سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نقش رنگهای سیاه و سفید در چشم‌انداز تابلوهای شعر نیما/ مهدی عاطف‌راد


در چشم‌انداز تابلوهای شعر نیما یوشیج رنگهای سیاه و سفید جایگاهی چشم‌گیر و نقشی پررنگ دارند که توجه بیننده را به خود جلب می‌کند. سیاهیها و سفیدیها، گاه هر یک به تنهایی و گاه در کنار هم، و گاه به صورت درهم- به رنگ ابلق- در جای جای بعضی از این تابلوها به چشم می‌خورد. البته رنگهای دیگری هم هستند، چون زرد و قرمز و سبز و نیلی و خاکستری، ولی رنگهای سیاه و سفید چشم‌گیرترند، و نیما یوشیج بارها و بارها در شعرهایش از واژه‌های سیاه و سفید، یا واژه‌هایی که به صورت نامستقیم بر آنها دلالت دارند- چون تیره و روشن- استفاده کرده است. او رنگهای سیاه و سفید را گاه در کنار هم و با هم آورده است، از جمله:

 

و به دندان سفید و سیهش، قافله‌ی روز و شبان

می‌جود پیکر ما

- یک نامه به یک زندانی

 

رفته است او ز دل ابر سیاه

از بر قله‌ی کهسار سفید

- پدرم

 

روی دامان این کوه بنگر

بره‌های سفید و سیه را

- افسانه

 

به که ای نقش‌بند فسون‌کار!

نقش دیگر برآری که شاید

اندر این پرده در نقش‌بندی

بیش از این نز غمت غم فزاید

جلوه گیرد سپید از سیاهی

- افسانه

 

در بعضی از دیگر شعرهای نیما یوشیج گاه رنگ سفید و گاه رنگ سیاه حضور دارد و نقش بازی می‌کند، در شعر "تو را من چشم در راهم"، شباهنگام، آن‌گاه ‌که سایه‌ها در شاخساران درخت تلاجن رنگ سیاهی می‌گیرند، نیما را نگران و چشم به راه رفیق یا برادرش می‌بینیم:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

 

در شعر "ری را"، در شب سیاه، از پشت کاچ که آب‌بند برق سیاه تصویری از خراب بر چشم می‌کشاند، آن گنگ ناپیدا هوای خواندن دارد ولی افسوس که به جای کلامی مفهوم و معنادار، جز واژه‌های نامفهوم و گنگ "ری را... ری را" از او صدایی شنیده نمی‌شود:

 

ری را... صدا می‌آید امشب

از پشت کاچ که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند

گویا کسی‌ست که می‌خواند

...

ری را، ری را...

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا.

 

آسمان شب هم در شعر "پادشاه فتح" شبیه سیاه سالخورده‌ای‌ست که در تمام طول شب انبوه دندانهای سپیدش که همانا ستارگانش باشند، فرو می‌ریزند:

 

در تمام طول شب

کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش می‌ریزد

 

"ناقوس" بلندآوا و خوش‌نوای نیما با لطیفه‌ی خبر صبح‌خندش، نمایانگر کلید صبح و پایان‌بخش شب سیاه است:

 

او با لطیفه‌ی خبر صبح‌خند خود

(کز آن هزار نقش گشوده

وز خون ما سیاه گرفته است رنگ)

...

با او کلید صبح نمایان

وز او شب سیاه به پایان

 

در شعر "سیولیشه"، شبانگاه، سوسک سیاه بر شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق نیما که در آن چراغی روشن دیده، نوک می‌زند و می‌کوشد تا برای رسیدن به جایگاهی دنج و آرام داخل اتاق شود:

 

تی تیک، تی تیک

سوسک سیا

سیولیشه

نوک می‌زند

روی شیشه.

 

در شعر "امید پلید"، آن یأس‌انگیز نومیدی‌آفرین، نقطه‌های تیره‌ی بسیار را در پی هم می‌چیند تا تیرگی شب سیاه‌رو  را با فریبکاری‌اش سیاه‌تر کند، و روشنی صبح خندان را می‌مکد تا این شب سیاه‌دل، مدام سیاه بماند و روشنی صبح سپید بر آن راه نیابد:

 

بس نقطه‌ی تیرگی پی هم

می‌چیند

تا آن‌که شبی سیاه‌رو را

سازد به فریب خود سیه‌تر

...

تا دائم این شب سیه بماند

او می‌مکد از روشن صبح خندان.

 

در شعر "در بسته‌ام" نیما از خو گرفتنش به خانه‌ی تاریک سخن گفته، هم‌چون آتشی که به خرمن خاکستر سیاه خو گرفته:

 

خو بسته‌ام به خانه‌ی تاریک

چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه

در شعر "پریان"، شیطان با پریان ماه‌رخ از رنگ سیاهی سخن می‌راند که از حلقه‌ی زنجیر تبسمها و رنگ دراز و عمیق آرزوها، بیرون می‌کشد و تیره‌تر از شبی‌ست که در راه است، چون به نظر او سیاهی هم در جهان نقشی و کارکردی دارد و کاری انجام می‌دهد:

 

ای ماه‌رخان!

