سیروس مشفقی از معدود شاعران نسل دوم سرایندگان پس از نیماست که به راه و رسم شعر آزاد نیما تا آخر عمر وفادار ماند، و بیشتر سرودههایش در این حوزه است. او و شاعرانی چون جعفر کوشآبادی و محمدرضا شفیعیکدکنی پرچمداران شعر آزاد نیمایی، پس از شاعران نسل نخست، چون کسرایی، اخوان ثالث، شاهرودی، زهری، ابتهاج، نادرپور و مشیری بودند و هستند.
با سیروس مشفقی و شعرش نخستین بار در شبهای شاعران و نویسندگان که به ابتکار و همت انجمن فرهنگی ایران و آلمان (گوته)، در مهرماه سال ١٣٥٦ برگزار شد (معروف به ده شب)، آشنا شدم. او در شب سوم این شبها شعرخوانی داشت، همراه یا محمد زهری، طاهره صفارزاده، فاروق امیری و احمد کسیلا- در شبی که در آن بهرام بیضایی "در موقعیت تئاتر و سینما" سخن گفت. سیروس مشفقی پس از محمد زهری و طاهره صفارزاده شعر خواند. او شش شعر خواند که هر شش شعر نیمایی بودند، البته لغزشهای وزنی هم داشتند و گاهی وزن را از دست میدادند یا دچار دستانداز وزنی میشدند- یک شعر بلند به نام "پاییز در تهران" و پنج شعر کوتاه با نامهای "عصر شب"، "مردهایی دیگر در راهند"، "حیدرخان"، "طرح یک آدم نو" و "به خیابان برگردیم". شعرهایش دارای زبانی ساده و روان بودند و معنایی کموبیش استعاری، و در مجموع اثرگذار و دلنشین، با فضایی و حال و هوایی اجتماعی، در زمرهی شعر مبارز یا مقاومت. سه تا از آن شعرها را در اینجا با هم بخوانیم:
□
"به خیابان برگردیم"
مثل پرواز پرستویی در تاریکی بودی
مثل خورشیدی در بارانها
با صدایت سخن روشن معصومیت میگفتند
با نگاهت که تماشای جهان بیداری بود
به تماشای جهان بیداریها میرفتند.
مثل پرواز پرستویی در تاریکی بودی
شعرهایم را میخوانی؟
اسبهایم را میگویم
نعرههایم را میگویم
دوست میداری؟
روزهای برفی را، بارانی را
چترهامان را برداریم
و به میدانهای عمومی برگردیم
به خیابان که طلوع خورشید تابستانی را میخواند.
به خیابانها برگردیم
به صدای دور میدانها دل بدهیم
روز نزدیک است
آسمان باید حادثه را باور بکند
آفتابی پاکیزهتر از تابستان خواهی داشت
باد پیوند درختان را باور خواهد کرد
و زمین خون شجاع مردانت را خواهد نوشید.
مثل خورشیدی در باران بودی
به خیابان برگرد
تا به حس مطلوب بیداری پاسخ بدهی
به خیابان برگرد.
□
"طرح یک آدم نو"
تو که باید فریادی باشی، آری فریادی در بیدادی
آی! بنگر، بنگر، اینک صیادی
جامههای فاخر
با نگاهی از سر رخوت
و دستی بر آتش از دور
تو که باید فریادی باشی، صیادی
وانکه فریادی بود اینک
بنگر، بنگر، دردا! یادی.
□
"مردهایی دیگر در راهند"
بگذارید سکوت شب کامل بشود
این سکوت
با صدای نعرهی مردانی دیگر ویران خواهد شد
این سکوت ویران خواهد شد.
مردهایی دیگر در راهند
مردهایی از پشت مردانی دیگر، از رحم مادرهایی دیگر
مردهایی که خون را با خون میشویند
و صدای هقهق گریهی خواهرهاشان را در پشت پنجرهها نادیده میگیرند
مادرم!
