سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

اسفند / حمید رضا نیک نفس


   برف بازی میکند

                                   با مویمان

                                                        اسفند

خوانش شعری از محمد رضا راثی پور / نازلی بهروز


روز گاری از سرانگشتم فسون می ریخت

می توانستم به ترفندی

در دل هر قطره طوفانی بر انگیزم

می توانستم به دستانی

کاروانی رد کنم از روزن سوزن


....و رجز می خواند این تصویر

و ملال از لحن این آیینه می ریزد

کاش بین آنچه بود و آنچه اینک نیست

می توانستی پلی بستن






شعر زیبا و قوى   جناب راثی پور حول ایده آل گرایى و آنچه که در واقعیت رخ مى دهد پرسه مى زند. در افق دید هر انسانى بهترین ها قرار دارند. انسان ایده آل گرا همه چیز را خوب مى بیند. قصر آرزوهایش را در رویا هایش مى سازد و این با آنچه که در واقعیت رقم مى خورد کاملا متفاوت است و ایشان توانسته اند به زیبایى این تقابل را به تصویر بکشند.

اگر شعر را به سه بند تقسیم کنیم در بند یکم آن انسانى را مى بینیم کاملا ایده آل گرا که همه چیز را در نهایت کمال آن مشاهده مى کند. به گونه اى که حتى گذراندن یک کاروان از سوراخ سوزن براى اش کار ساده اى است.
در بند دوم شاعر توضیحى ارائه مى دهد تا مخاطب سرگردان را که هنوز از بند اول چیزى دستگیرش نشده کمک کرده باشد. با قرار دادن چند نقطه در ابتداى بند دوم نشان مى دهد که شخص بند یکم هنوز در حال سخن گفت است. و ادامه مى دهد که او مشغول رجز خوانى است. حضور دو کلمه ( تصویر و آئینه ) در بند دوم کاملا به جا است. نماد کامل انسانى در نوع خودش. نماد کامل یک انسان ایده آل گرا.انگار انسانی که تنها لب و دهان برای صحبت کردن است و پایانی برای خودستایی هایش نیست
و در بند سوم شاعر به نتیجه گیرى از شعرش مى پردازد. تا بند دوم مخاطب مى پرسد: که چه؟ و شاعر براى جواب بند سوم را ارائه مى دهد. مى گوید اى کاش مى توانست ارتباطى بین آن چه ایده آل در ذهن دارد با آنچه در واقعیت به وقوع مى پیوندد برقرار کند.
( مى توانستى پلى بستن ) اینجا صورت قدیمى براى این جمله مى تواند معنى قدیمى بودن این تقابل را نشان دهد. که آن هم زیبا انتخاب شده است.

در نهایت شعر زیبا و با صلابت است.








«حرفه ی هنرمند» گفتگویی با استاد مهدی سحابی / سیروس علی‌نژاد


مقدمه:او دوره نقاشی و کارگردانی را نیمه تمام نهاد و به روزنامه نگاری روی آورد. از سال 1360 به ترجمه آثار ادبی همت گماشت و کتاب‌های بسیاری را به فارسی ترجمه کرد. ترجمه کتاب "شرم" مهدی سحابی، در دوره پنجم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان کتاب سال برگزیده شد. سحابی دوران دبستان و دبیرستان را در شهر تهران به اتمام رسانید و سس به تحصیل در رشته نقاشی (در تهران) و رشته کارگردانی سینما (در ایتالیا) پرداخت، اما هر دو را ناتمام نهاد. او با توجه به آنکه در رشته نقاشی و کارگردانی سینما تحصیل می‌نمود، اما بنا به دلایلی تحصیلات خود را ناتمام نهاد و به کار روزنامه نگاری اشتغال ورزید.   

شاید خیلی‌ها آشنایی شان با سحابی از رهگذر ترجمه دقیق او از کتاب چندجلدی پروست باشد، خیلی‌ها هم ممکن است آشنایی‌شان نسبت به این مترجم و هنرمند 64 ساله دقیق‌تر باشد و مثلابا نقاشی‌های او آشنا باشند یا بدانند که بر چند زبان خارجی از جمله فرانسه، ایتالیایی و ... احاطه دارد. به هر حال به آنهایی که سحابی را دقیق نمی‌شناسند می‌گوییم او متولد 1322 در قزوین است و سابقه تحصیل در دانشکده هنرهای تزیینی تهران و آکادمی هنرهای زیبای "رم" را دارد. او این روزها در استخدام جایی نیست و در منزل به نقاشی و ترجمه مشغول است، خودش که از این طریقه زندگی، بسیار راضی است.

