تابان که شد هر تکهاش را
در چشم صدها برکه پاشید؛
با چند دل، عاشق نباشید.
**...
#فاطمه_موسوی
╭━═━⊰
ساحل زمینهی اصلی حدود بیست شعر از شعرهای آزاد نیما یوشیج است. ساحل دریا، کرانهی رود، بندرگاه- و هرجای دیگری در کنار آب- جایگاه امن و آسایش اوست و از مکانهای مورد علاقه و ایدهآلش. در ساحل است که او احساس آرامش و شادمانی میکند و حضور آب و صدایش و جریانش و امواجش به او طراوت و تازگی و سرزندگی میبخشد.
در این متن نقش و موقعیت ساحل در شعرهای آزاد نیما یوشیج و نگاه او به ساحل در این شعرها را بررسی کردهام.
در منظومهی "افسانه" ساحل تنها جاییست که "عاشق" در آن احساس سبکباری و خوشحالی میکند و نغمهی طرب میسراید:
بر سر ساحل خلوتی ما
میدویدیم و خوشحال بودیم.
با نفسهای صبحی طربناک
نغمههای طرب میسرودیم.
نه غم روزگار جدایی.
در شعر "ققنوس" که نخستین شعر آزاد نیما یوشیج است، ققنوس- مرغ خوشخوان آتشنهاد- پرواز پایانی خود را به سوی شعلههای آتش، برای سوختن و بیرون آوردن جوجههایش از دل خاکسترش، در آستانهی غروب خورشید، از فراز تپهای مشرف بر ساحل شروع میکند:
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال
و مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور
خلقند در عبور
او، آن نوای نادره پنهان چنانکه هست
از آن مکان که جای گزیدهست میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
میگذرد
یک شعله را به پیش
مینگرد.
در شعر "غراب" هم که نیما یوشیج آن را چند ماه پس از شعر "ققنوس" سروده، غراب در هنگام غروب، تنها بر ساحل نشسته است:
وقت غروب کز بر کهسار، آفتاب
با رنگهای زرد غمش هست در حجاب
تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب
وز دور آبها
همرنگ آسمان شدهاند و یکی بلوط
زرد از خزان
کردهست روی پارچهسنگی به سر سقوط
زمینهی مکانی شعر "میخندد" ساحلی خلوت و خاموش است که در آن سایهای تنها نشسته است:
میآید بر کنار ساحل خلوت وَ خاموش
به حرف رهگذاران میدهد گوش.
....
نشسته سایهای بر ساحلی تنها
نگار من به او از دور میخندد.
رویدادهای مرموز و شگفتانگیز شعر "گل مهتاب" همگی در ساحل رخ میدهند. در دل شبی تاریک که در آن موجهای تیره بر فراز آب تیرهتر میروند و از دیده دور میشوند؛ نیما و همراهش، سوار بر قایق در دل آب، شاهد صحنهای عجیباند و میبینند که شکلی مهیب در دل شب چشم میدرد و مردی سوار بر اسب لخت، با تازیانهای از آتش، بر دوردست ساحل میدود:
وقتی که موج بر زبَر آب تیرهتر
میرفت و دور
میماند از نظر
شکلی مهیب در دل شب چشم میدرید
مردی بر اسب لخت
با تازیانهای از آتش
بر روی ساحل از دور میدوید
و دستها چنان
در کار چیرهتر
بودند و بود قایق ما شادمان بر آب.
