اشاره : باخبرشدیم که دکتر" کیومرث منشی زاده " متولد 1324 جیرفت کرمان، دوست محترم و شاعر بزرگ و مطرح معاصر ایران در سن ۷۹سالگی در بیمارستان درگذشت.... بیشتر او را با عنوان بنیانگذار شعر ریاضی می شناسند. وی در رشته های فلسفه، ریاضی، فیزیک و حقوق در کشورهای آمریکا، فرانسه و ایران تحصیل کرده است....از گرایشهای بارز شعر منشی زاده نگاه طنزآمیز اجتماعی- سیاسی او به جهان و دنیای پیرامون است، اغلب شعرهایش رگههای تند و جذابی از طنز انتقادی، یا شوخطبعی طنازانه دارند........درباره او و شعرش ازمنابع مختلف بیشترمی خوانیم ***...........سرهنگی
.
کیومرث منشی زاده دو شاخهی ویژه در شعر دهههای اخیر ابداع کرده است. یکی «شعر ریاضی» که در دههی پنجاه آن را ابداع کرد و با استفاده از اعداد، مفاهیم ریاضی و فرمولهای فیزیکی شعرهایی سرود که بحثانگیز و جالب توجه بود. مانند این چند سطر از شعر «سرنوشت در کهکشان خانم گیسودراز»
رها کن تربیع دایره را
و تثلیث زاویه را
(چه کسی میداند جذر صفر
بینهایت است
یا صفر؟)
.
دومین ابداع او «شعر رنگ» است، که در آن به کمک حالت پذیری رنگها، و رنگ پذیری حالتها، به خلق تصویرهای رنگی میپردازد، و از انواع رنگهای موجود در زبان فارسی، خلاقانه و با هنرمندی استفاده میکند، مانند این چند سطر از شعر "میآیی اما، ولی چه دیر"
آبی میآیی
و ارغوان
از برابرت
زنگاری میگذرد
و سپیدار پاییزی
همچون رؤیای یک سوارکار استخوانی
در هم میشکند.
.
شعر منشی زاده در مسیر اصلی خود شعر نیمایی است، البته با زبان خاص و نگاه ویژه و گرایشهای شخصی منشی زاده که به شعرش هویتی منحصر به فرد بخشیده است....باهم شعری انتخابی ازاورابه نام "قهوه خانه های سر راه "می خوانیم :
.
آبی ست
آبی ست
نگاه او
آبی ست
گویا آسمان را
در چشم هایش ریخته اند
وقتی که دست های مرا
در دست می گیرد
گردش خون را
در سر انگشت هایش
احساس می کنم
نبض اش چنان به سرعت می زند
که گویی
قلب خرگوشی را
در سینه اش
پیوند کرده اند
تا باران خاکستری مرغان ماهی خوار
بر برگ های سپیدار و زردآلو
فرو می ریزد
قلب، مانند قهوه خانه های سر راه
یادآور غربت است
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
هیچ مسافری را
برای همیشه
در خود جای نخواهد داد
وسواس دوست داشتن
مرا به یاد ماهی قرمزی می اندازد
که در آب های تنگ بلور
به آرامی
خواب رفته است
یک روز
یک روز ماهی قرمز
سکته خواهد کرد
و دستی ماهی قرمز را
که دیگر نه ماهی ست
و نه قرمز
از پنجره به باغ
پرتاب خواهد کرد.
.
*** معرفی کتاب از جناب مهدی عاطف راد
سوزان علیوان سال 1974 میلادی از پدری لبنانی و مادری عراقی در بیروت دیده به جهان گشود. به دلیل شرایط نا مناسب جنگ در کشورش، اغلب سالهای کودکی و نوجوانی خود را در اندلس، پاریس و قاهره گذراند. تصاویر بکر و بدیع از ویژگیهای اشعار این بانوی شاعر است. او علاوه بر شعر در زمینه نقاشی نیز فعالیت می کند و نقاش زبر دستی است. هم اکنون سوزان ساکن بیروت است.
دراینجا چند شعر کوتاه را از این شاعر مرور می کنیم:
1- وردة الموت
فی الوردة التی
تنبت من قلب التراب
عطر موتانا
ترجمه : گل مرگ
گلی که
از دل خاک شکفته می شود
عطر مرده هایمان را با خود دارد
2- غیمة
لیتنی غیمة
تبکی
بدلا عن عینیک
ترجمه : ابر
کاش ابر بودم
تا بگرید
به جای چشمان تو
3- جناح
سأحمل الطیر الاخضر
علی کفی
و أمضی
لعل
ینبت لی
جناحا صغیرا
ترجمه : بال
پرنده سبز رنگ را
بر روی دستانم برمی دارم
و پیش می روم
شاید،
بال کوچکی
برایم سبز شود
دهۀ سی از دو جنبۀ ادبی و تاریخی حائز اهمیت است؛ در این دهه بود که شعر
نیمایی به نوعی خود را تثبیت می کند. همچنین در این دهه بود که کودتای 28
مرداد به وقوع می پیوندد و جنبش ملی شکست می خورد. بعد از شکست خیزش ملی
در 28 مرداد 1332، شاعران- که اغلب روشنفکران بودند- از نظر روحی چنان
درهم شکسته و سرخورده شدند که دیگر همه چیز را تمام شده پنداشته و جز