مهدی سحابی یکی از بهترین و پرکارترین و در عین حال بی‌ادعاترین مترجمان و روشنفکران ایران است. در کارنامه او کارهایی دیده می‌شود که خواندن آنها یکی دو سال وقت طلب می‌کند و این نشان دهنده آن است که او چه دود چراغی خورده و چه عمری بر سر ترجمه نهاده است. علاوه بر سنگینی برخی کارها مانند ترجمه ده جلدی "در جستجوی زمان از دست رفته" ترجمه برخی کارها مانند "مرگ قسطی" اثر فردینان سلین، نشان دهنده دقت او در انتخاب زبان و متن‌هایی است که به فارسی بر می‌گرداند. سحابی تنها مترجم نیست، او روزنامه نگار، نویسنده و نقاش است، چند داستان در کارنامه خود دارد و مقالات متعددی از وی در مطبوعات ایران به چاپ رسیده و نمایشگاه‌های زیادی نیز برپا کرده است.

- شما کجا و در چه سالی متولد شدید، کجاها درس خواندید، زبان را کجا یاد گرفتید؟ بهتر است بگویم زبان‌ها را! برای اینکه شما از سه زبان ترجمه می‌کنید.من متولد 1322 قزوین هستم. از ده سالگی با خانواده‌ام به تهران آمدم. مدرک تحصیلی‌ام دیپلم ریاضی است. دو دانشکده هنری را دیده‌ام. یکی دانشکده هنرهای تزیینی تهران و دیگر آکادمی‌ هنرهای زیبای رم. یکی دو سالی به هر کدامشان رفتم و رها کردم. یادگرفتن انگلیسی را مثل همه از دبیرستان شروع کردم، بعد در عمل بیشتر یاد گرفتم. بامزه است که من به عنوان مترجم زبان فرانسوی و ایتالیایی در کیهان استخدام شدم، بعد یک روز علیرضا فرهمند (دبیر سرویس خارجه وقت کیهان) گفت این جمله انگلیسی را ترجمه کن. نه تنها جمله، تمام متن را ترجمه کردم. چندی بعد علی اکبر مهدیان (از مترجمان سرویس خارجه کیهان و یکی از مترجمان خوب این سال‌ها) مطلبی داد که ترجمه کنم، از روی فروتنی یا تنبلی گفتم این به سواد من قد نمی‌دهد. او هم با فروتنی خاص خودش گفت اگر به سواد تو قد نمی‌دهد پس به سواد ما هم قد نمی‌دهد. زبان ایتالیایی را در آکادمی‌ هنرهای زیبای رم یاد گرفتم و البته بعدها باز در خلال زندگی آن را تقویت کردم. اما زبان فرانسه را توی خیابان یاد گرفتم. یعنی من هیچ درس فرانسه نخواندم. البته با سابقه زبان ایتالیایی که بلد بودم و با انگلیسی که می‌دانستم و استعدادی که در این مورد خاص داشتم، یاد گرفتن فرانسه برای من راحت‌تر بود. برای یاد گرفتن ایتالیایی هم زندگی دانشگاهی من یک سال و نیم، دو سال بیشتر نبود. آن هم در رشته نقاشی که من تحصیل می‌کردم. این است که اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم باید بگویم زبان‌ها را همینطور عشقی یاد گرفتم یا توی زندگی.

- یعنی در واقع هر سه زبان را شما بعد از دیپلم یاد گرفتید؟
انگلیسی را که نه، از مدرسه شروع کردم.

- درست اما آن انگلیسی احتمالا به درد ترجمه نمی‌خورد. مهارت در زبان مهم است.
بله. مهارت یک مقداری در عمل به دست آمد. اگرچه من همیشه آمادگی‌هایی برای زبان داشتم که مثلا برای یاد گرفتن ریاضیات نداشتم. در امتحان نهایی دبیرستان در زبان و انشا 20 گرفتم در حالی که در ریاضیات و شیمی‌ مثلا نیم گرفتم. در واقع به کمک ضریب دو درس‌های انشا و انگلیسی توانستم قبول شوم. بعد هم خیلی زود شروع کردم به کار با این زبان‌ها.

- چه کار می‌کردید؟
شما که می‌دانید. مترجم سرویس خبری کیهان بودم. صبح تا ظهر کار مداوم می‌کردم. کار روزنامه، خودت بهتر می‌دانی که باید ساعت یک بعد از ظهر تمام شود. من خیلی چیزها از روزنامه یاد گرفتم. مثلا من یک کاری می‌کنم که ندیدم دیگران بکنند. من چرک نویس پاک نویس نمی‌کنم. روزنامه که وقت چرک نویس پاک نویس نمی‌دهد، خبر را باید ترجمه کنی برود زیر "روتاتیو". احتیاج به زود رساندن کار در روزنامه به من یاد داده است که وقتی ترجمه می‌کنم یک بار ترجمه کنم. چرک‌نویس پاک نویس در کار نیست. اگر قرار باشد سر جمله زوری بزنم فی المجلس می‌زنم. گاهی هم خیلی طول می‌کشد. در ترجمه "پروست" بعضی جمله‌ها شاید یک ماه کار برده باشد. ولی به طور عام که نگاه کنم اینطوری است.