با پدید آمدن رنگی شکفته از رنگهای درهم مهتاب و شکفتن گل آکنده از نور مهتاب و زرین کردن آسمان و زدودن زنگار غم از هرچیز و تبدیل کردن چیزهای زردروی پژمرده به چیزهای تروتازه، نیما و همراهش، در حالتی بین خواب و بیداری، با شتاب به سوی ساحل میرانند تا برای همیشه پایبند او باشند و جز به صدای او به صدای دیگری گوش ندهند و در ساحل، در جوار آتش همسایه، آتشی نهفته بیفروزند:
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
میخواست همرهم که ببوسد ز دست او
میخواستم که او
مانند من همیشه بود پایبست او
میخواستم که با نگه سرد او دمی
افسانهای دگر بخوانم از بیم ماتمی
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وآنجا جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
ولی ناگهان دوباره، موجها تیره میشوند و در پیش روی نیما و همراهش گل مهتاب رنگ میبازد و تیره و تار میشود، و در زیر کاجی بر ساحل، جادوگری سبب افسرده شدن آن گل دلجو میشود:
اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پایین
آنگه بیافت بر زبَری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کمرنگ ماند و تیرهنظر شد
در زیر کاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسردهتر بشد گل دلجو.
صحنهی شعر "پریان" ساحل دریاست، ساحلی افسرده که بر رهگذر تندروان دریا پهن شده و در آن پریان پژمرده کنار هم نشستهاند و شیطان برای فریفتنشان و وادارکردنشان به رهاندن خود از اندوه و از دست دادن آواز حزینشان، سوار بر موج، کنار ساحل آمده و با پریان سخن میگوید:
هنگام غروب تیره کز گردش آب
میغلتد موج روی موج نگران
در پیش گریزگاه دریا به شتاب
هرچیز برآورده سر از جای نهان
آنجا ز بدی نمانده چیزی برجا
اما شده پهن ساحلی افسرده
بر رهگذر تندروان دریا
بنشسته پریپیکرکان پژمرده.
شیطان هم از انتظار طولانی موج
بیرون شده از آب.
حیران به رهی خیال او یافته اوج
خود را به نهان
سوی پریان
نزدیک رسانیده، سخن میگوید
از مقصد دنیایی ِ خود با آنان.
ولی حرفهای آن فریبکار مطرود در پریان تأثیری ندارد و آنها همانطور که کار همیشگیشان است، نشسته در ساحل خاموشی که بر رهگذرش غراب نشسته و در چشماندازش تک درخت مازویی نمایان است، با صدای غمانگیزشان آواز میخوانند و آوای حزینشان سوار بر موج تا دوردست دریا میرود:
میگفت به دل نهفته، جنس مطرود
گنجینهی این ساحل
خلوتطلبان ساحل دریا را
خوشحال نمیکند. آنها
آوای حزین خود را
از دست نمیدهند.
در ساحل خامشی که بر رهگذرش
بنشسته غراب
یا آنکه درخت مازویی تک رسته
وآنجا همه چیز مینماید خسته
آنها همه دلبستهی آوای خودند
دائم پریان
هستند به آوای دگرگون خوانا.
صحنهی شعر "اندوهناک شب" ساحل خاموش است- در کنار دریای منقلب که در امواج خود فرو رفته- و سایههای زیر و روی هرچیز در آن در تکاپویند تا کنجی برای خزیدن و پنهان شدن پیدا کنند. در میان این سایههای گریزان به هر سو، تک سایهای نهفته، همراه با موجهای شتابان، شتابناک از راه میرسد و بر ساحل آشوب خم میشود و سرانجام در میان دورترین سایههای دور، جایی برای نهان شدن پیدا میکند و چشم به راه مینشیند و به گفتوگوی درونی با خود و طرح پرسشهایش میپردازد:
هنگام شب که سایهی هر چیز زیروروست
دریای منقلب
در موج خود فروست
هر سایهای رمیده به کنجی خزیده است
سوی شتابهای گریزندگان موج
بنهفته سایهای
سر بر کشیده ز راهی.
این سایه از رهش
بر سایههای دیگر ساحل نگاه نیست
او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست
با هر شتاب موجش باشد شتابها.
او میشکافد این ره را کاندر آن
بس سایهاند گریزان.
خم میشود به ساحل آشوب.
او انحنای این تن خشک است از فلج.
آنجا، میان ِ دورترین سایههای دور
جا میگزیند.
