حق با شماست : به قهقهه قاه قاه؟
بخندیم یا ابر بشویم در بهاران؟
فقرو تنگدستی و فجایع را؟
طرح و بسط تعذیب جسم و جان آدمیان را؟
ان کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد!
ادوارد سعید به عهده می گیرد لابد که می نویسد : هرکسی که به نوشتن روی می آورد، نمی تواند به اعتراض های مردم بی اعتنا بماند!
و من به فکر اندر شدم که در این وضعیت اسفبار
ضرورت دارد که به تغزل بپردارم ، به تغزل و دوست داشتن ها ؟
همان که بورخس می گوید: دوستت دارم تا ابد +یک روز!
پس بهتر آن است که به پیشواز این بهار حزن انگیز برویم و همدیگر را دوست بداریم :بغل کردنی مهرورزانه
و عاشقانه!
دوستت دارد، دوستش بدار!
بغلش کن ، بغلت می کند!
بله! بغل کردنی که جهان را بغل می کند!
نافرمانی مدنی!
عامه ی مردم در مقاطعی که فقر و تهیدستی
آنان را به فغان در می آورد، اعتراض به خیابان ها
می اید ودر همین زمان است که روشنفکران نمی گویند کار ما خلاقیت هنری ست و ما سیاسی نیستیم!
تا اینجا اعتراض را در عرصه ی زیست ادبی - اجتماعی مطرح کرده ام ! مایلم اما که به شعر اعتراضی و انواع آن بپردازم. اما نخست تعریفی
از شعر که کاری ست دشوار!
علی الحساب این تعریف فی البداهه ! را ازمن
بپذیرید:
شعر، صفحه ی سفیدی ست که دیوانه ای آن را
خط خطی می کند و دیوانه ای دیگر مشتاقانه آن
را میخواند!
بله. اشاره ی من به شعر اعتراضی ست و اصولا شعر ، قاءم به ذات خود و
به شعریت شعراست که فاقد ضمائم و آرایه های
ادبی است !
و اگر اجازه بدهید انواع اعتراض ها را بر می شمرم:
* وقتی در تعارض با قدرت هاقرار می گیرد
*اعتراض به سیطره ی اوامر اجتماعی- سیاسی
* اعتراض به گفتمان های مستقر ادبی- هنری
* اعتراض به شاعران فریبکاری که در شعرشان
نوید رستگاری بشریت را به ما می دهند
و به شاعرانی که پشت سر استعاره و سمبل دم
از آزادی و عدالتخواهی می زنند:
......
......
مردم به گمان که شاعر آزادی ست
از بسکه مدام ، صحنه سازی می کرد!
*در پایان برخود لازم می دانم از دوستانی
که در سالی که
ای سال بر نگردی، صد سال برنگردی؛
همواره کنار من بودند و یار من بودند
تشکر کنم و فردایی روشن و تابناک را
برایشان آرزو کنم:
دوستانی همچون عبدالله سلیمانی، محمدلوطیج ، ابوالقاسم ایرانی ، سعید جهانپولاد، اکبر قناعت زاده، علی قنبری و
.....باشد که فردا از آنء ما و فرزندان ما باشد!#علی_باباچاهی
۲۸ اسفندماه ۱۴۰۲
ایدئولوژی همواره صحنه را جارو می کند و می روبد و هرگز بحث با دیگر ایدئولوژی ها را نمی پذیرد، چون با آگاهی ای تیره ومبهم می داند که چیزی جز اندیشه ای محدود و مثله شده و "اندیشه ی ساخته و پرداخته ی دیگران" نیست. و به عنوان ایدئولوژی خودی، آرزومند نابود کردن ایدئولوژی دیگر (= مخالف) ، بدین امید که از این دور باطل برهد خواهان افسانه ای روشن و تعریف های قاطع است و هیچ گونه خلاف گویی را بر نمیتابد و تصدیق و سرسپردگی دسته ها وگروه های مردم را میخواهد تا همه آنان را به توده هایی تبدیل کند که حدودی به درستی ساختارمند و روشن ندارند اما انگاره ی واحدی ازعمل سیاسی هادی و راهبرشان است. #
#جلال_ستاری
کتاب: جادوی تئاتر
کانال مخفیگاه: @makhfigah_channel
چراغان / فریدون مشیری
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین آسمانم نور باران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ها را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشائی ست:
زهر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب:
دلم می خواست:بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آسمان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
که کاخ صدستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شب های بی فرجام
زیک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمان-خواب در چشم خدا لرزد
دریغ / منصور اوجی
غیر از دریغ و درد
از سنگ تا بهار
چه فصلی نشسته است؟
کوچ بنفشه ها / محمد رضا شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را
از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک و چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من میجوشد
ای کاش
ای کاش آدمی
وطنش را همچون بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
گفتی :
« باید
دل کند و زین دیار سفر کرد
وز ذهن
ـ خوب و بد ـ
هر یاد و یادگار به در کرد
وآنگاه
از هرچه نه دلخواه
یا هرچه به دل بار
سرمست و بی قرار گذر کرد .»