- چه سالی وارد کیهان شدید؟سال 51.

- چطور شد وارد روزنامه شدید؟همینطوری. من خیلی چیزهای زندگی‌ام اتفاقی بوده است. از خارج آمده بودم، دنبال کار می‌گشتم، گرایشم به کار سینما بود، اما با چهار تا مصاحبه فهمیدم سینما اصلا جای من نیست. فکر سینما را کنار گذاشتم. از کار روزنامه خیلی خوشم می‌آمد. رفتم روزنامه کیهان و تقاضای کار کردم. دست مرا گذاشتند توی دست فرهمند، دبیر سرویس خارجه. فرهمند هم احتمالا به آدمی‌مثل من احتیاج داشت. از من امتحان گرفت و یک کار نیمه وقت به من داد. بعد یک ماه هم نکشید که تمام وقت شدم.

- یادم هست تا سال 58 در کیهان بودید، ولی یادم نیست تا آن موقع کتاب ترجمه کرده بودید یا نه؟
چند کتاب ترجمه کرده بودم. اولینش یک کتاب کوچکی بود به نام "نقاشی دیواری و انقلاب مکزیک"، دومی‌ یک پاورقی بود برای خود کیهان به نام "مرگ وزیر مختار"، سومی‌کتابی از سیلونه بود به نام "دانه زیر برف" که برای انتشارات امیرکبیر ترجمه کرده بودم. در همان زمان‌ها کتابی هم ترجمه کردم به نام "گارد جوان".

- ولی بعد از انقلاب شما مانند یک مترجم حرفه‌ای کار کرده‌اید. حرفه‌ای کار کردنتان از بعد از انقلاب شروع شد؟
همه این کارها از زمانی شروع شد که از کیهان بیرون آمدم. اول که بیرون آمدم مثل دیگرانی که بیکار شده بودند، کارهایی کردم. هفت هشت شماره "کیهان آزاد" در آوردیم. شش شماره مجله "پیروزی" در آوردیم. این‌ها به جبر زمانه بسته شدند و آهسته آهسته از عالم مطبوعات جدا شدم. البته خیلی‌ها ماندند مثل خود شما. من از اواخر 58 می‌توانم بگویم مترجم ادبی تمام وقت شده بودم. از آن سال است که من کتاب دارم و به سال 60 که رسیدیم به کلی مطبوعات را کنار گذاشتم.

- شما اغلب ترجمه‌هایی کرده‌اید که تا آدم یک بورس یکی دو ساله نداشته باشد نمی‌تواند از پس خواندن آنها برآید. از جمله پروست و کارهای دشواری مانند "مرگ قسطی" سلین. شاید کمتر مترجمی‌ هم همت می‌کند برود سراغ "در جستجوی زمان از دست رفته". چه انگیزه‌هایی سبب شد که سراغ پروست رفتید؟
جواب نیمه شوخی نیمه جدی‌اش این است که به ادموند هیلاری گفتند چطور شد از اورست بالا رفتی، گفت اورست آنجا بود ما هم رفتیم بالا. البته در این جواب مقداری شوخی هست. بحث در واقع این است که من کوهنوردم و حالا از این کوه هم بالا رفته‌ام. تا پیش از پروست، من ده بیست تایی کتاب ترجمه کرده بودم، شاید بیشتر. خرد خرد آمده بودم جلو، مثل دو سه کتاب سیلونه، یا آن کتاب زیبای سیمون دوبوار به نام "همه می‌میرند". تلنگر پروست این بود که در سال 88 میلادی دیگر کپی رایت از پروست برداشته شد. آن سال، سال پروست بود و از او کتاب‌های زیادی در فرانسه منتشر شد. شاید این تلنگری شد. اما واقعیت امر این است که من یک کارهایی کرده بودم و حالا می‌خواستم کار مهم‌تری بکنم. مثل هر آدمی‌که می‌خواهد قدم بعدی را بلندتر بردارد.

- ترجمه "در جستجوی زمان از دست رفته" چندسال طول کشید؟ترجمه پروست از شروع تا پایان ده یازده سالی طول کشید. البته لابه‌لای آن کتاب‌های کوچکی هم در آوردم اما خود پروست مرا ده یازده سالی مشغول کرد.