تیرگی و تباهی چیز دیگری نمی دیدند، از این رو، به نوعی مبارزه ی منفی روی
آوردند و عصیان خود را به شکل منفی نشان دادند. مبارزهای که این شاعران در
پیش گرفته بودند سه شاخصه ی مهم داشت:
1) پرداختن به مضامین اروتیکی و مبارزه با اخلاقیات حاکم
2)پناه بردن به افیون و الکل
3)یأس و ناامیدی
شعر دهۀ سی شعری سیاه، عصیانی، شهوت آلود و احساساتی است. در شعر شاعران
دهه سی یا صلای مستی و فراموشی است، یا یأس و ناامیدی و یا مضامین
اروتیکی. بدین ترتیب تصویری که از روشنفکر ایرانی ارائه میشود، اغلب جز
موجودی سرگشته و تنها و مأیوس نیست که از نظر او دیگر زندگی معنایی ندارد؛
زشت است و پلشت. اوج این نوع مبارزۀ منفی را در دهۀ سی در شعر نصرت رحمانی
می بینیم. او که در مصاحبه هایش خود را صدای این نسل آواره و دربدر معرفی
می کند و اذعان می کند که صدای این نسل را فریاد می زند و انقراض نسل خود
را انعکاس می دهد به خوبی این مبارزۀ منفی را به تصویر می کشد. در واقع هر
سه شاخصه در شعر نصرت رحمانی نمود دارد. به عبارت دیگر رحمانی نمایندۀ
نسلی است شکست خورده، آواره و عصیان پیشه. این شاخصه ها با نوساناتی در
شعر بیشتر شاعران این دوره دیده می شود؛ مثلا در شعر فروغ یأس و اروتیک
نمود بیشتری دارد یا در شعر اخوان افیون و یأس برجسته تر است و در شعر
نادرپور هر سه شاخصه دیده می شود. با این همه شعر نصرت رحمانی نسبت به
شاعران دورۀ خود شعری است سیاه تر و عصیانی تر. بسیاری ار منتقدان، دهۀ سی
را به لحاظ فکری دوره انحطاط می دانند و معتقدند که شعر در این دهه به
لحاظ فکری به پستی گراییده است. حال بعد از گذشت نیم قرن دوباره همین
مضامین را در غزل پست مدرن مشاهده می کنیم. در شعر مهدی موسوی، فاطمه
اختصاری و سایر شاعران این جریان شعری تمام این شاخصه ها دیده می شود با
این تفاوت که شعر اینها به لحاظ فکری سیاه تر، عصیانی تر و وحشی تر از شعر
دهۀ سی است. ممکن است بگویند این مضامین تنها مربوط به غزل پست مدرن نیست
و در سایر قالب ها هم دیده می شود، می گوییم درست است اما این مسئله در
غزل پست مدرن نمود بیشتری دارد. در واقع غزل پست مدرن به لحاظ فکری همان
مسیری را طی می کند که شعر نو در دهه سی طی کرده است. به عبارت دیگر شعر
دهۀ سی به لحاظ فکری پدر معنوی غزل پست مدرن است. ناگفته نماند «در ترکیب
«غزل پست مدرن» واژه ی «غزل» به عنوان مجاز جزء از کلّ تمام قوالب کلاسیک
و معتقد به چهارچوب قرار گرفته است. پس با این تعریف تمامی آنچه ما در این
بحث پیگیری میکنیم، میتواند در قوالبی، مثل : مثنوی، قصیده و… رخ
دهد.»(نقل از مهدی موسوی)
مضامین اروتیکی
یکی از مضامینی که در دههی سی به نوعی شعر را تحتالشعاع خود قرار
میدهد، مسئلهی پرداختن شاعران به عشق جسمانی و تجاهر به فسق و گناه و به
نوعی مبارزه با اخلاقیات حاکم بر جامعه است. شاعران در این امر چنان به
افراط میگرایند که حتی عنوان مجموعههای شعری خود را نیز از میان واژگان
مربوط به این وادی انتخاب میکنند؛ به عنوان مثال، فرخ تمیمی، نام اولین
مجموعهی شعری خود را «آغوش» (1335) میگذارد. رحمانی از شاعرانی است که
در این وادی به شدت به افراط گراییده؛ به طوری که، پربیراه نیست اگر
بگوییم در این وادی، هیچ یک از شعرای هم نسل او به پایش نمیرسند.
ز پایم باز کن گیسوی ای زن!
برو، تن بستر مرد دگر ساز.
ز لبهایم بکن، خار لبت را
برو، مردم مرا دادند آواز
و یا:
حلقه بر در زدم صدا برخاست
- کیست؟
گفتم که شاعر بدنام!
گفت: امشب که نوبت تو نبود
شب دیگر بیا و بستان کام
اینگونه تجاهر به فسق و گناه و به نوعی رفتارهای ملامتیگونه و بودلری، در
واقع، نتیجهی شکست جنبش ملی در 28 مرداد 1332 است. همانگونه که قبلاً نیز
اشاره کردیم، کودتای 28 مرداد و خفقان ناشی از آن باعث شد شاعران که دچار
از هم گسیختگی روحی شده بودند راه لاقیدی و انکار در پیش بگیرند و عصیان
خود را به شکل مبارزه با اخلاقیات حاکم بر جامعه و به نوعی رفتارهای
بودلری نشان دهند.