دیده به ره نهفته نشیند.
در این زمان
بر سوی ماندههای ساحل خاموش
موجی شکسته میکند آرامتر عبور.
کوبیده موجهای وزینتر
افکنده موجهای گریزان ز راه دور
بر کرده از درون موج دگر سر.
او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان
میکاودش دو چشم.
سرانجام، چون ماه از دور بر روی موج میخندد و در خردههای خندهاش، موجهای نحیف فرونشسته اوج میگیرند؛ آن سایهی دویده به ساحل، ناپدید شده و بر جایش، روی سنگی که بر آن نشسته بوده، شب اندوهناک بهجاست:
چون ماه خنده میزند از دور روی موج
در خردههای خندهی او یافتهست اوج
موجی نحیفتر
آن سایهی دویده به ساحل
گمگشته است و رفته به راهی
تنها بهجاست بر سر سنگی
بر جای او
اندوهناک شب.
در شعر "گمشدگان"، درحالیکه دریای گران با چه شور و سودایی در کار است و میآید و سر بر سر ساحل نگون میکوبد و میکاود و میروبد و میجوشد و دل آرمیدگان را میآشوبد؛ ساحل و همهی کسانی که در آناند، خفتهاند و فریاد دریا را پاسخ نمیدهند. از اینرو دریا میغلتد و میپیچد و دور میگردد و گم میشود، اما نه از یاد همگان:
میآید با چه شور و سوداست بهکار.
سر بر سر ساحل نگون میکوبد.
میکاود و میروبد و میجوشد، دل
از هر تن آرمیده میآشوبد.
...
با چشم نه خواب دیدهی دریاییش
بر ساحل و خفتگان آن مینگرد.
چون سایه میآرامد در خانهی موج.
از خانهی ویرانهی خود میگذرد.
چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب
میمانَد از هر بد و نیکی پنهان.
میغلتد و میپیچد و میگردد دور.
گم میشود اما نه ز یاد ِ همگان.
در شعر "آی آدمها!"، ساحل جایگاه آدمهای بیدرد و بیخبر از درد است که شاد و خندان بر بساط دلگشا نشستهاند و در ساحل آرام سرگرم تماشایند و خبر از آنکه دارد در دریای تند و تیره و سنگین دست و پا میزند و جان میدهد، ندارند:
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
...
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن
یک نفر در آب میخواند شما را
...
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش.
میرود نعرهزنان، وین بانگ باز از دور میآید:
"آی آدمها!"
در شعر "کینهی شب"، به هنگام نشستن شب بر ساحل بهقصد کینورزی، همه چیز به غم نشسته، از کراد (درخت جنگلی) که سر در گریبان فرو برده، تا کاج که غمین ایستاده و ساحل را در آغوش گرفته است:
شب به ساحل چو نشیند پی کین
همه چیز است به غم بنشسته
سر فرو برده به جیب است کراد
...
کاج کردهست غمین بالا راست
مینشیند به بر او ساحل.
در منظومهی "مانلی"، پس از گذشتن شبی پرماجرا و فراموشنشدنی بر مانلی ماهیگیر، در مصاحبت با پری دریایی و همآغوشی با او در دل دریا، بههنگام دمیدن صبح، قایق مانلی تنها و بیصاحب بر آب روان است و به سوی ساحل خلوت میرود که در آن همه چیز، جز مانلی، سر جای خودش و در حالت همیشگی است:
به سوی ساحل خلوت اما
ناو بیصاحب میرفت بر آب
بود هرچیز به جای خود از هر سویی
دارمج بر سر توسکای کهن
همچو توسکا ز بر راه بهپای
چوبدست مانلی
بههمانجا که علامت کرده
همچنان در بغل سنگ بهجای.
