اندوه نیست نیست
اندیشه نیست نیست
انگار
انبوهی از ترانۀ تَرگونه
اندازۀ هزارهزاران ابر
انباشته به نینیِ چشمانم
آنگونه نرم و تُرد و شگفتآور
که هر نوای نادرهاش ناگاه
از خواب میپرانَد گلها را
گلهای ناز و نازک و زیبا را
حالِ مرا ندانم و حالِ تو
از بس که درهم است جنونِ من:
از این طرف نشاطِ پریشانی
از آن طرف طراوتِ حیرانی
میپیچد از درون و برونِ من
شوخی ببین که هستیِ من گم شد
در ازدحامِ مستیِ وارونه
کانباشته به نینیِ چشمانم
انبوهی از ترانۀ تَرگونه...
اندوه نیست نیست
اندیشه نیست نیست.
کوچۀ کلارا، ۲ مهر ۱۳۹۳
#محسن_صلاحیراد
ای کاش در این حال و روز سخت ویروسی
میآمدی ناگاه ومیدادی
دستی، امیدی، مژدهای، بوسی.
#هومن_گلهو
@h_golhoo
بر شهر سکوت سایه افکندهست
این هول و هراس از کجا از کیست؟
فریاد بزن، بگو که «من هستم!»
فریاد بزن، سکوت جایز نیست!
این بار به قهر و کین رهایش کن
خشمی که نشاندهای به هر بارَش
برگرد و بپَرورَش که جان گیرد
بذری که فشاندهای، بَر و بارَش
فریاد بزن که کودکِ امروز
در چنبرۀ هراس و خاموشیست
تا طعنهزنان نگویدت فردا:
«رسمِ پدرانمان فراموشیست!»
خالیست اگرچه مشتمان از تیغ
فریادِ من و تو راست بُرّایی
برخیز و بیا و شهر را پر کن
ای خشم و خروشِ تو تماشایی!
اسفند ۱۳۹۸
#محمدجلیل_مظفری
http://t.me/barfitarinaghosh