فرخزاد هم در آثار اولیۀ خود به انعکاس این نوع مضامین می پردازد اما از
«تولدی دیگر» به بعد تولدی دیگر می یابد و از این فضا فاصله می گیرد:
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
همین کلمات و همین مضامین در غزل پست مدرن هم دیده می شود. کلماتی مثل لب
و بوسه و هم آغوشی در غزل پست مدرن غوغا می کنند. در واقع این کلمات ذهن و
زبان شاعران را تسخیر کرده است. به این شعر از مهدی موسوی توجه کنید:
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود
تنهایی ام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
یا این بیت:
به کودکانهترین خوابهای توی تنات
به عشقبازی من با ادامۀ بدنات
و یا این ابیات از فاطمه اختصاری:
مردی که از خواب ِ بد ِ بد پا شدم پیشش
بوی تنم را می دهد لب ها و ته ریشش
هی منتظر تا که ببینی دست پختم را
می بوسی ام از پشتِ سر، بازوی لختم را
به فیلم دیدنِ در صحنۀ هماغوشی
به اینکه صبح کنارم لباس میپوشی
غزل پست مدرن در استفاده از کلمات ترسی به خود راه نمی دهد. رکیک ترین
الفاظ ممکن را به کار می گیرد. غزل پست مدرن تنها به بوسه و لب و هم آغوشی
اکتفا نمی کند بلکه اعضای جنسی و زشت ترین کلمات را هم به کار می گیرد تا
هر چه شدیدتر به اخلاقیات حاکم بتازد. در واقع غزل پست مدرن عریان تر،
افراطی-تر و هنجارشکن تر از شعر دهۀ سی است و تفاوت این نوع غزل با شعر
دهۀ سی در همینجاست:
مثل تلاش هر شب اسپرم در منی
دنبال چیز تازه ای از عشق (!) در منی
فاطمه اختصاری
افیون و الکل
یکی دیگر از مضامینی که در شعر دهۀ سی ، فراوان به چشم میخورد، مسئلهی پناه بردن به افیون و می است.
در واقع شعر دهۀ سی شعری است که به شدت بوی تریاک و الکل می دهد:
- نصرت! چه میکنی سر این پرتگاه ژرف
با پای خویش، تن به دل خاک میکشی!
گمگشتهای به پهنۀ تاریک زندگی
- نصرت! شنیدهام که تریاک میکشی
و یا این شعر:
قفل بر چفت تو ... سقاخانه
مادرم بست؟ چرا؟ راست بگو
تا که شب زود روم در خانه
نکنم مست؟ چرا؟ راست بگو!
و یا این شعر از اخوان که در آن شکست نهضت ملی را بیان می کند:
آب ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
بعد از کودتای 28 مرداد یکی از مضامین رایج در بین شعرا پناه بردن به
افیون و ستایش می و می پرستی بود. در واقع کمتر شاعری را در آن دوره می
یابیم که به این موضوع در شعرش اشاره ای نکرده باشد. بعد از کودتای 28
مرداد، روشنفکران که دچار ازهمگسیختگی روحی شده بودند، در کوچه ها و
خیابانها آواره و سرگردان شدند و در نتیجه، برای تسکین خود به تریاکخانهها
و میخانهها پناه بردند.
این تم هم در غزل پست مدرن به وفور دیده می شود. در واقع غزل پست مدرن هم
به مانند شعر دهۀ سی بوی تریاک و الکل می دهد. گویی شعر دهۀ سی را الگوی
کار خود قرارداده است. به این ابیات از مهدی موسوی توجه کنید:
روشن شدم مثل چراغی آن ور دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
از شیشۀ مشروب خالی توی یخچالم
از من که دارد می رود از حال ِ تو، حالم!
زل می زنم به «هیچ» مشروب می خورم
مشروب می خورم با دوست دخترم
ما ناامید در وسط تریاک
ما در صفوف ِ! بستنی ِ قیفی
هر شب کتاب و فیلم پس از سیگار
هر روز، روزنامۀ توقیفی
و یا این ابیات از محسن عاصی:
با جوی ها قسمت شوی هر روز جیشت را
داغی اگزوزها بگیراند حشیشت را
بهمن بکش! شبهای من لبریز بیخوابیست!
بهمن بکش! که «کِنت»ها امروز قلّابیست!
بهمن بکش! بیخوابیام مدیون سردرد است
بهمن بکش! شبهای بیسیگار نامرد است!
بهمن بکش! که جیبمان خالیتر از خالیست
بهمن بکش! سیگار ارزان واقعا عالیست!
بهمن بکش! که چای ِبیسیگار، بیماریست!
بهمن بکش! دنیایمان یک زیر سیگاریست!
یأس و ناامیدی
شکست خیزش ملی در سال 1332 باعث شد که شاعران دچار نوعی یأس فلسفی شدید
شوند و جز تیرگی و تباهی چیز دیگری نبینند و در نتیجه راه لاقیدی و انکار
در پیش بگیرند. رحمانی و اخوان از شاعرانی هستند که در این وادی به افراط
گراییده و صدای شکست را شدیدتر منعکس کرده اند. رحمانی در مقدمهی دفتر
«ترمه» اشعار خود را «اشعار سیاه» میخواند:
بر سینهام مکاو، کویریست جای دل
تف کرده از لهیب نفسهای کرکسان
امیدهای من همه در او فنا شدند
جز جای پا نماند از آَنها به جا نشان
تابوت من کجاست؟ که در انتظار مرگ
در این کویر شب زده تنها غنودهام
ای مرگ سرگذار دمی روی شانهام
شعری برای آمدنت من سرودهام
اخوان ثالث هم نام دفتر خود را «زمستان» می گذارد تا صدای شکست را هر چه
شدیدتر انعکاس دهد. در واقع زمستان که عنوان یکی از شعرها هم است نمادی
است از روزگار خفقان آلود. قسمتی از آن را می خوانیم:
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
این مضمون را هم در غزل پست مدرن به وفور می بینیم. غزل پست مدرن هم مثل
شعر دهۀ سی سیاه است. سرشار از غم و نفرت و بدبینی است. شاعران به جز غم و
درد چیز دیگری نمیبینند و یا نمیخواهند ببینند. سرخورده و کسل هستند،
شعرشان از تاریکی مطلق میگذرد، زبانشان جز به گفتن غم نمیچرخد؛ تنها
کلمهای که به آنان یاد دادهاند، غم است. خوشی و نشاط در شعرشان جایی
ندارد. گویی از جنگی نابربر برگشته اند و شکستی عظیم خورده اند: به این
ابیات از مهدی موسوی توجه کنید:
نماندست چیزی به جز غم... مهم نیست
گرفته دلم از دو عالم... مهم نیست
تو را دوست دارم! قسم به خدا که...