گیسوان غمگین خواهرهایم را با روبانهای سرخ بباف
گریههایت را پنهان کن
و به یاد روز برگشتن مردان جوانت باش.
مردهایی دیگر در راهند
مردهایی که قدمهای سنگین آنها خاک میدانها را به هوا خواهد برد
و هوا بوی خون خواهد داد
و درخت
بوی خون خواهد داد
روز
بوی خون خواهد داد
بوی خون، خون مردان ما، مردان دیگر.
بگذارید سکوت شب کامل بشود
شب ما، شب معصوم ما
شب معصومیت ویران شدهی ما، شب ویران شدن ما
دست ما، چشم ما، دندان ما
بگذارید شب زنجیری کامل بشود.
مردهایی میآیند
که فروغ چشمان آرام آنها خورشید همایون تابستانهاست
مردهایی که برق دندانهاشان مانند شکوه کوهستانها گیراست
مردهایی از پشت مردانی دیگر، از رحم مادرهایی دیگر
بگذارید سکوت شب کامل بشود
بگذارید شب کامل بشود.
□
اینک گشت و گذاری گذرا در ساحت سرودههای نیمایی دیگر سیروس مشفقی:
تقریبن تمام شعرهای نیمایی زندهیاد سیروس مشفقی زبانی ساده و بیپیرایهی دارند، و در دههی آخر عمرش حتا زبان سرودههایش سادهتر هم شده، و البته پختهتر و جاافتادهتر، اما دیگر از امید و مقاومت و مبارزه که در دههی پنجاه در سرودههایش موج میزد، در سرودههای دههی واپسین عمرش کمتر و کمرنگتر نشان هست، اگرچه شعرهای امیدانگیز هم هستند، ولی آنچه چشمگیرتر است، تیرگی نومیدی و دلتنگی است، به عنوان نمونه در شعر "آه، اسماعیل":
آه، اسماعیل!
جای تو اینجا هیچ خالی نیست
اکنون در این باغی که اینک، این زمان اینجاست
از آن نشاط و خرمی دیگر نشانی نیست
آه، اسماعیل!
جای تو اینجا هیچ خالی نیست.
اکنون سکوت من
گویاتر از هر بانگ و فریاد است
اکنون زمانی دیر و دیر است
در این سر بازار
جز شعبده دیگر بساطی نیست
در تاروپود آن نشانیها که میدیدی
اکنون نشاطی نیست
با اینهمه اینک، هنوز اینجا
در زیر لب شاید به وردی عاشقانه قصهای پرداخت
یا زیر روبنده جمال دوست را بشناخت
آن چهرههای دوست را.
باشد زمان دیگری دیدارهای ما دوباره تازه گردد.
□
سرودههای نیمایی سیروس مشفقی اغلب از نظر وزن خیلی ساده هستند و در بحرهای سادهی تکپایهای با ضربآهنگ ساده، چون رمل و هزج و رجز و متقارب. تصویرها هم ساده و بیپیرایه و دلانگیز هستند، مثل تصویرهای شعر "تو را دوست دارم":
تو را مثل مهتابها دوست دارم
تو را مثل شبنم، تو را مثل غم
تو را مثل آرامش خوابها دوست دارم
تو را مثل امیدها در فراسوی نومیدی و مرگ
تو را مثل باران که میبارد و سبزی روشنی میتراود به دشت و کویر
تو را مثل خورشیدها دوست دارم
تو را مثل باران، تو را مثل یزدان و جانان
تو را مثل شبنم، تو را مثل غم
تو را مثل نو گشتن روزها، مثل هرروز نو
تو را مثل تو، مثل تو، مثل تو، مثل تو، مثل تو ...
