سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شب های کرونایی / سعید سلطانی طارمی


شبی دیگر آهسته لغزید و از چشمهایم فرو ریخت

شبی عین آوار دیواری از سنگ و آهن

چنان با تانی تنش را کشید از سر ریزه های نگاهم

که انگار هرگز طلوعی نبوده است ما را

که انگار هرگز ندیده است چشمم شما را

که انگار هرگز دهانت نخوانده صدا را

صدایی که نام مرا می شناسد

صدایی که تنهایی اش را شنیدم

صدایی که دلتنگی ام را در آغوش خود برد


شبی دیگر آهسته در گوشم افتاد و غرید

رگان تو را در قرنطینه ی اضطراب شتابان

رگان تو را در قرنطینه ی یاس ساکن

رگان تورا در قرنطینه ترس

                          با انسدادی فلزی

به قندیل تنهایی ات خواهم آویخت


من آری 

من افتاده بودم به دست هراسی که در من

امید رهایی از این بستگی را به هرگز می انداخت

هوای رسیدن به پیراهنت را سر دار می زد

امید شکفتن و بهبود را تار می کرد


من آری

من آری در آن ترس و تهدید هم در هوای تو بودم

و فکر رسیدن به چشمان تو زنده می کرد

امید مرا در سکوت قرنطینه ی تلخ

هوای دهان تو از پشت شیشه

نگاه مرا سوی بوی تو می دوخت

و فکر رسیدن به انسان دیگر

به یک دوست

حتی به دشمن

و شوق سلام و جواب سلامش

امید مرا کوچه گردی می آموخت 

 


شبی دیگر آهسته می رفت و خورشید خندان

به میعادگاهش می آمد

جهانش همه رنگ و نور و صدا بود  

دهانش همانا دهان شما بود

                                     25/12/98 کرج

عقاب / حسن اسدی



گیسویِ عشق را چه کسی شانه می‌زند؟

آیا غبارِ حجله‌ی این دخترِ خیال

با زلفِ پرنیانیِ همّت تکاندنی‌ست؟

آیا

این سایه‌ی هراس

این سایه‌ای که در پسِ دیوارهایِ وَهم

دشتِ سکوت را

با اشکِ گرمجوشِ فریب آب می‌دهد

بر خاکفرشِ وادیِ پندار، ماندنی‌ست ؟


یاران در این سراب

من تشنه‌ام به چشمه ی شفاف یک نگاه

من تشنه‌ام به خلسه‌ی پروازِ مرغِ آه

مرغی که با ترنّمِ آوازهایِ سبز

دستانِ پر شکوفه‌ی اندیشه‌ی مرا

با دستِ عطربیز شقایق، 

                               پیوند می‌دهد


ای عشق 

ای آبروی روشنیِ آب و آینه

با رقص آفتابیِ خود در شب سکوت

از حجمِ آبگینه‌ی شعرم، طلوع کن


من در سکوتِ قافله، شور قیام را 

در آن کرانِ پرده‌ی پندار دیده‌ام

صد بار نقشِ شوکتِ جادویی ترا

بر پرده‌هایِ سبزِ خیالم کشیده‌ام


دستِ مرا بگیر

تا از سیاهکوچه‌ی این شام، بگذرم

گیسو فشان و شعرِ مرا پُرستاره کن

تا من به پُرشکوفه‌ترینْ باغ، بنگرم.........