در شعر "آقا توکا"، خانهی مردی که توکا بر درختی، در کنار پنجرهاش نشسته و با مرد که در پس پنجره است سخن میگوید، بر ساحل دریای خروشان است و صدای مرد به صدای موج دریا میماند:
ز مردی در درون پنجره ماندهست ناپیدا نشانه
فتاده سایهاش در گردش مهتاب نامعلوم از چه سوی بر دیوار
وز او هر حرف میمانَد صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
در شعر "در ره نهفت و فراز ده" ساحل شکستهی تسلیمشده هم، مانند هرچیز دیگر، دلگزاست:
و هرچه دلگزاست:
از ساحل شکسته که تسلیم گشته است
تا درههای خفته به جنگل که کردهاند
میدان برای ظلمت شب باز.
چشمانداز شعر "هنوز از شب دمی باقیست" ساحل است که در آن، شبتاب از جایگاه پنهانش سوسو میزند:
هنوز از شب دمی باقیست، میخوانَد در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.
چشمانداز شعر "قایق" ساحل خراب است که در آن قایق شاعر به خشکی نشسته و او افتاده در عذاب، فریاد میزند و از رفیقانش تقاضای کمک میکند:
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مَخافت این ساحل خراب
و فاصلهست آب
امدادی، ای رفیقان! با من."
در شعر "خانهام ابریست"، خانهی ابری نیما یوشیج در ساحل دریا قرار گرفته و او با خیال روزهای روشن از دست رفته، به سوی آفتابش در گسترهی دریا مینگرد:
خانهام ابریست اما
ابر ِ بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره.
در شعر "در کنار رودخانه"، جایگاه شاعر ساحل رودخانه است. او در روز گرم آفتابی، خسته از درد تمنا کنار رودخانه ایستاده و رفیق آفتابگونش را چشم به راه است، اما افسوس که نشانی از او نمییابد:
در کنار رودخانه من فقط هستم
خستهی درد تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظهای او را نمییابد.
در شعر "شبپرهی ساحل نزدیک"، شاعر در شب تاریک، در اتاق روشنش، کنار ساحل نشسته و با شبپرهای که دمبهدم بال بر شیشهی اتاقش میکوبد تا به هوای رسیدن به روشنایی آرامشبخش داخل اتاقش راه یابد، سخن میگوید:
چوک و چوک... گم کرده راهش در شب تاریک
شبپرهی ساحل نزدیک
دمبهدم میکوبدم بر پشت شیشه.
شبپرهی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودیست؟
از اتاق من چه میخواهی؟
شبپرهی ساحل ِ نزدیک با من (روی حرفش گنگ) میگوید:
"چه فراوان روشنایی در اتاق تست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."
درست شبیه همین ماجرا در شعر "سیولیشه" رخ میدهد:
تیتیک تیتیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نوک میزند
سیولیشه
روی شیشه.
در شعر "بر سر قایقش"، قایقبان سرگشته و ناشکیبا دچار تعارض درونی است. هنگامی که در دریای توفانیست آرزو میکند که کاش کشمکش موج او را به ساحل میبرد. ولی چون به ساحل میرسد، آرزو میکند که کاش دوباره در میان دریای گران بود:
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
...
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر بر میشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای ِ گران میافتاد."
و سرانجام در شعر "پاسها از شب گذشته است"، در دل شب، میزبان، پس از رفتن میهمانان، در خانهی ساحلیاش تنها نشسته و در حصار نیآجینش بر ساحل متروک، اجاقش در حال سوختن است:
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کردهند خالی دیرگاهی است.
میزبان در خانهاش تنها نشسته.
در نیآجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده، اوست خسته.
وقتی که ابر راکد اندوه
آن تودهی سترون بیبار و نابهکار
با آن کدورت متراکم
در آسمان آبی احساس
جاگیر میشود
و بر تمام گسترهی ذهن تشنهام
با آن سیاهی خفقانبار
سنگین و سهمگین
(سنگینتر از تصلب دلتنگی
و سهمگینتر
از لحظههای مدهش تنهایی
سایه میافکند
نجواکنان ترانهی باران
سر میدهم
و میسرایم آرزوی تشنهکام را
در نغمهی زلال سرشکم به زمزمه.