□
در شعر "ای آنکه..." شاعر را همچنان در آرزوی به دست آوردن امید از دست رفته و گمشدهاش میبینیم و نوای نالهوارش را میشنویم که "من بی تو میمیرم/ بی تو نمیمانم":
من بی تو میمیرم
بی تو نمیمانم
پاییز آمد
پاییز برگشت
گلهای باغ اطلسی در باد ویران شد
ویرانههای ساحلی را آب با خود برد
ای آنکه با گمنامی پاییز و تابستان گذشتی
ای آنکه رفتی، برنگشتی، برنگشتی
برگرد، برگرد
من بی تو میمیرم
بیتو نمیمانم.
□
در شعر "در این سرزمین"، نومیدی، شاعر را به سمت به سخره گرفتن اوضاع و احوال حاکم بر سرزمینش کشانده و مضحک نشان دادن وضعیتی که به نظرش مسخره است و لبخندی تلخ و یأسانگیز بر لبها مینشاند:
در این سرزمین اسب یعنی درخت
و انسان به معنای نوعی هویج است.
زمانی بزرگی سرود:
سخنها به کردار بازی بود.
کنون قرنها، سالها بعد از آن
ببین معنی هر کلامی چهگونهست
چنانکه دوار سرم میدهد
در این سرزمین این زمان من توام
ولیکن تو البته من نیستی
تو شاید کلم یا بهنوعی گلی
ولیکن من و تو به معنای ما نیستیم
در این سرزمین روزگاری کسی آمد و شیرمردان این سرزمین را درو کرد
کسی، مردکی، قلدری
و البته مانند من روستایی کسی
حریف چنین ناکسی نیست
به جای بزرگان و مردان بخرد
کسانی نشستند
که جز چاپلوسی و حرف تملق
کاری ندارند...
همیشه، زمانی که بار بزرگان این سرزمین بار شد
کسی، مردکی میرسد...
□
گاهی هم از فرط درماندگی و استیصال آرزوی مرگ کرده- مرگی از سر ناچاری در روزگار تنهایی و بیکسی و دردمندی، مرگی دلخواه و شیرین- البته باز با زبانی تمسخرآمیز و طعنهزن:
"چه شیرین است اینک مرگ!"
چه شیرین است اینک مرگ
در این لحظه که مردی دستگیرت نیست
و یاری حال و روزت را نمیپرسد
و در ایام پیری جز دروغین تعارفاتی زشت و بیمایه
به خیک خالی حالت نمیبندند
و مشتی سکه را البته که باید بپردازند.
به انبان تهی از مایهات چیزی نمیماسد
و کارت خوردن دارو و رفتن پیش این دزدان این عصر کثیف خالی از مردیست
بگو با من
بگو آیا
کنون جز مرگ راه و چارهای ماندهست؟
□
یادماندههای گذشته در جایجای سرودههای سیروس مشفقی حضوری حزنانگیز دارند، یادماندههایی که رنگی از حسرت و دریغ و افسوس دارند و دلتنگیآور و دلگیرکنندهاند:
"من و یاد تو در ..."
هنوز این کوچه و این جویبار و این درخت پیر
تو را یاد من دلتنگ میآرند
هنوز اینجا، در این کوچه، تو را از دور میبیم که میآیی
هنوز آن روسری کز ترکمنصحرا برایت هدیه آوردم، به سر داری
هنوز... اما چه میگویم؟ چه میگویم؟
به یادت هست؟
زفاف آن شب سرشار از عشق و حضور نشئهی باران
تو و آن قامت شیرین و آن لبهای شیرینتر
برهنه، مثل گل، آنجا کنار من
و عطر تند شهوتهای انسانی
کنون، دردا! خور و خواب و فراغت از حضورم رخت بربستهست
کنون درد است و اندوه فراق تو
و این درد جدایی، دور بودن از تو و آغوش باغ تو...