اگرچه پس از تو خدا هم مهم نیست
فقط آرزو می کنم که بمیرم
پس از آن بهشت و جهنّم مهم نیست
یا این بیت:
ظلم اینان می رود... نوبت به آنان می رسد
بعد پایان زمستان هم زمستان می رسد
و یا این بیت:
از سرنوشت برگ های سبز می پرسی؟!
امّید چی داری رفیق من؟! زمستان است
و یا این شعر از فاطمه اختصاری:
خودکار داشت روی ورق می نوشت: مرگ
با حوصله گره زده بودم طناب را
هر کس سوال داشت «چرا؟» می تواند از
دیوارهای خانه بپرسد جواب را
این زن برای کشتن کابوس های خود
با گریه شسته حافظۀ تختخواب را
خودکار می نوشت: «دمی فارغ از جهان...»
من توی جام ریخته بودم شراب را
هر بار به سلامتی صبح می زدم
دیگر ولی نخواهم دید آفتاب را
دیگر امید آمدن هیچ زنده ای
بهتر نمی کند من و حال خراب را
از جبر خسته، منتظر هیچ احتمال
باید که انتخاب کنم انتخاب را!
بین شعر دهۀ سی و غزل پست مدرن شباهت های بسیاری وجود دارد؛ هر دو شعر،
سیاه و عاصی و شهوت آلود است. هر دو شعر عصیان خود را به شکل منفی نشان می
دهند؛ یا سخن از مستی و فراموشی است یا یأس و ناامیدی و یا مضامین
اروتیکی. تجاهر به فسق و گناه و کفرگویی در هر دو نوع شعر دیده می شود و
به نوعی تم اصلی هر دو نوع شعر را تشکیل می دهد. آنچه در شعر دهۀ سی می
گذرد در غزل پست مدرن هم می گذرد و در واقع همانگونه که قبلاً هم اشاره
کردیم گویی غرل پست مدرن شعر دهۀ سی را الگوی خود قرار داده است. به
عبارتی پربیراه نیست اگر بگوییم شعر دهۀ سی بعد از نیم قرن به شکل غزل پست
مدرن ظاهر می شود البته این بار به شکلی عریان تر، سیاه تر و عاصی تر.
کمتر غزلی را می یابیم که از غم و نفرت و بدبینی تهی باشد، کمتر غزلی را
می یابیم که بوی تریاک و الکل ندهد و کمتر غزلی را می یابیم که از لب و
بستر و بوسه سخن نگوید. با این اوصاف، حال سوال اینجاست اگر کودتای 28
مرداد و خفقان ناشی از آن و به طور کلی ساختار جامعه باعث ظهور شعری این
چنین سیاه و عاصی شد؛ کدام عامل یا عوامل باعث به وجود آمدن شعری به مراتب
سیاه تر و عاصی تر در دهۀ هشتاد شده است؟ به عبارت دیگر اگر ساختار جامعه
در دهۀ سی باعث شد که شاعران، عصیان خود را به شکل منفی نشان دهند؛ کدام
عامل یا عوامل باعث شد که شاعران دهۀ هشتاد و اوایل دهۀ نود نیز به
نافرمانی مدنی رو بیاورند و این چنین بی محابا به سنت ها و اخلاقیات حاکم
بتازند؟
ارزیابی شما از جریان شعر جوان کشور چیست؟ به نظرتان نقد در چند سال اخیر چقدر به این جریان کمک کرده است؟
وقتی می گوییم «شعر جوان» من آن قسمت جدیتر شعر جوان را میگویم. برای اینکه به هرحال در همۀ حوزههای دیگر هم همین طوری است. مثلاً وقتی میگوییم دانشجو، ممکن است یک میلیون نفر کارت دانشجویی داشته باشند و دانشجو به شمار بیایند، اما شاید از میان آنها دههزار نفر واقعا دانشجو باشند و بقیه به دلایل دیگری آمده باشند؛ اقتضائات زمانه و اجبار والدین و ... . در جلسات شعر هم همین طوری است؛ یعنی خیلیها به جلسۀ شعر میآیند یا خیلیها حتی مجموعه شعر منتشر میکنند، اما وقتی میگوییم شعر جوان منظورم اینها نیستند؛ منظور بنده آنهایی هستند که واقعاً شاعر هستند و برای شعر آمدهاند. به نظر من اینها اوضاع خیلی خوبی دارند. بچّههای کم سن و سالی که دارند کار میکنند پخته کار میکنند. دیگر آن مشکلاتی که بچههای نسل های قدیم داشتند این نسل ندارد.
نکتۀ دوم این است که آن هیجاناتی که آن سالها سراغ بچهها میآمد خیلی ها را با خودش میبرد. الآن آن موجها نیست؛ مثلاً شاملوزدگی، یک دورهای فروغزدگی، سپهریزدگی؛ حتی تبعیت از احمد عزیزی. نمیگویم که من اینها را در شعر قبول ندارم؛ نه، همه شاعران بزرگی هستند. این الحمدلله نیست؛ یعنی این شاعر جوان با همۀ تجربههایی که بزرگان گذشتۀ ما دارند آشناست و در شعرش هم کمابیش هست؛ یا تجربهها را پذیرفته یا از آنها هم رد شده و کارهایشان پخته شده است. قبلاً این طور نبود؛ گاهی میشد که یکدفعه کلّ شعر جوان رنگ محمدسعید میرزایی را میگرفت. محمدسعید میرزایی برای یک نفر خوب است، برای یک مجموعه شعر خوب است، برای یک جریان خوب نیست. الآن این طوری نیست. با اینکه گاهی شاعران خوبی مثل فاضل نظری ظهور میکنند، خوشبختانه این طور نیست که در مجموعه شعرهایی که منتشر میشود فاضلزدگی داشته باشیم. اینکه اینطوری تأثیر نمیگیرند و کار خودشان را انجام میدهند، خیلی خوب است.
