ولی حداقل می توانند با الفبای این مقوله اشنا شوند.

یک حسن دیگر این کتاب نسبت به طلا در مس اینست که چون نویسنده به  اشعار و شاعرانی پرداخته که همیشه باورشان داشته نظرهایش آغشته با حب و بغض ها و تسویه حسابهای فردی و شخصی نیست و می تواند به عنوان چهارچوب و سنگ بنای منش و رویه منقد محترم قلمداد شود.منتقد محترم هر چند بنا به اظهار صریح خود در قسمتی از کتاب مستطاب طلا در مس معتقد است که نقش منتقد تنها اصلاح و تصحیح نگاه شاعر است نه تعیین تکلیف برای شاعر و مثال می آورد از نادر نادر پور که تحت تاثیر نقدهایی که به شعرهای لیریک و شخصی او وارد شد سعی کرد نگاه اجتماعی تری داشته باشد اما نتوانسته است در همه همه جای کتاب طلا در مس به این باور خود وفا دار بماند و جابجا در مواردی به سهراب سپهری و محمد حقوقی توپیده است


شاعرانی که اشعارشان در این کتاب نقد شده:

نیما یوشیج، فروغ فرخزاد ، حافظ و ...


خود نویسنده این کتاب را موخره ای بر فلسفه ادبیات و تکمیلی بر کتاب طلا در مس می داند . هرچند صراحت لهجه منتقد محترم دراین کتاب هم مثل کتاب قبلیش طلا در مس وجود دارد ولی منتقد بنا به فضای این کتاب و شاعران مورد علاقه اش از تند روی در این زمینه پرهیز کرده است.یک مسئله دیگر اینکه در این کتاب یکی از شعرهایش را با مصراعهای بلند انتشار داده که شاید سنگ بنای نو آوری های جدید او و عبور از شعر نیمایی اش می باشد :


چون آفتاب می دمد از چشمهای صبح 

زیباست

زیباست صبح

گرچه

آنسو ترک چنارک خشکیده باغ را

آزار می دهد

و بیدهای سبز

گویی کلافه اند

پیچیده است انگل مرموز مرگ فام

اطراف آن گیاهک خوش رنگ اطلسی

و تپه بلند

تا نیمه از گیاهک خوشرنگ اطلسی

عریان شده ست

گرچه

همسایه ها سکوت عمیقی را

چون جامه عزا

پوشیده اند

وان سوی

دیوار باغچه


....

سگ می پرد که خر مگسی را که در هواست بگیرد شکار وار

فرسوده است

اعصاب سگ

خسته است خر مگس

......


آن باغبان مرده به ما داده آگهی

دلسرد نیستند

گلبرگهای ریز


آخرین بحث کتاب در مورد اهمیت نیاز به منتقد و نقد ادبی و داشتن اطلاعات ادبی است.نظر نویسنده اینست که :


وظیفه ماست که ابتذالها را از بین ببریم ، بازارهای کاذب را نابود کنیم شیفتگی های کاذب مردممان رانسبت به ادب خارجی و داخلی سطحی از ذهن آنها خارج کنیمحدود ادراک ادبی و هنری و انتقادی مردممان راگسترش دهیم و آنها را به صورت مخاطبهای لایق خلاقیت ادبی و هنری در آوریم.


نویسنده به آثاری اشاره می کند که بارها و بارها خوانده و سعی کرده است با جستجو در لایه های پنهان آثار به یافتن مقصود صاحب اثر پی ببرد و این کار کوجکی نیست.اگر براهنی با این رویه کتاب ارجمند طلا در مس را می نوشت بی شک این کتاب ارزشمند ترین کتاب نقد فارسی می شد.



باز هم بهار / مهدی عاطف‌راد



باز هم بهار

با کرشمه‌های دلبرانه‌اش

راهی دیار خشک‌خو و سردسار ماست

راهی دیار سوگوار ما که کوچه‌ها و خانه‌های آن سیاه‌پوش ماتم است

راهی دیار تیره‌بخت ما که غرقه در غبار غربت و غم است.

 

از کرانه‌های سبز دوردست آمده

از کرانه‌های شاد زندگی

از کرانه‌های مهرورزی و ملاطفت

از کرانه‌های صلح و دوستی.