□
در شعر "کسی که مرا میشناسد" هم سیروس مشفقی از زجرهایی که دیده و رنجهایی که کشیده، سخن گفته، زجرها و رنجهایی که زبان را از یادش برده و کر و کور و گنگش کرده:
زبان من از یاد من رفته است
من اکنون کر و کور و گنگم
زبانم بریدهست، دستم شکستهست
و پایم به زنجیر این سرنوشت پریشانی و دردمندی بستهست
پس از من اگر دوستی، دردمندی، از احوال این زجردیده خبر خواست
بگویید... نه، نه، کلامی نگویید
کسی که مرا میشناسد، داند عمرم چگونه گذشتهست.
□
در شعر "پس از ما..." هم همنن درددلهای شعر "کسی که مرا میشناسد" به صورتی کم و بیش مشابه تکرار شده است:
پس از من اگر دوستی یا رفیقی
از احوال و حال من خستهخاطر خبر خواست
بگویید: آمد، مصیبت کشید، رفت
بگویید: این گمشده در جنون را کسی دوستانه به یاری نیامد
بگویید... نه، نه، نگویید، چیزی نگویید
کسی که مرا میشناسد، داند چهگونه گذشت، داند.
□
در شعر "آب را گل بکنید"، سیروس مشفقی از شدت خشم و عصبانیت فرمان به گلآلود کردن آبها میدهد- درست بر خلاف سهراب سپهری- تا دشتهایی که برای او نیستند و باغها و درختهایی که میوهها و سایهسارش به کام او نیست، بسوزند و بمیرند:
آب را گل بکنید
بگذارید بسوزد این دشت
بگذارید بمیرد این باغ
حاصل آب و درخت و باغی که از من نیست
و برای من نیست
و به کام من نیست
بگذارید همان هرزهعلفهای بیابان باشد
یا لجنهای لجنزار خیابان باشد
آن کبوتر اگر تشنه بمیرد، بهتر
پیرمردی که به نان خشکیده قانع باشد
چه مصیبتزده انسانیست!
هم اگر گرسنه در کنج خیابان بمیرد، اولیتر...
□
طنز تلخ و گزندهای که از سر نومیدی و بیچارگی است، در شعر "کجا رفت باید؟" هم به وضوح آشکار است. شاعر درمانده و تیرهروز نمیداند که از کجا به کجا باید برود، چون "آسمان هرجا همین رنگ است":
کجا رفت باید؟
کجا؟ از کجا رفت باید؟
در این جا
و در هر کجایی که باشی
زمانه همین است و قدر زمانه همین
در آن سو به نوعی مرا محترم میشمارند
در این سو به نوعی
در آن سو به نوعی به حلقوم من عطر گل میچپانند
در این سو به نوعی
سر من از این تاج گلها به افلاک سودهست
کجا رفت باید از این سیل ایثار و مهر و محبت؟
مرا ترس از آن است
که روزی چنان سیل مهر و محبت مرا غرقه سازد
که دیگر مجال تنفس بر این بندهی بختوارون نماند.
کجا رفت باید؟
کجا؟ از کجا رفت باید؟
□
همین حال و هوا و همین دغدغهها و همین طنز تلخ و نومیدانهی از سر درماندگی و بیچارگی را در شعر "بگذارم بروم" هم میتوان حس کرد:
سرزمین من آواره کجاست؟
ای کجایی که بگویم وطن من اینجاست!
ای کجایی که ببالم به فراوانی گندمهایت!
و به آواز، غزلهای سر مزرعه را سر بدهم.
بنشینم لب یک پنجره، راحت باشم
و بدانم در باغ
سایهی توطئه نیست
دستهایی که به من نزدیکند
راستی نزدیکند
پشت دیوار اگر رهگذری میگذرد، دشمن نیست.
من در این باغ دلآزرده که میراث نیاکان من است
من در این کوچهی تابوت و کفن متهمم
شهر در مجلس ترحیم برادرهایم
گل میخک میکارد
ماه در پنجره، در جشن غزلهای سلیمان است.
من چرا متهمم؟
من چرا اینهمه از تو دورم؟
من چرا اینهمه کابوس مصیبت میبینم؟
ای کجاهای کجاهای کجاهای زمان!