یعنی به این نتیجه رسیدهاند که باید برداشت خاص و نوع خاص خودشان را از شعر برای ادامه دادن این راه انتخاب کنند.
یعنی یک حالت تعادلی پیدا شده که خوب است؛ مثلاً قبلاً بچههایی که مثنوی میگفتند، همه زیر پرچم استاد معلم بودند. الآن نه، الآن هر کس کار خودش را دارد انجام میدهد. این خیلی خوب است. الآن دیگر هیجانات فروکش کرده است و کار دارد به اعتدال و پختگی ادامه پیدا میکند. درحالیکه ظاهراً شعر جوان نباید خیلی اعتدال هم داشته باشد، اما نوعی اعتدال دارد که خیلی خوب است. وقتی شعر جوان را میخوانیم واقعاً فکر میکنیم شاعر بسیار پرتجربهای است. این لذت می دهد؛ چون کسی که در جوانیاش میتواند یک چنین شعری بگوید، معلوم است در آینده که تجربههایش بیشتر بشود شاعر شاخصی خواهد شد.
میتوانید از جوانهایی که کارشان خوب بوده است چند نفر را مثال بزنید؟
اگر بگوییم خوب نیست؛ یعنی برای خودشان مفید و خوب نیست.
در حوزۀ نقد چه؟ یعنی نقد چقدر به این رشد و پختگی کمک کرده است؟
این مقدار کاری که میشود خیلی نقد نیست. این چیزی که در محافل هست نقد نیست، شاید بتوان آن را «بررسی شعر» نامید، ولی اینکه عدهای از بزرگترها وقتشان را گذاشتند برای این کار، خیلی خوب شد؛ برای اینکه تجربههایشان را منتقل کردند و اهمیت دادند. این خیلی مهم است. خیلی از بزرگان ما شعرِ بچههای جوان را جدّی گرفتند و با آنها کار کردند؛ مثلاً برای مجموعه شعرهایشان نقد نوشتند. این ارتباط واقعاً نزدیک نبود؛ یعنی هم به دلایل ارتباطی و هم به خاطر فضایی که وجود داشت. برای نسل ما فقط دیدن شاعران بزرگ آرزو بود، فقط دیدن؛ نه اینکه برایشان شعر بخوانیم یا چیزی یاد بگیریم؛ فقط دیدن. مثلاً من یکبار از کنار اخوان رد شدم. همیشه افتخار بزرگ من این بود که از کنارش رد شدهام! الآن اینطوری نیست. الآن که ارتباطها اینقدر نزدیک شده خیلی خوب است، بچهها بزرگترها چیزی یاد میگیرند و تجربهها منتقل میشود. این روی پختگی شعر تأثیر دارد و باعث میشود چیزی را که نسل قبل تجربه کرده و از آن ضرر دیده است، این نسل انجام ندهد؛ یعنی از آزمون و خطا سریع رد میشوند و کار خودشان را میکنند.
ممکن است در حوزۀ نقد نوشتاری و مکتوب، کارهای شاخصی که انجامشده یا احتمالاً جلسهای که احساس میکنید در حوزۀ نقد خوب کار کرده است را به ما معرفی کنید؟
کتابهای خوب که زیاد است؛ فقط من نمیتوانم توصیه بکنم، اما شکر خدا کتابهای خوب هست و البته کتاب و جلسات بد هم کم نیست. هر طرف را که بگیریم هم، دلخوری ایجاد میشود. منتها بعضی چیزها هستند که من اسم آنها را گذاشتهام «حرفهای محفلی» و در یک یادداشت هم به بخشی از آن اشاره کردهام. افواهی است؛ حرفها بر مبنای سواد آکادمیک و معتبر نیست؛ مثلاً اینکه «شعر حتماً باید به زبان امروز باشد». این یک حرف افواهی است و اصلاً درست هم نیست. اصلاً «باید»ی در شعر نیست. شعر به هر زبانی میتواند باشد. فقط باید زیبا باشد و نظام خودش را داشته باشد. یا «فلان کلمه قدیمی است، فلان کلمه جدید است». اصلاً اینطوری نیست. شاعران بزرگ نشان دادهاند که کلمات مهجور و ازیادرفته را میتوانند طوری در شعرشان استفاده بکنند که زنده بشود. این از حرفهایی بود که امروز زیاد در شعر رایج است؛ مثلاً من تازگیها از یکی از منتقدها چیزی شنیدم و دیدم چند تا از استادان هم تأیید کردند، که من خندهام گرفت. شاعر جوانی یک شعر خواند که در شعرش ترکیبِ «آسمان آبی» داشت. میگفتند: «کلمۀ آبی حشو است برای آسمان. آسمان مگر میتواند رنگ دیگری هم باشد؟»؛ یعنی چی؟! اگر مثلاً ما بگوییم «خورشید تابان»، «تابان» برای خورشید حشو است؟ اینطور چیزهای افواهی که از این دهان به آن دهان منتقل میشود و بیخودی در محافل هست، به جوانان لطمه میزند و بسیار وقت آنها را تلف میکند یا «اگر ضمیر متصل با ضمیر منفصل بیاید، یکی از آنها حشو است»، یا اگر بگویید: «من خوابم» «من» حشو است، درحالیکه مشکل اصلی این بحثها نیست. خیلی چیزهای دیگر هست. مثلاً «شعر خوب شعری است که نتوانیم سطرهایش را جابهجا بکنیم» که اصلاً حرف باطلی است. میشود سطرهای همۀ شعرهای خوبِ گذشته تا به امروز را جابهجا کرد. من این کار را یک بار کردم.