 

دستهای او پر از شکوفه‌های شور و شعر

چشمهای او پر از نگاههای سبزفام آرزو

گامهای او پر از نوای شادمانی و نشاط

قلب او پر از جوانه‌های اشتیاق

روح او پر از تمام رنگهای شاد دل‌نواز

باز هم بهار راهی دیار غرق انتظار ماست.

 

بر سر دوراهی امید و بیم

من که عاشق همیشگی رویش و شکوفشم

ایستاده‌ام در انتظار لحظه‌ی خجسته‌ی شنیدن صدای گامهای سبز تو

و دل تپنده‌ام که بی‌قرار می‌تپد

در هوایت، ای بهار

هست غرق خواهش رسیدنت

دیدگان من پر است از اشتیاق دیدنت.

 

زیر لب به زمزمه‌

می‌کنم تو را صدا

عاشقانه با تو حرف می‌زنم

می‌دهم تو را ندا:

ای بهار سبز آرزو

ای شکوهمندی کرانه‌های رازناک زندگی

ای تبسمت تسلی دل غمین و دردمند

ای گشاده‌روی مهربان

ای سرود آسمانی‌ات صفای روح و جان

ای تبار پاک تو تبار تابناک آفتاب

ای زلالی صدای گامهای تو زلالی صدای پای آب

ای که طبع مهربان تو پر از کرامت و سخاوت است

از مسیر شاد و باشکوه رویش جوانه‌ها و غنچه‌ها

خوش‌خرام و  نرم‌نرمک و نسیم‌سا

زودتر بیا به سرزمین ما

ای بهار باصفا و د‌ل‌گشا

زودتر بیا بیا بیا...



شاید گناه از عینک من باشد / علی رضا طبایی




رنگین کمان نور، تماشایی ست 

اما نه در قبیله ی کوران..! 


این سالگرد چندم خورشید است؟ 


#####


وقتی که از مشایعت روز آمدیم 

تا سفره ی ضیافت میراث خوارگان حریص هزار شعبده را، خادمان ساده دلی باشیم 

تابوت های خود را 

بر دوش های خم شده آوردیم 

با چشم های بسته به تاریکی بر آمده، بیعت کردیم..... 


#####


از احتضار ساعت این خانه، چند قرن گذشته ست. ؟ 


خفاش های خانگی، از کورسوی روزنه های هنوز بسته هراسانند 

شب در تمام سال، پراکنده ست.... 

هرچند کودکان هم می دانند، 

مفهوم نور 

مفهوم انتزاعی بی شکلی ست، 

تجرید نانوشته ی ناممکنی که هر چه بکوشند، 

در حجم هیچ واژه نمی گنجد 

سر می زند، 

مثل نسیم و عطر و هوا، می پراکند 

پابند دستخط کسی نیست..... 


#####

از احتضار ساعت این خانه، چند قرن گذشته ست. ؟ 

#####


شب ها صدای خستگی از پلکان خانه می آید 

و صبح ها، صدای فرورفتن، 

              آوار ریختن، 

                       پوسیدن 


این موریانه های مهاجم، چه اشتهایی دارند.  ! 

اینان چه اشتهای حریصی...


#####


کوچنده ی جوان قبیله! 

حق با تو ست.... 

کوچندگان من، پسرانم.   ! 

حق با شما ست 

شاید گناه از عینک من باشد.!


علیرضا __طبایی

روایت پسر از پدر به قلم ملک الشعرای بهار / منبع سایت پدر و پسر

 صبوری پدر ملک الشعرای بهار   ملک الشعرای بهار  مهرداد بهار

سه نسل از یک خانواده، به ترتیب از سمت راست: میرزا محمدکاظم صبوری، ملک الشعرای بهار، مهرداد بهار
 
 

 
 
 آنچه در این  بخش خواهم آورد بخشی از خاطرات ملک الشعرای بهار است دربارۀ پدرش، میرزا محمدکاظم صبوری. این متن از چند لحاظ قابل توجه است:
 
1.ملک الشعرای بهار نحوه تربیت خود، رفتارهای پدر و کلاً دوران کودکی و نوجوانی خود را به دقت واکاوی می کند. 
 
2. چیرگی نسبی ملک الشعرای بهار بر نقایص تربیتی دوره کودکی خود. 
 