یعنی در این سکوت کسی نیست
در این سیاهنای عطشناک
حتا یکی که قدرت خواندن
باشد در او هنوز
و جرأت شکستن سنگینی سکوت
تا همنوا شویم
و آرزوی بارش باران را
در خشکسال سوختهی حسرت
پرشور و پرطنین
آواز سر دهیم؟
یادم نمیرود
آوای شادیآور آن رهنورد خنیاگر
آن رهشناس چشمهی بارش
رازآشنای راه که میخواند:
"وقتی که چند یار همآوا
همگام در مسیر تمنا
راهی به سوی چشمهی جوشان آرمان
چشمانتظار بارش باران آرزو
آواز سردهند همآهنگ
با قدرتی که در نفس همنوایشان
میافکند طنین
با نیرویی که از تپش قلبهایشان
برمیشود
با خواهشی که بر لبشان موج میزند
بیشک
این ابرهای راکد نازا را
با آن کدورت متراکم
و آن سیاهی خفقانبار
وادار میکنند به باریدن
و میکنند جاری از آن تودهی سیاه
باران سبزبوسهی بالندهنغمهای
سرشار از طراوت و شادابی
لبریز از نشاط که میشوید
غمهای کهنه را
از ذهن تشنگان شکوفایی تبسم شادی
و میزداید
دلتنگی و ملال را
از خاطر پر از عطش تشنگان آبادی.
بردبروک در این کتاب مختصر علاوه بر زندگی الیوت، شعر، نمایشنامهها و نقدهای ادبی او را بررسی کرده است و با این رساله موجز آشنایی همهجانبهای برای خواننده فراهم کرده است که ارزش مطالعه دارد
«تی. اس. الیوت»
نویسنده: ام. سی. بردبروک
مترجم: تقی هنرور شجاعی
ناشر: فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1398
117 صفحه، 16000 تومان
****
چرا باید با کسی آشنا شویم که اینک 50 سال از درگذشت او میگذرد؟ این پرسش در ضمیر خود، حرف دل کسی است که تابع مد روز است و جریان گذرای ادبیات روزمره عامهپسند را ملاک داوری خود قرار میدهد. در غیر این صورت، اگر کسی به ادبیاتی علاقمند باشد که تابع اصول است و بر اساس قواعد ظریف و روشی سختگیرانه قدم به قدم جلو میرود، نمیتواند تی. اس. الیوت (1888-1965) را نادیده بگیرد. اگر کسی از آشفتگی، بینظمی، نبود قاعده، فقدان اصول، میانمایگی، ابتذال، پوچی، تخریب و بیهدفی ادبیات و فرهنگ امروزه خرسند نیست، بهتر است آشنایی با الیوت را در اولویت کارهای خود قرار دهد؛ کسی که برتراند راسل (1872-1970) درباره او گفته بود: «بهترین شاگرد من در هاروارد است». تحصیلات او در زمینه فلسفه بود و از دانشگاه هاروارد مدرک دکترای فلسفه گرفت.