از حلقه‌ی زنجیر تبسمهایی

بشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرین

وز رنگ دراز آرزوهایی

هم‌چون خود آرزو عمیق

رنگ سیهی برون می‌انگیزم

تیره‌تر از این شبی که می‌آید

از دور

...

آیا سیهی هم به جهان

انجام نمی‌دهد کاری را؟

 

در شعر "غراب" سیاهی‌های نقطه‌وار غراب و آدمی را از دوردست می‌بینیم که به هم نگاه می‌کنند:

 

زان نقطه‌های دور

پیداست نقطه‌ی سیهی

...

هر دو به هم نگاه در این لحظه می‌کنند

سر سوی هم ز ناحیه‌ی دور می‌کشند

این شکل یک غراب و سیاهی

وان آدمی، هرآن‌چه که خواهی.

 

در شعر "یک نامه به یک زندانی"، نیما یوشیج از ترس عمومی از گندابی سخن می‌سراید که آب سیاهش باعث آلودگی‌ست:

 

و همه می‌ترسند

که تن این گنداب

نرساند ز تک آورده سیاهش به لب ایشان آب.

 

در شعر "شاه کوهان"، کوه را در دل شب چون موجود خاموشی مرده‌وار و بدریده‌کفن می‌بینیم که گویی از گوری سیاه برخاسته:

 

خاسته گویی از گور سیاه

مرده‌واری، بدریده کفنی

جغد بنشانده به دامان خاموش

با دلش حرف و نه بر لب سخنی.

 

در شعر "کار شب‌پا" هم تن لخت "شب‌پا"ی زحمت‌کش و مفلوک بدنی سیاه توصیف شده که پشه در حال مکیدن خونش است:

 

پشه‌اش می‌مکد از خون تن لخت و سیاه

در شعر "یاد" تصویری می‌بینیم از بام سیاه خانه که شاعر در دوران کودکی از روی آن به سوی خلوت گل‌آویز می‌شده:

 

من شدم از روی این بام سیه

سوی آن خلوت گل‌آویز.

 

چشمان دختر محبوب "عاشق" در "افسانه" هم سیاه است:

 

عاشقا! گر سیه دوست داری

اینک او را دو چشم سیاهی‌ست.

 

در تابلوهای شعر نیما یوشیج، در کنار سیاهی‌ها، سفیدیها هم هستند که تضادی چشم‌گیر و دل‌انگیز با تیرگیهای موجود، فراهم می‌آوردند.

 

نیما یوشیج در یکی از غزلهایش خود را مژده‌آور صبح سفید معرفی کرده است:

 

مژده آورده‌ام از روشنی صبح سفید

دستی اکنون به لب ساغر و دستی به دفم.

 

در شعر "اندوهناک شب" هم نیما از روز روشن سفیدی سخن گفته که پایان‌بخش شب است:

 

پایان این شب

چیزی به غیر روشن روز سفید نیست.

 

"صبح سفید" در شعر "ققنوس" هم حضور دارد:

 

حس می‌کند که آرزوی مرغها چو او

تیره‌ست هم‌چو دود، اگر چند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می‌نماید و صبح سفیدشان

 

هم‌چنین در شعر "می‌خندد":

 

به رخم می‌خندد، می‌خندد

می‌دهد خنده‌ی او ره به امید

همچو پای آبله‌ی راه دراز

در بیابان ز دم صبح سپید.

 

در شعر "همسایگان آتش" هم  آتش هم‌رنگ بامدادان سفیدروی است:

 

لیک آتش نهفته به هر دم شدیدتر

با هر تفی به لب

دل پرامیدتر

هم‌رنگ بامدادان رویش سفیدتر

می‌سوزد آن‌چه هست در این ره پلیدتر.

 

کرکوی شعر "پریان" مرغی سفید است:

 

پس مرغ سفید (کرکویی) با پر پهن

آن‌قدر سبک بر شده، هم‌رنگ هوا

از روی سرش گذشت آهسته.

 

گل شعر "اندوهناک شب" که با شب در حال سخن گفتن است، گل سفید است:

 

هر دم گل سفید که مانند روی گل

بگشاده است روی

با شب فسانه‌گوست.

 

در شعر "یادگار" نیما تصویری از کودکی خود با جامه‌ی سفید ترسیم کرده است:

 

من هیچ نخورده، کف‌زننده

بر سر نه کله، نه کفش بر پای

یکتای به بر سفید جامه

زنگوله به دست، جسته از جای

از خانه به کوه می‌دویدیم.

 

در تصویری که نیما از پیری خود در شعر "فرق است" ترسیم کرده، موهای سرش سفید است، یا به بیان شاعری، "رنگ پیری بر سر کشیده":

 

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام

فکری‌ست باز در سرم از عشقهای تلخ

 

 رنگ ابلق را هم که مخلوط سفید و سیاه است، یا مخلوط سفید با رنگ دیگری چون طوسی یا قهوه‌ای، در "افسانه" می‌بینیم:

 

توده‌ی برف از هم شکافید

قله‌ی کوه شد یک سر ابلق.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد