من کویر کور و کر ، درست!
دستکم تو
ـــ دور یا دروغ
دیر یا دریغ ــــ
آب باش!
چشمه نیستی، سراب باش!
اهل عمل به منقل و وافور مفتخر
شنگول ها به حبّه ی انگور مفتخر
صف بسته اند بر در ِ کشتارگاه شهر
سلّاخ ها به تیزی ساتور، مفتخر
مردان عرصه ی ادب و عشق، سر به زیر
نا مردمان لال و کر و کور، مفتخر
آوردی ام به چنگ و خوشی آنچنان که بود...
...چنگیزخان به فتح نشابور مفتخر
تو با همان ستاره ی سر٘دوشی ات بناز
ما با همین ستاره ی کم نور، مفتخر
طفلم، ولی به پاکی گهواره، سر بلند
پیرم، ولی به پای لب گور، مفتخر
خالی ست دست و بال دلم پیش حضرتش
با این همه، به ران ملخ مور؛ مفتخر
شرمنده ام به قدر کفایت ز شعر خویش
باری ولی به غایت مقدور مفتخر
مانده ست روی گونه ی من ردّ ِ سیلی ات
پیراهنم به وصله ی ناجور مفتخر
از عافیت بریده و از عفو٘، نا امید
من شاعرم به شعر و شر و شور مفتخر
( مرکب خوانی در شش گزاره ی شبانه و گندم )
1 )
بانوی سبز پوش کویری!!
با من بگوتنور خانگی ات ؟
و بوی تازه ی لبخندت؟
نان و ستاره درکف دستانت؟
و دسته دسته کبوتر
زیر رواق روشن چشمانت؟
آن قرص نان و داغی لبهایت ؟
2 )
روی درِقدیمی هر خانه
شعری نوشته است
متنی به خط ثلث کلامت
کوفی کتیبه ای نبشته به پیشانی
شبنامه ای به شیوه ی نستعلیق
یا زرنگارنقطه ی پرگاری
چرخیده درمدارغمِ یاری
فرقی نمی کند
خط خوردگی همیشه عادت کاتب بود
در سال های سربی و زنگاری
یا برگ برگ دفتر شعرش را
در جویبار لحظه ی تنهایی
می شست و باز
نوسروده ی غمباری.
3 )
سال وبا که مادرم از ترس ورپرید
ذهن کهیر بسته ی یک پهلوان پیر
فرمان تازه اش را
با جوهر نمک نوشت
بر پهنه ی کویر.
حالا
این سرزمین
واگیر فصل های خسته ی غمبادی
زیرغبارمقابرنشسته است
با واژه های تاریک
با ذهن یخزده
و آن تنور قدیمی چه بی دریغ
در خاکدان ذهن جماعت
مدفون شده ست ...
4 )
سرسبزی شبانه ی باغ انار را
رنگ سپیده های روشن ما را
دزدان سالخورده ی پشمینه پوش دزدیدند
و با دلالت خاکستر و سیاه
اثبات مرگ را
در کاسه ی گدایی مردم گذاشتند
و نان خون آلود
و نان خون آلود.....
5 )
در کیف چرمی ام سندی مانده ست ،
از لحظه لحظه ی نازایی زنی
که دوست داشت
نوزادی ازفرشته وانسان بیاورد
و عشق را پیش از بلوغ دلهره ها
لای کتاب مدرسه بگذارد
اما
سال وبا هنوز
زیردرخت معجزه مردی نشسته است
به ساده لوحی قمری ها می خندد
و فکر می کند
این زائران بدخو
در سرزمین نخوت و تاریکی
حق دارند
بت های کهنه رابپرستند
و در بهشت
کنار سفره ی رنگین وَهم بنشینند.
6 )
بانوی سبزپوش کویری !!
بامن بگو
تنور خانگی ات کو؟
این سرزمین
به رنگ روشن نانت
عادت داشت
ازپنجه ای که خنده و گندم کاشت.
6 )
در باورم همیشه هیابانگی
چون شیهه ی گسسته ی رهواری
تازَنده درشب بارانی.
از کوچه های خاکی شهری دور
آمد کسی
وساقه ی گندم را
دستم نهاد وخیره نگاهم کرد
در سفره پیچ خاطره نانم داد
اما دوباره راهیِ راهم کرد
اما دوباره راهی راهم کرد
اما دوباره راهی راهم کرد.....
#محمدعلی_شاکری_یکتا
خاموش در فروغ خفیف شبی خفه
سر پیش برده ایم به نزدیک یکدگر
ما ،
یاران گنجفه .