بردبروک در این کتاب مختصر علاوه بر زندگی الیوت، شعر، نمایشنامهها و نقدهای ادبی او را بررسی کرده است و با این رساله موجز آشنایی همهجانبهای برای خواننده فراهم کرده است که ارزش مطالعه دارد. چراکه به نظر میرسد نه تنها آشنایی با الیوت برای ادبیات ما ضرورت دارد، بلکه آموختن از او هم لازم است. نه فقط باید کتابهایی را بخوانیم که درباره او نگاشته شدهاند، بلکه باید آثار خود او را نیز با دقت مطالعه کنیم. اما الیوت کیست؟
توماس استرنز الیوت اصالتاً آمریکایی بود که بعدها به تابعیت انگلستان درآمد و به آئین کاتولیک انگلیکان تغییر مذهب داد. همین بعد دینی او بود که باعث شد ضد سکولاریسم باشد. برخی او را حتی یکی از بزرگترین اندیشمندان دینی به شمار آوردهاند. او منتقد فرهنگ سکولار، اومانیستی و الحادی زمانه بود و سخت به آن میتاخت. به باور او زندگی نیاز به نیرویی ماوراء طبیعی دارد. بدون امدادهایی الهی از غیب راه نجاتی نیست. انسان به خداوند نیاز دارد. این در حالیست که جهان مدرن روح انسان را تباه ساخته است. اگر ایمان دینی از مردم گرفته شود، تنها آموزههای یک آیین گرفته نشده، بلکه آرامش و هویت مردم هم از بین میرود. با حذف ایمانِ دینی قدرتِ درکِ دیگر حقایق حیاتی نیز از مردم گرفته میشود؛ حقایقی راجع به وضعیت انسان که نمیتوان بیبهره از این ایمان با آنها مواجه شد.
از نظر الیوت شیوههای مدرن تفکر دیگر نسبتی با ایمان ندارند، بلکه کفراند؛ کفری که البته خودش گونهای از حقیقت است، اما چنان در آن مبالغه شده که به دروغ تبدیل شده است. ما به این حقیقت اغراقشده پناه بردهایم و با اضطرابی پنهان بر آن آویختهایم تا پاسخ پرسشهایی را بیابیم که برای فهمشان نخواستهایم به خود دردسر دهیم. در فلسفههایی که بر زندگی مدرن ما خیمه برافراشتهاند مانند سودگرایی، پراگماتیسم، رفتارگرایی - میبینیم که کلمات به تغییر معنای خود عادت کردهاند، یا به تعبیری چنان ساخته شدهاند که به بیرحمانهترین وجه بر لبه تیغ بایستند. هر وقت که ما انسان را خدا بینگاریم و بر این باور باشیم که کلمات و اندیشههای ما با هیچ چیز جز خود سنجیده نمیشوند، این وضعیت سر برمیآورد. او البته نق نمیزد و با زمانه هم دشمنی نمیکرد و آن را به عنوان یک واقعیت میپذیرفت و با آن کنار میآمد، اما رویکرد هنجاری و اصلاحی داشت.
الیوت دلنگران ویرانی و اضطراب و انزوای جهان مدرن است که از جهت فرهنگی مورد هجوم بربریت است. برخلاف خوشبینی عدهای، با علم و تکنولوژی این بربریت فرهنگی از میان نمیرود. اساساً بربریت از خلال تخریب فرهنگ سر بر میآورد؛ تخریبی که علوم و تکنولوژی دارد به آن دامن میزند. در همین زمینه، ادبیات فاخر میتواند در برابر توحش فرهنگ مدرن ایستادگی کند. ولی ادبیات نیاز حیاتی به نقد دارد. چراکه ادبیات به خوب و بد تقسیم میشود و فقط ادبیات اصیل ماندگار است. این جداسازی به یاری نقد صورت میگیرد. بیجهت نیست که الیوت از بزرگان و پایهگذاران «نقد نو» است. ادبیات را فقط آثار ادبی ماندگار میدانست. به هر حال او حتی به تصریح خودش هم یک کلاسیسیم بود. به تعبیر برخی، الیوت نوکلاسیسیسم است؛ از آن نوعی که اهمیت بسیار زیادی برای سنت قائل است. اصالت راستین، تنها از رهگذر سنت فرادست میآید و هر سنت باید به دست هنرمندان اصیل با خلق چیزی بدیع بار دیگر آفریده شود.