دوست دارم بروم
دوست دارم بروم، گم بشوم
ای کجاهای کجاهای کجاهای جهان!
ای کجایی که بگویم وطن من اینجاست!
آسمان تو کجاست؟
آسمان تو کجاست؟
□
در شعر "شب همچنان ادامهی شب بود" هم که از سرودههای قدیمی سیروس مشفقی است، فضای تاریک دربهدریها و درماندگیها و پرسشهای بیپاسخ شبانه را در برابر خود داریم:
در کوچههای دربهدری بودم
با هقهق گرامی گریه
و صحبت رفاقت دیرین.
شب همچنان ادامهی شب بود
دشت بزرگوار
آواز آن پرندهی شیرین را
در پای سروهای جوان میخواند:
"ای سوگوارترین یاران!
خاک بزرگواران!
آیا صدای همهمههای شب
در انحنای درهی مجنونها
و این سکوت صبوریها
که از ردیف تند علفزاران
در کوچههای حوصله میپیچد
اینک مرا به مرثیه میخواند؟
در کوچههای دربهدری بودیم
شب همچنان ادامهی شب بود
و هیچکس نمیدانست
که روز را به کدام آواز...
خورشید را به کدامین روز...
□
شعر "حافظا!" یکی از سرودههای جالب و خواندنی سیروس مشفقی است. او در یادداشتی کوتاه دربارهی این شعر نوشته: "هر بار که این شعر حافظ را باز کردم، با حسی دردآلود و هذیانی احساس کردم که سخنم با حافظ پایانی ندارد. حس کردم میخواهم بسیار و بسیار با او سخن بگویم، درد دل کنم، و آن فریادهای حفه شده در اعماق روح ویران شده در طول قرون و اعصارم را بارها و بارها فریاد بزنم...
سخنم با حافظ پایان نمیگیرد. سخنم با حافظ بسیار است. و سرانجام هم در شرایطی پست و دردآلود او را متهم کردهام که: حافظا! شاید تو هم از خودقروشانیی...
حافظا! شاید تو هم از خودفروشانی
ور نه آخر تو کجا و کاخ منصوری؟
تو که باری خوب میدانی
آنکه او را جای در کاخ است از ما نیست.
حافظا! روح تو خرم باد
تو حضور خرمی هستی
شعر تو، حافظ! سرود سبز آزادیست
آن زمان که سربهداران سر به دار سربلندی میدهند اینجا
آن زمان که باز میبارد
آن زمان که آسمانها
مثل هفتاد آسمان روح من توفانی و پیچیده در کولاکها یکریز میگریند
شعر تو افسانهساز هستی عشق است
تو صدای خرم عشقی
تو هجوم آبی دردی
سرخ مثل قلب عاشق، سرخ
سبز مثل مردان شهید راه میهن، سبز.
راستی، آنان که میآیند
آنهمه مردان که میکوشند تا این خاک
سربلند و سبزتر باشد
زادگاه من
زادگاه تو
میهن سرخ سپیده
این چنین که ذات پاک شعر سرخ تست...
□
در شعر "من آن مزمور دیرین را..." شاعر وعده داده که دوباره از رمز و رازهای کهن، سخن تازه بگوید و اسراری را که در دل خاک مدفون شده افشا کند:
من آن مزمور دیرین را دوباره با تو خواهم خواند
و در صحن همان مسجد
و در دهلیز آن دیر کهن
دوباره با تو از سرّی که در آن خاک مدفون است، رمزی تازه خواهم گفت
بدان، این مظلمه هرگز ز رفتن درنمیماند
بدان، این اژدها در اوج تابستان
از آن خمر کهن پیمانهای مردافکن و دردانه نوشیدهست
به هر افسون ز رفتن درنمیماند.
□
افسوسهای درآمیخته با امیدواریهای شاعر را در "شعرهایم ماندند" میتوانیم حس کنیم:
شعرهایم ماندند
حرفها را نزدم
قصههایم کامل نشدند
روز رفتن آمد
فرصتی نیست، خداحافظ.