چطور؟ با شعر چه کسی؟
یک نفر مدعی بود، اما من به او عرض کردم مثل شعر چه کسی؟ گفت: مثل شعرهای شاملو که یک سطرش را هم نمیشود جابهجا کرد. من این کار را کردم. چهار تا سطر از دو، سه تا شعر مشهور شاملو را جابهجا کردم و رفتم خواندم. گفت: «ببین یک سطرش را نمیتوانی جابهجا کنی»، گفتم: من همین کار را کردهام. اصل شعر این است و این هم تغییرکردهاش! تو متوجه شدی؟ تازه این شعرهای مشهورش هم بود!
یعنی یک چیزهای بیهودهای که مال سواد افواهی است و بر اساس مطالعۀ علمی مطرح نمیشود. شما وقتی میگویی «ساختارشکنی» باید بروی بخوانی تا بفهمی این چه بوده و حالا در محافل ادبی به چه تبدیل شده؛ یک چیز کاریکاتوری و خندهداری شده است، یا مثلاً «چندصدایی» ــ که به لحاظ تئوریک حرف بزرگ و مهمی هم بوده است و البته خیلی هم ربطی به شعر ندارد و مال رمان است ــ اما همین را در جلسات شعر ببینید که به چه تبدیل شده است. یکی شعر میخواند انگار دارد تئاتر اجرا میکند! صدای پیرزن درمیآورد، صدای بچه درمیآورد و مثلاً صدای پارس کردن سگ را در میآورد. بعد میگویند این شعر چندصدایی است. اینها بدون مطالعه در محافل به این شکل درمیآیند؛ چون این شاعر فقط اسم چندصدایی را میشنود؛ حوصلۀ این را ندارد که یک کتاب چهارصدصفحهای را بخواند تا ببیند چندصدایی چیست؟ حرف حسابی را نمیشود که خلاصه کرد. آن یک نظریه است، مبانی دارد، تحلیل دارد؛ باید بروی چهارصد، پانصد صفحه بخوانی تا آن را بفهمی. این کارها لطمه میزند. من یک چیز جالبی به شما بگویم. من یک بار یک مقاله نوشتم به اسم «نقد مدرن» و کسانی را که نمیدانند نقد مدرن چیست مسخره کردم، شوخی کردم با آنها و به طنز سر به سرشان گذاشتم. نوشتم «ده اصل برای نقد مدرن» برای کسانی که سواد آکادمیک ندارند و سواد افواهی دارند. بعد این را منتشر کردم. وقتی به یکی، دو تا از شهرستانها رفتم، دیدم این آقایانی که مدرن هستند گفتند آن مطلبی که نوشته بودی خیلی خوب بود. ما داریم آنها را سر کلاسها درس میدهیم. بیزحمت ادامه بده! فکر کردند واقعاً اینها اصول نقد مدرن است. نفهمیدند که من آنها را مسخره کردهام! و آنها همین را به عنوان منبع گرفته و سر کلاسها درس داده بودند.
این سؤال من مربوط میشود به همین بحث. ما چون در مشهد هستیم بیشتر این را درک میکنیم. مشهد از قدیم ذوق شعری و دانش ادبی را با هم داشته است. به نظر شما این دو به درستی به هم گره خوردهاند یا نه و اصلاً این گرهخوردگی چقدر برای شعر ما ضروری است؟
یعنی می خواهید بگویید که مجامع آکادمیک ما با انجمنهای شعری فاصله دارند؟
بله.
اینکه فاصله داشته باشند خیلی هم غیرطبیعی نیست. بههرحال آفرینشهای شعری این طوری است که همراه با رهایی، خلاقیت، جسارت و ... است. برخی از این آفرینشها ماندگار میشوند و برخی بازتابی پیدا نمیکنند. خب معمولاً مجامع آکادمیک آنهایی را که تثبیتشده باشند میپذیرند و وارد متون میکنند و تدریس مینمایند. این طبیعی است و در تمام دنیا هم همین هست، اما مسئلۀ دیگر این است که دانشگاههای ما به ویژه در حوزۀ ادبیات خیلی روزگار معاصر را جدی نمیگیرند که دربارهاش کار کنند، تحقیق کنند، پایاننامه کسی بشود و ...
جدیداً آقای شفیعی کدکنی هم مطلبی مشابه این را دربارۀ ادبیات امروز مطرح کردهاند که آقای کاظمی هم یک جواب کوتاه به آن دادهاند. جوابشان تقریباً شبیه به همین فرمایش شماست که استادان ما خیلی روی خوش به ادبیات معاصر نشان نمیدهند. اگر نشان بدهند شاید دیدشان خیلی تغییر کند.
