پروین دولتآبادی (۱۳۰۳-۱۳۸۷)، شاعر و از بنیانگذاران شورای کتاب کودک بود[۱], [۲]
کتاب شعر گل بادام او جایزه شعر شورای کتاب کودک در سال ۱۳۶۶ را از آن وی کرد [۳][۴].
پروین در سال ۱۳۰۳ در محله احمدآباد اصفهان از مادری فرهنگی و مدیر مدرسه ناموس به نام فخرگیتی و پدری که رئیس اوقاف اصفهان بود به نام حسامالدین دولتآبادی زاده شد. او ابتدا به مدرسه ناموس در اصفهان رفت اما به زودی همراه خانوادهاش به تهران رفت و دوره ابتدایی را در دبستان نوروز به پایان برد. پروین سالهای اولیه دبیرستان را در مدرسه نور و صداقت که آموزگاران انگلیسی داشت گذراند و سالهای بعد را در مدرسه آمریکایی نوربخش تحصیل کرد[۴].
پس از دبیرستان تصمیم داشت تحصیل را در رشته نقاشی و مجسمهسازی در دانشکده هنرهای زیبا ادامه دهد و چند جلسه هم در دانشگاه شرکت کرد اما بازدید از یک پرورشگاه مسیر او را عوض کرد. پرورشگاه متعلق به شهرداری تهران بود و پدرش ریاست کل آن را برعهده داشت. خواهرش مهین نیز به اداره بخش شیرخوارگاه آن میپرداخت. پروین تصمیم گرفت به سرپرستی و تربیت کودکان پرورشگاه بپردازد. در پرورشگاه شعرهایی که برای کودکان سرود بسیار مورد توجه آنان قرار گرفت[۴].
وی تلاش کرد تا شعر کودکان را از حالت پند گونه خارج کرده و اشعاری که جنبه سرگرمی و تفریح برای ایشان داشته باشد ارائه کند. وی هم چنین آثاری برای بزرگسالان نیز در هر دو سبک سنتی و نیمایی سروده است. وی از معدود نویسندگانی است که آثارش در کتب درسی نیز آمده است[۴].
پروین دولت آبادی روز سهشنبه ۲۷ فروردین سال ۱۳۸۷ شمسی در سن ۸۴ سالگی بر اثر سکته قلبی در تهران درگذشت[۵] و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا دفن گردید.
-بخوان مگر که گلی وا شود در این پائیز
به روی شاخه،همانطور ماند افسرده
پرندهء سر در زیر پر فروبرده
به طعنه پرسیدم:
-مگر که شعلهء آواز سوزناکت را
به روی شانهء ویران بادها بردند؟
سخن چو رفت از باد،
پرنده چون برگ آهسته بر زمین افتاد!
و با وزیدن مرگ
صدای ضجهء هر برگ پنجه زد در من
« با تودیشب تا کجا رفتم ؟» ...
دوستان بودند و می دیدند
« پا به پای تو که می بردی مرا با خویش » ...
مثل بسیاری زشب هایم
« تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشمم آشنا رفتم »
شعر می خواندم
شعر «سبز» ت را
این کهن سدری که پروردی
با دل پاکت
با مدد از ریشه های ِ زنده در خاکت
ـ گاه گریه التیام درد و داغی نیست ـ
راوی ِ افسانه های سرزمین ِ درد
« ارغنون ِ» آتشین آوا
شعله ی گرم « زمستان » سوز.
مجمر افروز آتش ِ « از این اوستا » - آه
گـُرد مَرد ِ « آخر شهنامه »
پیر ِ عرصه ی ناورد
« مرد ِ مردستان»
« دوست دارِ این کهن بوم ِ» صفا پرورد
«ماث» گـُند اومند
شیر پیر بیشه ی اندیشه ها
ای مرد
ای «امید » نا امیدی ها
این خبر دیدی مرا امشب چه ویران کرد
« در حیاط کوچک پاییز در زندان»
در دل ِ این ...
ـ خود تو می گفتی ـ
« دوزخ امّا سرد »
باز دیشب تا کجا رفتی ؟
« مست سرنشناس پا نشناس »
باز خود را تا کجا بردی ؟
دوستت دیدی چه کرد آخر
تا به دشمن از غم او التجا بردی ؟
زندگی می گفت ...
امّا
ناگهان « ناخوانده مهمانی که ما را می برد با خویش »
« ... آن هنگامه ی محتوم ...» دیدی ؟
« عاقبت از در درآمد زود »
و چه بی شرم و وقیحانه
از میان ِ چشمهای ِ ما ترا بربود.
« من همیشه یادم است » ...
آری « خروس ِ پیر»
این که بسیاری
هرچه داریم از تو و از زحمتت داریم
از « خراش ِ سینه » ات
دیریست بیداریم
ـ گاه مرگ و عشق با هم در می آمیزند ـ
گرچه در سوگت
بعدِ بُغضی گریه هم کردم
غم که بسیار است
بغض امّا ...
آه
بغض هم نا چیز ترهم درد
گریه هم کوچکترین کار است
یا نمی دانم ...
ـ واژه هایم کو ؟ـ
آه ... می بینی ؟
واژه در سوگت عزادار است.
اوستادم ـ وای
گر مرا سستی به گفتار است
در غمت
قلبم از اندوه سرشار است ...
سرشار است ...
سر شار است ...
یادی از گذشته ها برای امیدی که رفت : خبر برای همه ناباورانه و سخت بود بخصوص برای منی که از 13/14 سالگی آشنایی جدی و رسمی ام با شعر فارسی به نام « مهدی اخوان ثالث (م.امید) » پیوند خورده بود خبری که یک شبه دهان به دهان رسیده بود تا کرمانشاه و از طریق رادیوهای خارجی هم تایید شد و ما شنیدیم و ... من مثل اشک کلماتم در تنهایی فرو ریخت ... و بعد در گوشه ای از پارکی با دوستان جوان جمع شدیم و از او گفتیم و ... خواندم :