گفتم :
« گیرم
بتوان به هر دیار مٓقَر کرد
وز هرچه هست
سخت ودل آزار حذر کرد
امّا
ای دوست می شود
از خویشتن فرار مگر کرد ؟ »
#سیدمرتضی_معراجی
@naghdehall
نیما یوشیج نسبت به فصل بهار، کم و بیش، احساس خوشایندی نداشت و فرارسیدن بهار چندان خوشحالش نمیکرد. او خود را مرغی اسیر قفس حس میکرد و بهار نمیتوانست او را، درحالیکه در گوشهی دام قفس دربسته خودش را محبوس میدید، شاد کند یا در دلش شوری برانگیزد.
در دو تا از غزلهایی که در سال ۱۳۱۷ سروده، این احساسش را با این بیتها بیان کرده است:
بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ
صفیر برزد، از شوق و من به دام قفس
و
به گوشهی قفسم داغ از غمی که چرا
بهار روی نمودهست و بوستان در پیش
در نامهای، در هشتم فرودین ۱۳۰۵ به رفیقش، حسامزاده، که در شیراز زندگی میکرد و نشریهی "خورشید ایران" را منتشر میکرد، نوشت:
"نمیدانم عید را تبریک بگویم یا نه؟ کوهها تازه و خرم میشوند، ولی نمیتوانم یقین کنم که قلب تو هم تازه و خرم میشود. در اینصورت ممکن است عید برای تو وجود داشته باشد. روز عید، یعنی روز نشاط، و نشاط را قلب انسان تعیین میکند، نه تقویم و احکام نجومی.
چرا من مثل این شکوفه نمیخندم؟ برای اینکه بادهایی که میتوانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.
بپرس: چهطور؟
آن بادها الحان شیپورهایی هستند که از روی تپهها و کوهها، به فقیر اجبار میکنند: "اسحه بردار و مرگ را از خانهات بیرون کن."
بهار من موقع جدیدی است که به جای برگ به درخت، شمشیر به کف مظلوم میدهد. به او فریاد میزند: "عجله کن. اعتماد داشته باش. انتقام بکش. به آهن و آتش و جنگ سلام بفرست."
آن وقت است که به جای گل سرخ که از شاخه بیرون میآید، از این گل بیآرام، خون بیرون میجهد.
من این بهار را تبریک خواهم گفت. در ایام بدبختی، بهار نوع دیگر را باید بالعموم به کسانی تبریک گفت که شکم بزرگ و صدای خشن دارند و در حالتی که در قصرهاشان مطمئن نشستهاند، یک شاعر بیگناه، زندگانیاش را به بدبختی و به دوری از وطن و سرگردانی میگذراند.
(کشتی و توفان- ص ۵۲ و ۵۲)
در رباعیهایش هم گلهای بهاری چندان حال و روز خوشی ندارند و آنچنان که طبیعت گل است، شاداب و سرحال، نشکفتهاند. در این رباعیها یکی از گلهای خوشنشکفته زخم به دل دارد و دیگری به جرم یکی بودن دل و زبانش، برافروخته است و داغ خون برجبین دارد:
بشکفت، به گل گفتم: "با دست بهار
ابر از ره کالچرود میگیرد بار."
گل گفت: "مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آنچنان، مرا عذر بدار."
گفت ابر بهار با گل: "ای شاهد باغ!
از خونت بر جبین که بگذاشته داغ؟"
گل گفت: "دلم چو با زبان گشت یکی
زینگونه برافروخت مرا همچو چراغ."
بهار خوش و خرم هم اگر باشد، برای نیما، مانند هرچیز دیگری گذرا و ناپایدار است و چون تازگی و طلعت روزهایش میگذرد و میرود، ارزش دل بستن ندارد. به این موضوع، او در نخستین سرودهاش- مثنوی "قصهی رنگ پریده، خون سرد"- چنین اشاره کرده:
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریهی شوریدهی بیچارهحال
خندهی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر، سوز جان، درد فراق
شادمانیها، خوشیهای غنی
وین تعصبها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان زاحنیاج
عهد را زین گونه برگردد مزاج
این چنین هر شادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند، این هم بگذرد...