البته من عرض کردم که این مقدار طبیعی است که به کارهای جدید با کمی تردید نگاه کنند. باید یک مقداری تثبیت بشود؛ یعنی لازم است امتحانش را پس بدهد. قرار هم نیست که در محافل خلّاقِ شاعرانه بیایند بر اساس ضوابط آکادمیک شعر بگویند که آنها بپسندند. اتفاقاً کار شاعران این است که آنچه را تا حالا تثبیت شده و مدرسهای است و سنتی است خراب کنند و بشکنند و کار جدید بکنند. خب منِ محققِ استادِ دانشگاه وقتی با معیارهای علمیِ مدرسهای نگاه میکنم و میبینم که عدهای دارند معیارهای من را خراب میکنند و میشکنند، به این جریان با تردید نگاه میکنم. از بین آن چیزهایی که میشکنند حتماً چیزهای جدیدی درست خواهد شد که یک چیز خوب خلّاق، زیبا و تأثیرگذار درمیآید و بعد از یک مدتی تثبیت میشود. وقتی تثبیت شد من به عنوان یک معلم ادبیات ناگزیرم که او را هم وارد بحث و کتاب خودم بکنم؛ یعنی آن حرف جدید باید خودش را به دانشگاه تحمیل کند. این کاملاً طبیعی است، اما این نکته هم هست که در دانشگاه میشود علاوه بر برنامۀ درسی و در کنار فعالیتهای جنبی، محافل شعری داشته باشیم، ارتباط شاعران و نسل خلّاق را با دانشگاه و دانشجو مرتبط بکنیم. این کار را میتوانیم انجام بدهیم، اما نمیشود توقع داشت که این دو یک گونه نگاه کنند؛ چون آن یکی روش علمی دارد و این روش هنری. زبان علمی با زبان هنری فرق میکند؛ دو تا زبان مختلف هستند. این زبان معطوف به تعقّل است و تألیف؛ زبان هنری معطوف است به زیبایی و اینها. جنس این دو با هم تفاوت دارد. حتی کسی مثل قیصر که در هر دو عرصه حضور داشته است جنس علمی و هنریاش با هم فرق دارند. نمیتواند با زبان شاعرانه تحلیل علمی و منطقی بدهد.
اما به نظر میرسد بیتوجهی صرف هم خوب نیست.
باز هم میگویم که یک مقداری از این قضیه طبیعی است. از آن طرف هم هست دیگر. در محافل شعری هم به تحقیقات علمی و پژوهشهای دانشگاهی خیلی اعتنا نمیکنند! چون جنس این دو با هم فرق دارد. اما این را عرض میکنم که در دانشگاهها دوستان جوانمان فضاهای این طوری را درست کردهاند؛ محافل شعری و نقد، دعوت از شاعران و اینها. بله، شاید استاد دانشگاه خیلی هم خوشش نیاید و بگوید که «اینها چیست در برابر ادبیات تثبیتشدۀ کلاسیک؟! اینها چیست که دارید میگویید؟» ولی این جریان هم بالأخره یک روز خودش را تحمیل میکند. همچنان که شعر اخوان و نیما و اینها را در کتابهای درسی وارد کردند و دارند در دانشگاهها درس میدهند. یک زمانی خوششان نمیآمد، ولی الآن، نه؛ چنانکه اختراعات هم همین طور هستند. کم کم خودشان را تحمیل میکنند.
من جسارتاً باز هم از شما درخواست دارم که اگر ممکن است چند کار شاخص را به جوانان و آنها که تازه وارد این حوزه شدهاند معرفی کنید.
کتاب خوب زیاد هست. میترسم یک چیزی را بگویم و یک چیز دیگر را یادم برود و آن وقت خوب نیست. من علاوه بر آن چیزهایی که در محافل هست و درست است توصیه میکنم که دوستان کتابهای منابع نظری شعر را حتماً بخوانند. من چند روز پیش دربارۀ مدرنیسم صحبت کردم. یکی از دوستان که من را میشناخت گفت: «تو که خیلی هم از اندیشههای مدرن خوشت نمیآید، پس چرا صحبت کردی؟»؛ گفتم: «اگر خوشم نمیآید یعنی نباید بخوانم ببینم چیست؟ خب اگر بدم میآید، از چه چیزی بدم میآید؟ از چیزی که نمیشناسم بدم میآید؟ اینکه خیلی حرف جاهلانهای است. نه، من هر چه کتاب دربارۀ این موضوع دیدهام و جلوی چشمم بوده و در بازار بوده است را خواندهام. چون خواندهام و میشناسم بدم میآید. بدون خواندن که این حرف معنا ندارد». این کار را ما باید بکنیم؛ یعنی از چیزهایی که خوشمان نمیآید هم باید بخوانیم. چنانکه من شخصاً از اندیشههای شاملو خوشم نمیآید. اِبایی هم ندارم که بگویم. او هم از طرز تفکر و اندیشۀ امثال ما خوشش نمیآمد و به صراحت هم اعلام میکرد. من شیفتۀ شعر سعدی هستم و او متنفر بود، من شیفتۀ موسیقی سنتی بودم و او متنفر بود. از او خوشم نمیآید، اما دربارۀ شاملو بیش از کسانی که از او خوششان میآید کتاب خواندهام و شعرهایش را نیز بسیار زیاد خواندهام و بسیاری از شعرهایش را حفظ هستم و درس دادهام. اینکه خوشم میآید یا نه یک موضوع است و اینکه باید بشناسم موضوع دیگر. من به دوستانم توصیه میکنم که اگر میخواهند شعر، حرف و اندیشهشان عمیق و ارزشمند باشد، از هر طرز تفکری که هستند غافل نشوند و به همین بحثهای وبلاگی و کتابها اکتفا نکنند؛ منابع معتبر را بخوانند. با این کار روشهای جدید تحلیل و مباحثه را یاد میگیرند و از این سطحی بودن ــ در حرف، شعر و تحلیلشان ــ خلاص میشوند.
به نظر شما واژگان و ترکیبها و نوع چینش جملاتی که ما در شعرهایمان میآوریم چقدر در ارتباطگیری مخاطب با شعر موثر است؟ مثلاً من یادم هست که شعر را با خواندن غزلی شروع کردم که خیلی راحت داشت با من حرف میزد؛ واژههایی که منِ بچه دبیرستانی با آنها هر روز ارتباط داشتم و آن واژهها با من غریبه نبودند و این باعث میشد که من شعر را بفهمم و بسیار لذت ببرم. با یکی دو بار خواندن هم آن را حفظ کردم. فکر میکنم این توجه الآن در شاعران ما کم شده اس؛ چنانکه میبینیم مردم اقبال خوبی به شعر ندارند.
