شعری که در زیر "ترجمهای" از آن را میخوانید در مجموعهای به نام «پرشِ گوزن»* آمده. این مجموعه ویژۀ اشعار جدید، گیرا و گرمی است که شارون در آن از داستان "جدایی" خود سخن میگوید، مجموعهای که در بردارندۀ جوانبی از عشق، خاطره، غم، خواهش و آزادی نوین اوست. محفلی است که شاعر در خلال صفحات سدگانهاش سفرۀ صمیمی دلش را برای خوانندۀ شعرهایش می گشاید و او را به تماشای خردمندانۀ آن حس نامرئییی فرا میخواند که دیگر در گلزار معطر عشق حضوری ندارد اما با تمام وجود، با همۀ سلولهای خود، برای بودن با یار خویش فریاد میزند: از خندههای یار گسیخته تا هر آنچه که فکرش را از خاطر بگذرانید.
شارون در سال ١٩۴۲ در سانفرانسیسکو متولد شد. میگوید: "در آغاز کالونیستی جهنمی بودم، و البته در درونم باورمند به خدایان و نیز وحدت وجودی. در کلیسا، هم با ادبیاتِ زیبا و هم با ادبیات زشت آشنا شدم." شارون در پانزدهسالگی بار عقیدتیاش را سبک کرد و به این نتیجه رسید که "دفتر و دستکی در کار نیست." او ادبیات انگلیسی خوانده و از دانشگاه کلمبیا در عروض شعر امرسون مدرک دکترا گرفته است. برندۀ جوایز متعددی است و هموست که دعوت خانم بوش را آن طور که خود گفته "به خاطر جنایاتی که به نام دموکراسی و به دست دولتمردان آمریکا در زمان بوش صورت گرفت"، نپذیرفت.
در بارۀ ترجمۀ زیر: معتقدم ترجمۀ شعر حتی در فضایی خارج از منظومۀ شمسی، و به فرض عدم مداخلۀ عوامل فرهنگی متفاوت، آنقدرها هم ممکن نیست که هردو جفت و جور در آیند. حداقل این که با دو زبان مختلف سر و کار داریم و همین برای اثبات ادعای فوق کافی است. از ذکر عوامل دیگر در می گذرم. لذا، متن زیر را "ترجمهای" از شعر می دانم نه "ترجمه".
شاید هم بدتان نیاید.
شعری برای برستز
شارون اولدز
ترجمۀ ف. فرشیم
همچون دیگر دوقلوهای همسان، بهتر است بگویم
که در رسیدگی و برآمدشان از هم جدا میشوند
یکی شتابناک بر ابروان چروک میاندازد
و بر ذهن و زیرکی خویش می فشارد
دیگری در میان خالدانههای خود
در رؤیای شکارگری فلکی ترانه میخواند.
زمانی زاده شدند که سیزده ساله بودم.
به تدریج برآمدند تا میانۀ صدر.
اکنون چهل بهار بالغ را با سخاوت پشت سر گذاشتهاند.
درونشانم و - به شکلی در زیرشان- با خود حملشان می کنم،
سالهای زیادی بدون آنها زیستم.
نمی توانم بگویم که خودشان هستم،
اگرچه احساسشان به تقریب از آن من است،
بدانگونه و دانزمان که دیگری را دوست بدارم.
در نگاه من، هدیههایی [زیبایند]
که باید به دیگرانشان بدهم.
پسرانی را که گفته میشد ستایشگر مقولۀ هستی خویش اند،
و برایشان میمردند، فراموش نکردهام،
و نیز مردان جوانی را که دوستشان داشتند -
انگار که خود بخواهم عاشقم شوند.
سراسر سال در پی شوهر جدا شدهام فریاد کشیدند
چون سیرنهای خوی کردۀ صخرههای ساحلی [یونان به عصر خدایان]
برایش فریادها کشیدند و ترانهها خوانند،
باور نمی کنند که ترکشان کرده است،
در قاموس شان چنین نگنجیده؛ بدانها قول داده شده،
یعنی که رسماً قسم یاد کردهاند.
حالا، بیوه هایم، دوقلوهایم را، گاهی، دمی
در دست می گیرم- آنها را که زمانی
هدیهای بودند مرا و سپس ما را -
چون کودکانی تشنۀ انگیزش هیجان
که فراوان نیز مکیده میشدند.
و حالا دو باره همان فصل است،
و همان هفته که او ترکشان کرد، بی نجوایی
دوباره در گوششان که: "منتظرم میمانید؟
همین جا تا سال دیگر؟ نه! به خدا میسپارمتان،
وداعتان میکنم برای همیشه، و برای هیچ-ی به طول باقی عمر.
اما آنها زبان نمیفهمند، همچنان منتظرند.
خدای من، اینها کر و لالاند
حتی نمیدانند که میرایند –
شیرین است، حدس می زنم،
زیستن و دوباره زیستن با موجوداتی که خبر از مرگ ندارند،
با موجوداتی که رنج را در نمییابند.
آقای راثی پور و خانم ابومعاش هردو گرامی
با سلام و احترام فراوان، از لطف و توجه شما سپاسگزارم.
فریبرز
درود بر شما جناب فرشیم
ترجمه استوار و قابل تحسینی از شما خواندم.
پدرام باشید.
سلام و عرض ادب
با تشکر از ترجمه خوب شما که مضمون را خوب پرورش داده