روزی رسد که حسرت ناکرده های من
سیلی شود که صبر مرا جابجا کند
در جان من که بی رمق از طوع و طاعت است
ویرانگر رها شده ای ، شر به پا کند
روزی رسد که هرچه ببینم در اوج ها
از فرط خشمهای نهفته کشم به زیر
وقتی مشیت ازلی محنت منست
فرقی نمی کند چه کسی هست بر سریر
عیسای من که معجزه اش کور کردن است
خود را فدای آدم عاصی نمی کند
آنجا که بره های خدا گرگ می شوند
کاری برای رفع معاصی نمی کند
با کور سوی محتضر اعتقاد من
تردید ها چه کرد که جز تیرگی نماند
می خواستم که فیض بگیرم از آفتاب
جز چشمهای خسته و جز خیرگی نماند!
نوشتن از ادبیات در این ایام که همه چیز رنگ و بوی سیاست به خود گرفته و تیتر خبرهای روز مربوط به تحرکات جناحهای طالب قدرت است نوعی سخت جانی می طلبد اما از دید ما علاقه مندان ادبیات که در نگاه ارباب سیاست در بهترین وجه فرا تر از یک ابزار تبلیغاتی نیستیم مسئله فرق می کند.در این بازار آشفته وعده و وعیدها چیزی که به ثمن بخس معامله می شود پاره ای از اعتماد و ایمان و حسن ظن به واژه های نجیب و عفیفیست که وجه المصالحه دهان های گزافه گو قرار میگیرد که هرچه در چنته پشت هم اندازی و تلون خود دارند بیرون بیاورند و بساطی فریبنده در این بازار مکاره بگسترند بلکه سکه های اعتماد نظارگان بخت برگشته ای که ما باشیم بربایند.
آنگاه است که حکایت تغابن تاریخی ما تکرار می شود و چه زیانمایگان مال باخته ایم ما که جز ورشکستگی از این سودا نصیبمان نشد و باز امیدواریم این یکی فروشنده کمی منصف تر باشد و گنجشک را به نام قناری قالبمان نکند.
طرفه آنکه رغبتی به سر دادن شکایت هم نداریم که با این مخاطبان اندک حرفمان ناشنیده می ماند .
اگر دلیلی برای این همه سماجت و اصرار و اظهار وجود داریم همانا روشن نگه داشتن چراغ آگاهیست و به قول شفیعی کدکنی عزیز برحذر داشتن خفتگان شهر از حمله تاتارها.گیرم که خفتگان شهر حرف ما را نشنوند یا در صورت شنیدن جدی نگیرند ما تعهد و وظیفه مان را انجام داده ایم و حداقل شانه هایمان از بار مسئولیت سبکبار است.
وقتی انفعال و بی تفاوتی به نوعی تایید و حمایت این رویه نادرست است چرا به اعتراض سخنی نگوییم که شریک غفلت هم عصرانمان نشویم و سبک سری آنان به پای ما نوشته نشود.مشکل کار ما و اسباب کج گذاشتن خشت اول این بنای ناساز همین خود باوری اغراق آمیز ما بود که فکر می کردیم در این مهلت شتابناک برای خودمان چیزی هستیم و خرد جمعی جهان به گرد سم توسن چموش هوش ما نمی رسد.غافل از اینکه پله اول نردبان آگاهی اقرار به نا آگاهی خویش است.اگر از صد چاقویی که ساخته ایم حتی یکی دسته ندارد و از صد چاهی که کنده ایم حتی یکی به آب نرسیده است دلیل بر آن است که یک جای کار می لنگد.در کجای جهان برای در دست گرفتن مهمترین رکن اجرایی دولت 1600 نفر که هیچ سابقه ای در کار دیوانی ندارند صرفا برای دیده شدن و ارضای حس خود شیفتگی خود داوطلب می شوند.این مایه خود باور بودن و خود را همه فن حریف دانستن مرز باریکی با بلاهت دارد.
بگذریم که متولیان فرهنگ در این فرصت مساعدی که ریش و قیچی در دستشان بود جز آب در هاون نکوفتند و ما ییم همچنان با هزار مشکل و نقص لاعلاج
اگر بهار بیاید...