هر کسی وقتی شعر میگوید خواه یا ناخواه یک جمعی را به عنوان مخاطب شعرش در نظر میگیرد و با آنها حرف میزند. وقتی میخواهد با آنها حرف بزند، زبان آنها را هم انتخاب میکند. این عیبی ندارد اگر بخواهد قشر خاصی را در نظر بگیرد و بخواهد با آنها حرف بزند. من این را برای شعر عیب نمیبینم؛ یعنی به نظر من شاعر میتواند بگوید که من برای کسانی که اهل شعر و تحصیلکرده هستند میخواهم بنویسم. میخواهم آنها حرف من را بفهمند، با بقیه هم کار ندارم.
جالب اینجاست که خود شاعران و تحصیلکردهها هم بیشتر به آن زبان که من عرض کردم متمایل هستند؛ هم بسیار ساده و صمیمی است و هم بسیار موجز و زیبا. شعری است که پیچیدگیهایش حواس مخاطب را از شعر پرت نمیکند. این را همه دوست دارند؛ چه مخاطب خاص و چه عام.
حرف شما درست است، اما بعضی از حرفها هم هستند که با این زبان نمیشود گفت. مثلاً حرف از جنسی است که زبان خودش را میخواهد.
خب، این عیبی ندارد. گونههای مختلف شعر است دیگر. شما نگاه کنید زبان شعری استاد معلم را. ترانه هم دارد، اما آن زبان شکوهمند خراسانی را هم دارد که جز خواص نمیفهمند چه گفته است:
به نام حادثه پیش از سحر نماز کن امشب
شراع در نفس باد شرطه باز کن امشب ...
اما انصافاً دلمان میآید که این را کنار بگذاریم و بگوییم فقط آنها باشند؟ نه؛ من که دلم نمیآید. آن هم بخشی از زبان فارسی است؛ بخشی از شکوهمندی زبان فارسی است.
چهار خطی:
از گردش چرخ واژگون میگریم
وز جور زمانه بین که چون میگریم
با قد خمیده، چون صراحی شب و روز
در قهقههام، ولیک خون میگریم.
خان احمد گیلانی
درگذشته 1004 ق.
●
جوش خوردن بعضی وقایع تاریخی با تاریخ رباعی فارسی، حکایات جالبی پدید آورده است. رباعی بالا نیز در تاریخ رباعی، چنین وضعیتی دارد. خان احمد کارکیای گیلانی، حکومت گیلان و شهرهای اطراف را به میراث از پدران خویش داشت و سی سال حاکم گیلانات بود. در دربار او نوازنده مشهوری بود به نام استاد زیتون که کمانچه را به مهارت مینواخت. شاه طهماسب، نوازنده او را به دربار خود خواند. خان احمد، درخواست شاه طهماسب را اجابت نکرد. خود استاد زیتون هم تمایلی به این سفر نداشت. شاه طهماسب لشکر به گیلان کشید و خان احمد را در قلعهای موسوم به «قهقهه»، زندانی کرد. به جهت آن نافرمانی، حبس او 12 سال طول کشید. استاد زیتون نیز جان بر سر این کار گذاشت و به فرمان شاه کشته شد. خان احمد در زندان، رباعی بالا را سرود (عرفات العاشقین، ج 1، 568).
●
گویند چون رباعی را به شاه رسانیدند، این رباعی را در پاسخ او فرستاد (هفت اقلیم، ج 2، 1292):
آن روز که کارت همگی قهقهه بود
از رای تو تا به مملکت صدمهه بود
امروز در این قهقهه با گریه بساز
کآن قهقهه را نتیجه این «قهقهه» بود.
●
«قهقهه» در رباعی خان احمد گیلانی ایهامی خوشایند یافته و بر ابعاد هنری رباعی، چیزی افزوده است. خنده صراحی، تصویری آشنا در شعر فارسی است. صدایی که هنگام فرو ریختن شراب از لوله صراحی بر میآمده، تداعیگر قهقهه بوده است. دهانه جام نیز همچون دهانی به خنده گشوده، به نظر میآمده است. شراب، از جهت سرخی به خون شبیه است و از طرفی، همچون خونی است که از رگهای تاک برآمده است. از همین رو، حافظ فرموده: با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام. تشبیه قد خمیده به شکل فیزیکی صراحی، شدت و حدّت وجه انسانی و عاطفی رباعی را دو چندان کرده است. در این فضای درهم تنیده تخیل و احساس، درک جوانب هنری رباعی خان احمد گیلانی، لذت بیشتری به مخاطب میبخشد.
●
واقعیت این است که خان احمد گیلانی، علاوه بر آنکه نیمنگاهی به سنت ادبی داشته و تصویرهای خود را از این سنت وام ستانده، در لفظ و لغت و ردیف و قافیه نیز وامدار یکی از رباعیات کهن فارسی است؛ تا آنجا که میتوان او را به سرقت ادبی هم متهم داشت. یمین اصفهانی از شاعران قرن هفتم، سه قرن پیش از او گفته است (نزهة المجالس، 142):
رحم آر کز اندازه برون میگریم
وآن گاه به حیله بین که چون میگریم
چون شیشه می، میان مجلس به دروغ
در قهقههام، ولیک خون میگریم.
در جستجوی سرچشمههای رباعی، حتی میتوان از این رباعی رکنالدین دعویدار قمی، دیگر شاعر قرن هفتم ق، هم یاد کرد (دیوان، ص 224):
هر لحظه ز سوز سینه خون میگریم
از حسرت آن گزینه خون میگریم
با خون جگر، چو جام خوش میخندم
با قهقهه چون قنینه خون میگریم.
(قنینه: جام شراب)
●●
"چهار خطی"
https://telegram.me/Xatt4