چین است بر جبین من و یار من ولی
لبخند بر لبان حریفان کهنه کار .
این دست آخر است
و این برگ آخرین .
پیداست حالیا
فرجام این قمار .
اقبال خفته را
با هر چهار شاهم
افتاده چار آس .
جای امید نیست که خالی ست دستمان
می بازد این زمان
لیلاج بردهای فراوان .
#کوروش_آقامجیدی
( ویراستی تازه از شعری قدیمی )
جستجو/فریدون مشیری
در پشت چارچرخه فرسوده ای
کسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجو ست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
نگرد! نیست
سزاوار مرد نیست.
باد شرطه/اسماعیل خویی
چه ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ!
ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺷﺐ ﺷﮑﻔﺘﻪﯼ ﺷﺎﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺮﮐﻪﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺗﻪﻧﺸﯿﻦ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ
ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺨﺸﺪ ﺷﺐﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﺍﻭ؟
ﺩﻝ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﭙﯿﺪﻩﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﻧﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺷﺮﻃﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺳﻔﯿﻨﻪﯼ ﺍﻭ؟
بیداری/جعفر کوش آبادی
درگیر بود خلق
با خرت و پرت زندگی خویش
با آسمان
این خوشتراش آبی سرپوش
بر ظلم جابران
از لابهلای پیچک شب سر نمیکشید
تا بنگرد که غول جهانخواره در خفا
با او چه میکند.
روزی هزار بار
با آن که طعم زندگی تلخ میچشید
هرگز
بر لوحهٔ خیال
طرحی برای جنبش و طغیان نمیکشید
گویی نمیشنید
بانگ زمانه را
در کوچههای دربهدری، بیتفاوتی
میخواند کوچه باغی و آرام میگذشت
یک مشت لاشخور
سرمست خون خلق
بر آسمان زندگیاش چرخ میزدند
آن یک در اوج خلسهٔ خود گوش میبُرید
این یک برای جرم عبث دست میشکست
یا تار جان بیگنهی را طنابکی
در بزم شومشان به سراپرده میگسست.
مردم، ولی
با یک "ولش کن! ای بابا"
"این بود قسمتم"
حکم تباهی اسف انگیز خویش را
انگشت میزدند
و در مساجد، خانقاهها
گویی که بر جنازهٔ مردانگی و خشم
با هم نماز میخواندند.
گاهی کنار گوشهٔ این ملک سوخته
میبست گر که غنچه، گلِ آفتابکی
آن غنچهٔ نحیف
در کنج سایههای نفسگیر حبسشان
رخساره زرد کرده و بر خاک میفتاد
در خانههای فقر
باری به هر جهت
میگشت زندگی
خلق خدا فجایع دیوانهوار را
میدید و دم نمیزد و خاموش مینشست
بگذار و بگذریم
با عرض معذرت
گل کرد صحبتم
رم داد یادها
اسب کلام را
تلخابه کرد شربت شیرین جام را
امروز، روز دیگر و اوضاع دیگریست
آن زن که در حفاظ
مانند شاخ نرگس مخمور میگذشت
اینک
چتر شکوفهٔ همه اندیشههای سرخ
بر سر کشیده است
"گردآفریدِ" پهنهٔ پیکار شهر ماست
در صحنهٔ نبرد
گاهی اسیر در قفس حبسهایشان
گاهی بدل به لالهٔ خون است روی خاک
فرزند او اگر
در بند اوفتاد
دیگر به فکر نذر و نیاز زنانه نیست
فریاد میکشد
موی دماغ میشود و تیغ آبدار
تنها من و توییم
درگیر خودنمایی و درگیر حرفها
باد است حرفها
بنگر به شهرمان
"میدان شوش" و "غار"
در فقر و در فلاکت اندوهبارشان
تا نقطهٔ تلاقی و پیوند میرسند.
امروز خلق ما
بر تیغ جابران
گردن نمینهد
جانش به لب رسیده و با چوب و با چماق
در کوچههای "قم"
در کوچههای ابری "تبریز"
پیکار میکند.
در کوچه میکشد و کشته میشود
زندان خم می است که در جوش آمده است.
ای مرد دانش و هنر! ای صاحب قلم!
هر کوره راه خاکی و هر شاهراه فکر
این جا قدم به قلهٔ پیوند مینهد
بر سینه میزنی تو اگر سنگ خلق را
دست مرا بگیر!
دستت به من بده!
#جعفر_کوش_آبادی
@peyrang