پیش رویمان
سنگلاخ
خارزارهای خالیِ فراخ
هرچه رنج میکشیم
گامهایمان
هیچجا نمیرسد
نعرههایمان
مثل آهِ چاه
همچنان به گوشها نمیرسد
بیرسانه
حسرتی شکفته بر لبیم
کربلای بیحضور زینبیم!
#محمدرضا_ترکی
#فقر_رسانه
-سنگواره!
آی سنگواره با توام!
خسته نیستی از این همه سکوت؟
این هزاره ها
هزاره ها
هزاره ها چه می کنی؟
-هیچ!
گوشه ای نشسته ام
به هیچ خیره مانده ام...
حمیدرضا شکارسری
زن پیر بود.
در آن اتاق سرد مهآلود
حتی لباسهاش برایش غریبه بود
از چشمهاش
تنها سؤال زندهی ذهنش را
سوی ارادهای
که از فضای ابری دنیایش میرفت
و رنگ و بوی خاطرههایش را
میبرد
پرتاب مینمود پیاپی:
« آیا نمیشود که نخستین لبخند
و آخرین نگاه خشونتبارش را
از ذهن من نزدایی؟
آیا نمیشود که نخستین لبخند...»
یک لحظه سایه گونهای از نوزاد
در خاطرش رسید و گریزان رفت
زن پیر بود
از آن همه درخشش و زیبایی
و میل زیستن
چیزی نماندهبود مگر این که
گاهی میان جوف نهاش آری بود
و در تمام پنجرههایش
گرد و عبار تار فراموشی
جاری...
آرزویم بهار بی پاییز
یک طرف زرد و یک طرف سبزم؛
آه! میزان نمیزند نبضم.
***
#لیلا_پورحسین
╭━═━⊰
در تمام روز؛
چشمهایش را نمی بندد
پس چرا بر شانه هایش، آن کلاغ پی
ر دانه ها را میخورد، آنگاه
قار و قار و قار میخندد؟!!