3. مقایسه این متن، با متن نسل بعدی این خانواده (روایت مهرداد بهار از ملک الشعرای بهار) به خوبی تحول نسلی را همراستا با پیشرفت های اجتماعی و تجددگرایی نشان می دهد. 
همان طورکه تفاوت شگرفی بین سه دوره زندگانی پدربزرگ(صبوری)، پدر(ملک الشعرای بهار) و پسر (مهرداد بهار) دیده می شود،  تفاوت چشمگیری هم در رابطه پدر- فرزندی، آرمانها، و در مجموع در  منش این افراد با توجه به شرایط زمانی شان مشاهده می شود.
 
4.پدر و پسر فرزند زمانه خود هستند. پدر ملک الشعرای بهار آموخته عهد ناصری است و محافظه کارانه تغییرات سالهای نخست عهد مظفری را هم برنمی تابد؛ اما ملک الشعرای بهار برعکس، به استقبال تحولات مشروطه و رویدادهای پس از آن می رود. انقلاب مشروطه ایران، دو سال پس از مرگ پدر ملک الشعرای بهار رخ داد و قالب‌های ذهنی اندیشه اش را در هم ریخت.
ملک الشعرای بهار، «اگر»ی را با اطمینان طرح می کند و در خاطرات خود می نویسد، اگر عمر پدرش به دوره مشروطه می رسید، او را در صف آزادیخواهان می دید. (1)
 
5. خاطرات ملک الشعرای بهار (و هم خاطرات مهرداد بهار) از پدرش، خودمانی و به دور از فضل فروشی است. جملات ساده و کوتاه هستند و معنی خود را زود به ذهن خواننده منتقل می‌کند. (2) 
 
 
 پدر ملک الشعرای بهار
 
میرزا محمدکاظم صبوری (1283-1218ش)، ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی در عهد ناصرالدین شاه قاجار 
 
 
سخن کوتاه می کنم و شما را به خواندن بخش هایی از خاطرات شاعر بزرگ ایران، ملک الشعرای بهار دعوت می کنم:
 
پدرم غالب اوقات که به خانه می آمد می نشست و با ما صحبت های علمی و ادبی و تاریخی می داشت و دارای این عقیده نبود که با زن و بچه نباید صحبت کرد و همان صحبت های او بر مدارج معلومات مادرم و من می افزود. خیلی از نوادر و حکایات عرب و شعرهای فارسی و عربی است که من از طفولیت در بین صحبت پدرم شنیده و هنوز فراموش نکرده ام.
 
از روزی که ترجمۀ نوشته های ادیب معروف فرانسه «الکساندر دوما» در ایران منتشر شد، پدرم آنها را به دست آورده، شبها شروع می کرد به بلند خواندن.
 
وقتی هم خسته می شد به مادرم می داد و او هم قدری می خواند. بعد از شام خوردن باز هم می خواندند و می خوابیدند. من تمام حکایات «کنت دو مونت کریستو» و «سه تفنگدار» را از آن اوقات محفوظ دارم و سایر رومانها از قبیل لوئی چهاردهم و کتاب «شیطانه» که به نام «بوسه عذرا» تازه چاپ شده آن زمان خطی ِ آنها را پدرم پیدا کرده برای ما می خواند و همان رومانها بر عوالم اخلاقی ما دخالت های مفید کرد که اکنون نیز اثرات آن را من می بینم.
اوقات پدرم هیچ وقت بیهوده در خانه صرف نمی شد. یا نماز می خواند یا رومان می خواند یا نوشته های مرحوم طالب اف را برای ما بلند می خواند.
 
 
ملک الشعرای بهار در کنار فرزندانش
 
روانشاد ملک الشعرای بهار در کنار فرزندانش
 
 
پدرم یک وقت به خیال تحصیل زبان فرانسه افتاد و مقصودش تجدید ادبیات ایرانی بود و می خواست از نقشۀ ادبیات فرانسه دستور بگیرد ولی تحصیلاتش تمام نشد و ناقص ماند زیرا معلمی که او را درس می داد رفت و در مشهدِ آن زمان معلم فرانسه یافته نمی شد.
 
