بر نقره مذاب صدایت
شعری بلند می تابد
آنسان که آفتاب
بر بام خانه های قدیمی
انگار شاخه جوان
جوانه جانش را
در جنگلی به وسعت گلدان نشانده
یا خط،سیر این همه پرنده زخمی
دلتای رودخانه و دریا را
گم کرده است
۷ / ۱/ ۱۴۰۳
رضا براهنی، آموزگار، نویسنده، شاعر، منتقد، نظریه پرداز، و روشنفکرِ جنجالیِ جسورِ تیزِ برندهِ متناقضِ پرتلاطمِ متعصبِ چشم آبیِ تبریزی، سرانجام به تاریخ پنجم فروردین ماه 1401، جهان را ترک و به دیدار آفتاب شتافت. او که قصه های بسیاری برای تمامی نسل های بعد از خود نوشته بود، اما خالی از تمامی چفت و بست های آن قصه ها، در غربت- درحالی که دیگر آوازی برای زمزمه در ذهن اش نداشت- روزگار خویش را به پایان رساند. او نیز به مانند مادرش- همان مادری که روح داستان های او را شکل داده بود- به نسیان دچار شده و روح آرام اش از مغز رخت بربسته بود. همان اویی که روزگاری به پسرش وصیت کرده بود که «اگر من روزی مثل مادرم شدم و مغزم به این روز افتاد، تو یه تپانچه بخر بذار روی سر من. شلیک کن. خلاصم کن. و تمام»! اما او هنوز تمام نشده بود. گرچه ذهن اش آرام گشته بود اما چشمان اش، همان چشمان آبیِ فیروزه ایِ سرزمینِ مادری اش، هم چنان از آتش حسرت شعله ور بود، تو گویی که تاریخ این سرزمین- هر آن چه که در طول تاریخ از آتش اش در درون خویش انباشته بود- به تمامی... آری آذربایجان به تمامی آتش خویش را در درون دو کاسه چشم او ریخته است! اما در نهایت، این آتش نیز در درون چشمان او به خاموشی گرایید و سرانجام، سرانجامی جز حسرت برای ما- از برای نسرودنِ حسرت هایِ به آتش نشستهِ چشمان اش، افسوس دیگری باقی نگذاشت. او روزگار پایانی عمر خویش را در آسایشگاهی- آن هم امان بریده و تکیده در دهان غربت- به سرانجام رساند.
براهنی، یکی از موثرترین روشنفکران دهه چهل- و حتی بعد از آن- بود، روشنفکر متفکری که بیشترین تاثیر را بر روی تفکرات اجتماعی و جامعه روشنفکری خویش داشت. او متفکری ضد سانسور و ضد استبدادی بود که در هیچ خوانشی آرام نمی گرفت و در چارچوب هیچ حکومت و اقلیمی هم نمی گنجید، و از همین روست که در هر دو حکومت، هم طعم زندان آن دو را چشید و هم زخم غربت را. اما هیچ یک از همه اینها، نتوانست تیغ زبان و جوهر قلم اش را کُند کرده و از تاب بیندازد چرا که او کسی نبود که کلاه اش بیفتد، برود و بازنگردد. او برمی گردد، کلاه اش را از روی زمین برمی دارد، صاف می کند، و به سوی ما می آید...
می خواهم از این خانه فراتر بروم
لولا به خودم چگونه ازدر بروم؟
قفلم به چهارچوب جانم باید
از پاشنه خود را بِکَنم در بروم#واران
@js313
کو آنکه خر مراد من نعل کند
تا جیب عبای من پر از لعل کند
یک متر زمین سند به نامم نشده
امضای مرا کاش کسی جعل کند
@js313
دیشب به افتخار مصدّق گریستم
تا سرکشد زبانهی مشرق گریستم
تاریخ را به ضبط حقایق ورق زدم
تقویم را به ثبت دقایق گریستم
از داستان شاهد عادل به مظلمه
بر آستان مخبر صادق گریستم
از چاه پادشاهی لاحق برآمدم
در چالهی ولایت سابق گریستم
در تونل زمان یله بر مرکب خیال
"رفتم به دادگاه مصدّق" گریستم
محکومِ حکمِ حبسِ نفس از دو محکمه
در دادگاه سابق و لاحق گریستم
دیدم چهارخانه سرای سپنج را
وز این دودوزهباز منافق گریستم
دیدم به چشمِ پیر مغان قطره قطره می
وز خیرگی در آینهی دق گریستم
دیدم نشستهاند سگان ایستاده شیر
تا بشکند سکوت خلایق گریستم
از حجم بیوفایی مخلوق در شگفت
نابرده ره به حکمت خالق گریستم
از ارتعاش ساز مخالف به سوز دل
وز ارتجاع باد موافق گریستم
در ازدحام تودهی بدخواه زار زار
بر انفراد ناصح مشفق گریستم
از درد آنکه هر سگ مادون به زعم خویش
بر شیر شرزه آمده فائق گریستم
از نعرههای این متغیّر دژم شدم
وز خندههای آن متملّق گریستم
نطق بلیغ دیدم و ارجوزهی نعیق
وز قیل و قال ناعق و ناطق گریستم
برهان خسته دیدم و شاخ مغالطه
بر جسم نیمجان حقایق گریستم
دیدم به چشم شاخ جدل را و بیکلام
بر شانهی شکستهی منطق گریستم
زان شیخ گاوریش و مریدان گاومیش
وز آن جماعت متفرّق گریستم
با خدعههای شیخ محرّک به زهرخند
از کودتای شاه مشوّق گریستم
شعبان برآمد و رمضان «بیمخ» و «یخی»
مردادها به داغ شقایق گریستم
از اتحاد «طِیّب» و «طاهر» گداختم
از ائتلاف قاتل و سارق گریستم
دیدم «پری بلنده» و «شعبان جعفری»
وز عشق و حال فاجر و فاسق گریستم
از خیزش اراذل و اوباش شهر نو
وز ریزش خلایق لایق گریستم
آخر به پای مام وطن سر گذاشتم
بر دامنش به گونهی عاشق گریستم
برعکس حزب باد و خلاف مسیر آب
بیبادبان نشسته به قایق گریستم
بغضم چنان فشرد که آب از سرم گذشت
زار آنچنان زدم که به هق هق گریستم
#سیدحامد_احمدی ۲۹ اسفند @sokhanshahi
نوروز رسید
بید خشکی
این را
از رنگ درختهای
دیگر فهمید#جعفر_مقیمیان
#نورباعی
@kar471