هنوز از پس این زخم ها تنت گرم است
هنوز هستی و پشتم به بودنت گرم است
هنوز ردِّ لبانم به صورتت باقی ست
و جای بوسه ی من روی گردنت گرم است
اگر چه ابری و سرد است روزها اما
هوای ناحیه ی چشم روشنت گرم است
درست مثل گذشته _گذشته های عزیز_
سرم به چیدن گل های دامنت گرم است.
بمان که ماندن تو منتهای رویاهاست
و شرط لازم و کافی برای ماندن باش
حضور ناقصی از جنس کاملٍ!! مردم
حضور کاملی از جنس ناقص!! زن باش.
قبول! اینکه نه چندان مناسبت بودم
همیشه گاف بدی بین عشق می دادم
چه خاطرات قشنگی مشاعره کردیم!
تو "با"ی بوسه و من "عین" عشق می دادم.
[سکوت می کنی و حرف می زنم یک ریز
سکوت می کنی و جار می کشد پاییز]
تو را چه می شود آخر؟بگو که دردت چیست!
فقط بگو که دلیل سکوت سردت چیست
دوباره مثل گذشته کنار من بنشین
بگو که:(لوس نشو...گریه بسّه....بنیامین!)
مرا از آن من محجوب و سر به راه بگیر
مرا به جای کسی دیگر اشتباه بگیر
هر آنچه حق خودت هست را نثارم کن
و در کمین هماغوشی ات شکارم کن
به نام خود بزن اصلا گروه خونم را
سگ درون من و کودک درونم را
تو مرده ای!_و حقیقت چقدر بی شرم است_
حقیقتی که همیشه سیاه بود و سیاه
مرا به جای تو بر روی دست ها بردند
به عزت و شرف لا اله الا الله.
تو مرده ای و به جز تو کسی نمی داند
که شیر باز و رگ و تیغ تیز یعنی چه!
تو مرده ای و به جز من کسی نمی داند
غذای سرد شده روی میز یعنی چه!
پس از تو جای عبورت همیشه می سوزد
دلم برای منِ پشت شیشه می سوزد
دلم برای منِ بی کس جدا مانده
دلم برای من این میهمان ناخوانده...
دلم برای تو که پرت می شوی از من
دلم برای تو....آن دگمه های پیراهن...
دلم برای تو...[ تو یک ضمیر قربانی ست]
دلم برای تو...[اکنون تویی که دیگر نیست]
نمانده تا تو به جز این طناب آویزان
بیا و شر مرا از سر خودم کم کن
لگد بزن به تن چارپایه ی چوبی
بیا و محض رضای خدا تمامم کن.
دی ماه 92
حجم و هجومِ وحشیِ زاغان
زاغانِ سالخوردهٔ اندوهشان خرفت
هر شب بهوقتِ خواب...
دیریست چشمها
در حسرتِ نمودی
دیریست گوشها
در حسرتِ سرودی
خاموش و بینقاب
در پردهٔ شگفت
سال ۱۳۸۸
#محسن_صلاحی_راد
چو پیراهنی خیس هر ابر را می چلاند
جلایی مگر کام یک بوته تشنه گیرد
سپر می شود نیزه های عطش را
مگر جوجه بی پناهی نمیرد
اگر رد پایی توان یافت در بیکران بیابان
از اعجاز و از بخشش این مسیح است
مسیحی فروتن
که با قرص نان امیدی
چه بسیار ناخواندگان را
که بر خوان خود می پذیرد
دلقک آرام از میان بقچه ای متروک
همچو سال پار یا پیرار
دربدر دنبال خرت و پرت خود می گشت
و لباسی را که میراث ِ عزیزش بود
می سُترد آز آن غبار کهنگی ها را.
رنگ، رنگ ِ تیره تصویری دوباره در نگاهش ریخت
آه...! تصویری ز سال پیش یا شاید هزاران سال...
رنگ ِ تاریکی که شاید سال ها با آن
بی غم و خوشحال
در میان کوچه ها ارباب را می جست.
عید در ره بود
تا دوباره جامه ها را دید
تلخ چون یک شاخه حنظل پاره ای خندید
زنده شد بار دگر هر چیز با او مرده بود ، آنگاه
جامه ها را با سیاه ِ بغض خاموشی
در گلو برچید.
آن شب و شب های دیگر نیز
غرق در رؤیای فرداها
روز ِ نو، نوروز
در امید شادی فردای آدم هاست
شعرکی چند از میان ِگرد یاد خویش
می کند پیدا
پای می کوبد/ شعر می خواند
هستی خود می تکاند از غبار تیره روزی ها
چارقی، زنگوله ای، سازی
دلقکانه شعر و آوازی.
برق امیدی نه در چشمش
گرد لبخندی نه بر لب ها
می زداید زنگ از زنگوله های خویش
تیره می سازد سر و رویش
می تکاند ریش...
می نهد پا در میان کوچه ها آرام
می رود سر در گریبان هرکجا، هر سو
تا کجا آواز تلخش را بود فرجام؟
کرمانشاه- زمستان 1355
#اقبال_مظفری
بنشینیم و کل شب با هم
حرفهای تمیز و تر بزنیم
حرفها از فواید خوبی
بهعبارات تا سحر بزنیم
باز چون وقت کار و بار آید
هر چه گفتیم یادمان برود
شر پدید آید از نهاد همه
خیر با بانگِ الامان برود
خب، عزیزم، کمی تأمل کن!
شاید آن خوب از ابتدا بد بود
شاید آن آرمان توخالی
میلِ پنهانیِ تو را سد بود
تو که جز راستی نمیجویی
جرعهای همپیالهٔ ما باش
مکن انکارْ دین مستان را
فارغ از قیلوقالِ دنیا باش
مست را راستی جُزین نبوَد
که همه آرزوی دل گوید
نه دروغ آورد که من خوبم
نه ز بالای آبوگِل گوید
انتقام و دسیسه را هنریست
ای هنرمرد، اگر که حق خواهی
چند گویی «به خیر و نیکی کوش
تا کنی نامِ خویش افواهی»؟
من دروغ است و هر چه من گوید
جز دروغی در او نمیبینم
میل خود را بجوی و آینه شو
تا ببینی هم آن و هم اینم
با تو این گفته سربهمُهر خوش است
فاش گفتن همیشه خیر تو نیست
به درونِ من آی و من بگذار
تا ببینی توییّ و غیرِ تو نیست ...
۱۲ خرداد ۱۳۹۵
#محسن_صلاحی_راد