در این اواخر خیلی افسوس می خورد از اینکه نتوانسته است زبان فرانسه تحصیل کند. پدرم، تاریخ شورش فرانسه و انگلیس را مختصراً گاه گاهی برای ما نقل می کرد و ترتیب مشروطیت و جمهوریت دول اروپا را هم بر آن اضافه می نمود ولی از خود، رأیی نمی داد. می ترسید؟ شاید می ترسید، ... سخن از مشروطیت ایران یا نکوهش از وضع استبدادی نمی کرد، فقط گاه گاهی به من می گفت:
«من نمی خواهم تو شاعر شده جای مرا احراز کنی، زیرا می دانم که وضع مملکت ایران تغییر کرده و مواجب به کسی نخواهند داد و شعرا را مسخره خواهند کرد و تو از این شعرایی که به گدایی گذران می کنند برتر خواهی شد. برو عقب کاسبی که در آن روزگار، محتاج دوست نشوی.»
 
اخلاق پدرم به وی مناعت و آزادی طلبی می داد و اگر تا دوران طلوع مشروطیت ایران زنده می بود می توانستم بگویم که چه می کرده ولی در سنه 1322[ه.ق] در وبای اخیر خراسان قالب تهی کرد.
 
شعرهای پدرم مشهور است، همه در مدح چارده پیشوای شیعه است و نیز مدح اکابر عصر را داراست. غزل هم دارد، مناسب این سرگذشت از او شعری ندیده ام که درج کنم ... 
 
پدرم در مواقع بسیار به من فحش های بسیار می داد و اخلاق من بدان واسطه سخت خراب می شد و او نمی دانست.
الان وقتی که بشنوم در غیاب من به من فحش داده اند، برای مدافعه چندان اصرار نمی کنم و می گویم که باید اعتنا نکرد و حلم پیشه نمود، ولی این حالت که من نام آن را حلم می گذارم در حقیقت حلم نیست، اثراتی است که از کثرت فحش شنیدن از پدرم برای من به ودیعه مانده است.
 
 
ملک الشعرای بهار همراه با رهی معیری و فرمانروای پاکستان
 
ملک الشعرای بهار همراه با رهی معیری و فرمانروای پاکستان و دو تن از رایزنان فرهنگی پاکستان
 
 
پدرم به من تنها فحش نمی داد، وقتی که اوقاتش تلخ بود، به نوکر هم فحش می داد و این حالت او از اثر کشیدن تریاک بود و بس، چنان که وقتی تریاک را ترک کرد این حالت هم رو به فتور گذاشت.

پدرم مرا در خانۀ تخویف ها می کرد و دائی هایم به بهانه های جزئی مرا کتک می زدند. این عقیدت کج مرا ضعیف البنیه و ضعیف النفس کرده بود.

چنان که در کوچه و بازار اگر کسی مرا تخویف و تخفیف می کرد یا کتک می زد جرأت نداشتم که منهم معارضه به مثل کرده او را بزنم و گو که زور من از او بیشتر بود.
من گمان می کردم که اصلاً زور و جرأت در من موجود نیست، ولی حالا که می بینم هم زور داشته ام و هم جرأت می دانم که آن بی زوری و کم جرأتی از اثر توسری ها، کتک ها و فحش هایی بوده است که به نام تربیت من، دوستان و مربیان من به من وارد می آورده اند... 
 
 
31 اردیبهشت 1392   
پژوهش مهرداد جوانبخت
 
-
--
پی نوشت:
1. شادروان غلامحسین یوسفی، استاد برجسته زبان فارسی نیز، «اگر»ی در رابطه با دورۀ زندگانی ملک الشعرای بهار طرح کرده اند: «شاید اگر بهار دیرتر بدنیا می‌آمد و عصر او می‌توانست افق هایی تازه را در پهنۀ فرهنگ و ادبیات جهانی بدو نشان دهد، با استعداد و قریحۀ سرشار و ذوق انتقادیی که وی داشت در ادبیات جدید فارسی- خاصه شعر- تأثیراتی شگرف از خود به جای می‌گذاشت.» (به نقل از «یادگار بهار» بهار و ادب فارسی‌، به قلم غلامحسین یوسفی)
2. نظرات ملک الشعرای بهار در سایر قسمت های خاطراتش نیز بسیار قابل بررسی و ملاحظه است؛ به ویژه نظرات وی در مورد چگونگی نظام آموزشی قدیم و نیز در مورد ترور ناصرالدین شاه و ...

منبع: «زندگی نامۀ خودنوشت ملک الشعرای بهار» بهنقل ازسایت رسمی ملک الشعرای بهار.