همه سالم از اینگونه به وعدهای گذشت و
با غم
در تشییع باد و شیون باران
به هیئت برگی
آری تنها یک برگ
به رنگ مرگ درآمد.
پیری، نه جهاندیده
که طفلی شاید
بازم از درون صلا در داده
اگر بهار بیاید...
چه کسم من از جهانیان؟
چه کسم که نه طفلی به فریب بازیچهای
نه جوانی به بلهوسی
و نه پیرم به خاکمرگ بیکسی
همه کس با من و تنها خود
آیینهی خویشم
و کجایم؟
که چون باد نه وطن دارم و
از ماندن بیزارم.
خورشید!
ای زیباترین دروغ جهان
اقلیم دربدرم را تاریک کردهای
و امید!
ای تاریکتریِ راستیها
از کجای جان و جهانِ من، آن جا که بهار
بی چلچله و باران
سبزآواز چغانه میزند
نجوا میکنی:
اگر بهار بیاید.
همه میمیرند
همه میمیرند
بسا کسان که به دشنهای، درفشی، داغی، دریغی
و بسا که به عشقی حتی
و بسا خیل زندگان بی نام و نشان
که از آغاز مرده بودند.
به کجا میگریزم من
و تو ای خوابگرد سرگشته
مرا از نجوای خویش دلگیر کردهای که:
اگر بهار بیاید...!
گیرم بهار...!
چراغ خانهی من تاریک است
با کودکی تا زمینهی فردایش تاریک
و زنی تا اعماقِ تاریک
و منی
تا راهدید همهی تند بادها تاریک.
شب نیست اما میبینی
جهان تاریک است
میهن تاریک است
ماه و میهن تاریکند
جان وتنم تاریکند
و ای مادر تاریکم
تویی که مرا
و متن آسمان ماًیوسم را
تاریک کردهای
زیرا همیشه میگویی:
اگر بهار بیاید...
آه...
ای شانههای خستهی من زیر بار تاریکی
گیرم بهار...
همه روزنهها بسته است
آخر جهان به عزا نشستهست
آخر همه چیز شکسته است
و من در عزای ناشناختهای
شب روز میگریم
می میرم.
پاییز 1366
#اقبال_مظفری
آی آدمها/نیما یوشیج
.......
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
بهار خاموش/احمد شاملو
بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند
بر آن آئینة زنگار بسته
بر آن گهواره که ش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کسش ننهاده دیری پای بر سر ـ
بهار منتظر بی مصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کوئی صدائی کرد و استاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومه ئی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دم به نی داد
نه گل روئید، نه زنبور پر زد
نه مرغ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ـ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کسی تاجی ز گل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه های دف نجنبید
گل خودروی بر نامد ز باغی.
نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه . . . ده خاموش، خاموش.
نه کبکنجیر می خواند به دره
نه بر پسته شکوفه می زند جوش.
به هیچ ارابه ئی اسبی نبستند
سرود پتک آهنگر نیامد
کسی خیشی نبرد از ده به مزرع
سگ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادة خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم سال
که شادان یا غمین آهی برآرد.
غروب روز اول لیک، تنها
درین خلوتگه غوکان مفلوک
به یاد آن حکایت ها که رفته ست
ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک . . .
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنت آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
پرنده/سیاوش کسرایی
پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشیست
پرنده فاصله ی بالهای پروازست
پرنده طعمه گرفتن ز قله های بلند
پرنده پر کشیدن بر آبهای زلال
پرنده راویه چشمهای بارانی
پرنده کوچ پرنده لانه به شاخه فصول بنهادن
پرنده عابره همواره ی خطر بوده است
پرنده خو نگرفتن به میله های قفس
پرنده شوق رهایی پرنده آوازست
پرنده چیدنه گلبرگهای ناپیدا پرنده رد شدن از مرزهای ممنوعه
پرنده سینه سپردن به خواب سرخه بلا
پرنده برده دلاویزه نام آزادیست
#سیاوش_کسرایی
۱
تا مادرم
چادر نماز گلگلیاش را به سر کشید،
فصل بهار شد.
باران گرفت نمنم و
هر سوی خانهمان
از رنگ و بوی دامن او
لالهزار شد.
۲
" باغ شما را باد خواهد برد! "
این را به من یک روز باران گفت.