ایمان لحظه لحظه! گمان را بریز دور
این شعرهای دلنگران را بریز دور
از روزهای بیرمق خستگی نگو
تقویمهای بیهیجان را بریز دور
در جستجوی معنی یک فصل تازهتر
این شاخه شاخه فصل خزان را بریز دور
تصویرهای شادی و تصویرهای غم
هم خاطرات این چمدان را بریز دور
یعنی مرا از آب و گل تازهای بساز
یعنی کتیبههای جهان را بریز دور
بگذار واژهها خودشان زندگی کنند
دل را بریز دور و زبان را بریز دور
در خود شکوفه کن من ترسیده از گناه
خود شو! خدا شو! نام و نشان را بریز دور
#علی_داوودی
@sohbateyar
رنگی که دیگرانم،
رنگی که من همانم،
من،
من،
چه باک،
باز همان من.(آن شیخ را بگویید:
«ایشان بگو به خود، که فریبایی.
تو هیچ باش و کلّ جهان باش.
بگذار من همان من.»)
من،
من،
نه بیکرانۀ اقیانوس،
نه پهندشتِ دریا،
نه سیلوارِ رود،
نه چشمه،
نه جوب حتی؛
آبی که ریخت از کفِ دستی،
آبی که خُردناک،
که جاری،
نه بیش ازین،
تا لحظهای نهچندان،
چشمی به هم بزن
که تمام است و
همچنان من.
و باز نم نم باران ارغوانی حزن
میان این همه مردم چقدر تنهایم
میان این همه مردم که چتر وا کردند
چه بی پناهم و در معرض نفوذ ، هنوز
و آرمانها ، آری چه آرمانها
که زیر پای تلاش معاش
لگد شود هر روز
میان این همه مردم
همین مجسمه های یخی که حسی را
بجز بطالت و تکرار بر نه انگیزند
مواظبند که در گیر خیر و شر نشوند
شتابشان که از این بیش خیس تر نشوند
و چشمهایم می جوید و نمی یابد
به جستجوی تو ای ناشناس ترس انگیز
ربودن تو ، جنون پلنگ می خواهد
و بر زمختی هر صخره ، خط خونینی
که نقش سعی مدامست اگر چه نافرجام
و باز نم نم باران ارغوانی حزن
غروب حجله نیاراست جز فریفتنم
عجوزه ای که به زور لعاب و ضرب گریم
طراوتی به رخش داده ناشیانه ترین
میان این همه مردم چقدر تنهایم
میان رهگذرانی که نا شناسی تو از شمار بیهدگی شان فرا ترست
و همنشینیشان با هزار سال جهنم برابرست
چراغهای نئون حجله کرده اند درست
درون بستر تسلیم ، شهر منتظرست
که پا به حجله گذارد جناب تاریکی
حریر پاره عصمت ، خود آشکار کند
که بین زور و رضا نکته ایست باریکی
خرداد ۷۲
بازسرایی امسال
کبوتران خانگی
به سوی آفتاب رفته اند
سپیده دم.
و رنگ و روی تازه ی جهان
که خنده می کند به تیرگی.
پسِ غبار سالیان دور
هنوزهم
به چهره ی شکفته ی درختِ خانه آ ب می زنم.
هنوز یک ستاره روشن است
هنوز حس بودن و نبودن ازدل گیاه و سنگ
زبانه می کشد.
برای خاک خشک و کوزه ی سفال این کویر
از آسمان گمشده حریرابر
برای باغ های خاطره
درخت می خرم،
به یاد جویبار زندگی
دو پای خسته را
میان سردی سراب می زنم.
اگرنبود!
اگر دو چشم آفتابی ات نبود!
در اولین سفر به خویشتن
من عکس کهنه را
که از تمام رنگ های آسمان گرفته ام ،
به ذهن ساده ی تو قاب می زدم.
قم / یازدهم فروردین 1395
**
از دفتر«سرگردانی در آینه های شکسته» / نشر آسمون ریسمون/چاپ اول 1400
https://t.me/mayektashakeri
کتاب شاملویی که من می شناختم ، محصول یک دوره همراهی و آشنایی نویسنده شهیر محمد محمد علی با احمد شاملو شاعر فقید است که که در سال 1392 در تیراژ 1000 نسخه و با قطع رقعی به چاپ رسده است.
در خلاصه ای که در پشت جلد کتاب آمده نویسنده غرض و مقصود خود را چنین بیان می کند:
کسی نبود که حالا مثلا نه با یادداشتی یا حتی نقدی بر شعرهایش یا ذکر خاطراتی از او ، شیرازه اش را ببندیم و گفته باشیم ادای دین کرده ایم.او ایستاده بود بر قله رفیع شعر معاصر این مرز و بوم که نه من ، بل خیلی ها نتوانستند طی نیم قرن، جامه ای نه به اندازه های قد و قواره هفتاد و چند سالگی اش ، بل نه حتی متناسب با ایام جوانیش بدوزند