الیوت شاعر، نمایشنامهنویس و منتقد ادبی بزرگی هم بود. در همه اینها سرآمد روزگار شد و در بالاترین طراز قرار گرفت، به طوری که در سال در 1948 نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد. البته برای الیوت آن سه زمینه پراکنده و گسسته از هم نیستند، بلکه یک کل را تشکیل میدهند. او میگوید هر فکری برای جان دادن به تجربهای تازه است که حساسیت شخص را دگرگون میکند. «وقتی که ذهن شاعر کاملا آماده و مجهز برای کارش باشد، دائماً تجربههای تازه پراکنده را با هم میآمیزد و تجربههای فرد عادی درهم برهم، بینظم و پاره پاره است. فرد عادی عاشق میشود، کتاب اسپینوزا را میخواند، و این دو هیچ ربطی به هم نمییابند – یا به سروصدای ماشین تحریر یا به بوی غذایی که پخته میشود؛ اما در ذهن شاعر این تجربهها همیشه یک کل تازه را به وجود میآورند». خود او، آثار و دستاوردش هم یک کل بود که باید همه را با هم و در پرتو هم لحاظ کرد.
البته نباید گمان کرد که الیوت شاعر امور معمولی و ساده است. وی درباره روزمره حرف نمیزند. او به کرانههای زندگی میرود. به همین دلیل درباره او گفتهاند: «شعر او سازی است که نتهای بم بسیار قوی و نتهای ریز بسیار زیبا و خارقالعاده دارد. به نظر میآید او همیشه تصویری از دوزخ پیش چشم داشت و احتمالا به تصویری از بهشت نیز دست یافته بود. زندگی برای او با بهشت و جهنم سنجیده میشود و زندگی معمولی فاقد آن شرایطی است که به اعتقاد او از ضروریات زندگی واقعی به شمار میآید و بدون آنها این به اصطلاح زندگی برای او نوعی مرگ است.»
رویکرد او در شعر نفی احساساتگرایی و سانتیمانتالیسم است و در نکوهش اینگونه اشعار رایج میسراید: «توده آشفتهای از احساسات مبهم / جوخهای بیانضباط از عواطف». از نظر او شعر رهایی بخشیدن به احساسات نیست، بلکه گریختن از آنهاست. همچنین بیان شخصیت نیست، بلکه گریختن از آن است. به عبارت دیگر بناست که از طریق شعر سلوکی از جزئیت به سوی کلیت صورت گیرد. این کاری است که فقط با کلمات انجام میشود. از طرفی، واژهها کافی نیستند، اما چیزی غیر از اینها نیز نداریم. تلاش و تقلای ما برای واژهها همانند تلاش و تقلای کسی است که آسم دارد و برای تنفس تقلا میکند. به همین دلیل باید حداکثر دقت روی واژهها صورت گیرد؛ کاری که متأسفانه امروزه با حداکثر سهلانگاری انجام میشود. به اعتقاد الیوت امروزه واژهها دیگر نه تنها واقعیت جهان را آشکار نمیکنند که برعکس، آن را میپوشانند. زبان مبهم شده است. در زمانهای هستیم که برای همه چیز واژهای هست و برای هیچ چیز ایده روشنی نیست؛ زمانهای که کلمات به شکلی نیمهمبهم درک میشوند و در بستر علومی بیگانه و نارسا تکهپاره میشوند؛ زمانهای که همه جزمها جز جزماندیشی علمی که هرروزه در روزنامهها میبینیم در تردید فرو رفتهاند؛ زمانهای که حتی زبان الهیات به یوغ عرفانی بینظم و نسق از فلسفه عامهپسند درآمده؛ همه اینها نیز برای کسانی است که ذهنشان به زبان مبهم این زمانه خو گرفته است.
روح نگرش الیوت را خلاصه کنیم؛ او از جهت سیاسی، سلطنتطلب بود و در ادبیات کلاسیست و از جهت دینی کاتولیک بود. در شخصیت او اینها امور پراکنده و جدا از هم نیستند. همه آنها وجوه یک امر واحد هستند، به نام «سنت». برای الیوت بیش از هر چیزی سنت مهم و ارزشمند و معیار نهایی است. امروزه هم کسی که چنین نگاه مثبتی به سنت دارد، باید به الیوت بیاویزد.
*دکترای فلسفه