اسبها را چه کسی تا سر آبشخور خواهد برد؟
داسها زنگ زدند
داسها را چه کسی...؟
دشتها را
کوهستانها را
دشتها را، کوهستانها را
بار دیگر اما مردی دیگر میآید
مردی از دشتستان، از آبادی آن طرف کوهستان، از دریا، از جنگلهای وحشی
بار دیگر نعرهی مردی در میدان...
بار دیگر مردی در میدان...
□
و هر بار که بهار از راه رسیده، دوباره شکوفههای امید و شادی در دل شاعر شکفته و او را امیدوار و شاد کرده و به سرودن شعرهای تر و تازه و روان چون جویباران واداشته، از جمله در شعر"سلام، ای دوست!":
بهار آمد
درختان بعد از آن سرمای جانسوز زمستانی سرود عشق سر دادند
دوباره جیکجیک جوجهها در کوه و دشت و درهها پیچید
و عطر عید
فضای میهن پاک مرا پر کرد
رسید آخر ز راه آنکه زمستان را به امید حضور خرمش با رنج طی کردیم
و اینک این بهار و عید و این سرسبزی و شادی
و اینک این بهار، این فصل سرشار از امید و شور آزادی.
سلام، ای دوست!
دلت تنگ شقایقهاست، میدانم
دل تو، این دل حساس و پراحساس تو، تنگ قناریهاست
دلت تنگ تمام چشمههای تازه جوشیدهست.
سلام، ای دوست!
سلام، ای خاک دلتنگی!
سلام، ای خوب! ای دلتنگ!
در این شوریده دنیایی که من دارم
تو را از یاد خود هرگز نخواهم برد.
تو مثل چلچراغ روشنی، راه من از تو روشنی دارد
تو دنیای منی، یاد تو در من تا ابد زندهست
و جانم تا همیشه از تو و مهر تو آکندهست.
سلام، ای دوست!
سلام، ای دوست!
□
و گاه و بیگاه از سر خوشبینی و امیدواری مژده داده که "هنوز اینجا خبرهاییست":
هنوز اینجا خبرهاییست
هنوز اینجا به یاد تو تمام چشمهها اندوهگین و خسته میگریند
هنوز اینجا تمام جان من در انتظار دیدنت تا صبح بیدار است
هنوز اینجا تمام هستی من از امید و عشق سرشار است
هنوز اینجا صدای دوست در نه گنبد افلاک میپیچد
هنوز اینجا خیابان از صدای انفجار عشق آکندهست
هنوز اینجا صدای مرد در آیینه، در آیینهها، غمناک میپیچد
هنوز اینجا خبرهاییست.
هنوز اینجا خبرهاییست.
□
یادش گرامی باد و نام نیکش و سرودههای دلانگیزش یادمان.
سلام، دوست گرامی.
به نظر من مشفقی شاعری بود وفادار به راه شعر آزاد نیمایی و پیگیر در این راه که وزن آزاد را دوست داشت و به آن متعهد بود ولی چون محیط مناسبی برای تنفس در هوای این شعر نبود شعرش از کمبود اکسیژن دچار نفستنگی و گاهی خفگی شد و نتوانست پیشرفت طبیعی و منطقی لازم را بکند و با نهایت افسوس یا درجا زدa یا به جای پیشرفت پسرفت داشت.
سلام عرض ادب.ضمن تشکر از این مقاله خواندنی قویا معتقدم شعر مرحوم مشفقی یکی از مصادیق شعرهای سالم نیمایی و امتداد راه درستی بود که شاگردان موفق نیما پیموده بودند.به نظر بنده حقیر اگر میدان بدست شاعران جویای نام که با معرفی شیوه ها و طرز های انحرافی در پی مطرح کردن خود بودند نمی افتاد شعر نو به این روز نمی افتاد