- پیدا کردن زبان پروست لابد کار ساده‌ای نبوده است. به یاد دارم همان موقع‌ها این بحث خیلی جدی مطرح بود که ترجمه پروست کاری نشدنی است. می‌گفتند جملات پروست طولانی است و گاه یک صفحه تمام طول می‌کشد و ترجمه ناپذیر است.

به نظر من این قضیه نیمش واقعی و نیم دیگرش افسانه است. در مورد افسانه باید بگویم کسانی می‌گفتند این کتاب غیر قابل ترجمه است که یا خودشان نخواسته بودند، یا وقت و سوادش را نداشتند. اگرچه کتاب سنگینی است، کتاب مشکلی است که ممکن است اجر دنیوی هم نداشته باشد. کمتر می‌خوانند که به فرض به به و چه چه بگویند. کما اینکه نکردند و تازه شروع کرده‌اند به به به گفتن. با وجود این کتاب در ایران به چاپ هشتم رسیده که خود فرانسوی‌ها هم باور نمی‌کنند. به هر حال این بخش افسانه قضیه است که یک نوع بازدارندگی در آن بوده است. قسمت دیگر که مقداری واقعیت دارد این است که این کتابی است بسیار پیچیده اما با نثر روان و زلال و البته با جمله‌هایی که پایان ندارد. جمله‌هایی که مدام از درون آنها جمله‌های دیگری می‌جوشد و خواندن کتاب را بسیار مشکل می‌کند. چون خواندن کتاب مشکل است به طریق اولی ترجمه آن هم مشکل است. مشکل دیگر مشکل ترجمه زبان فرانسه پروست به فارسی است که دارای جنبه‌های فنی است.

ما در زبان فارسی به جمله‌های کوتاه عادت داریم که شاید یکی از دلایلش این است که ما پرورده شعر عروضی هستیم. مشکل دوم این است که ما به دلایل همان جملات کوتاه عادت داریم متن را بشکنیم و با موصول به هم ربط بدهیم. این درست خلاف آن چیزی است که پروست کرده است، دلیل هم دارد. نوشته پروست به اصطلاح بازی اسلوبی نیست؛ نوعی درون نگاری است. مقدار بسیار زیادی ایده است و وقایعی که در یک جمله - جمله‌ای که هنوز به پایان نرسیده، پی در پی می‌آید؛ یا چون دارد به صورت درونی روایت می‌شود احتیاج به قطع کردن آن نیست. ما وقتی حرف می‌زنیم دایم جمله‌های معترضه در داخل جمله‌های خودمان می‌گنجانیم. از این طرز نوشتن یک مجموعه‌ای ساخته می‌شود که البته بسیار روشن است اما بسیار طولانی است و اگر به عادت زبان فارسی آن را بشکنید، تقریبا چیزی ازش نمی‌ماند. پس ترجمه آن به نوعی بند بازی نیاز دارد. ولی چون در عمل این کار را نکرده بودند می‌گفتند این نشدنی است در حالی که اگر می‌کردند شدنی بود. باید می‌گشتی و قلق آن را پیدا می‌کردی؛ قلقی که در قاموس زبان فارسی هست. از نظر ساختار زبان هم شاید بشود گفت زبان فرانسه و زبان فارسی قرینه یکدیگرند. در ساختار فارسی فعل و اجزای مهم جمله به آخر جمله می‌رود. در زبان فرانسه عناصر مهم مثل فعل اول جمله می‌آید. پس یک تفاوت ساختاری هم در زبان فارسی وجود دارد. بنابراین دو مشکل در ترجمه پروست وجود دارد؛ یکی عادت زبان فارسی به جملات کوتاه، دیگر تفاوت ساختاری.

- دیده‌ام و شنیده‌ام که مترجمان برای ترجمه متن‌های دشوار و پیدا کردن زبان یا اسلوب کار نگاه می‌کنند. ببینند فرض کنیم مترجم انگلیسی در برگرداندن متن از فرانسه چه کار کرده است. یعنی یک جور جستجو برای اینکه شکل کار معلوم شود. آیا برای ترجمه "در جستجوی زمان از دست رفته" شما یک همچین کاری هم کردید؟ یا فرض کنید به نمونه‌هایی که قبلا از پروست ترجمه شده بود نگاه کردید؟
نه، هیچ ترجمه‌ای از پروست وجود نداشت. کسانی صرفا دو سه صفحه‌ای طبع آزمایی کرده بودند. یک چیزی هم شنیده‌ام که نمی‌دانم تا چه اندازه واقعیت دارد. گویا کسی کل کتاب را برای انتشارات خوارزمی ‌ترجمه کرده بود ولی آن ترجمه مطلقا غیر قابل استفاده بود و چاپ نشد. بنابراین هیچ سابقه‌ای از ترجمه پروست وجود نداشت. اما به غیر از این من برای اینکه بفهمم دیگران چه کار کرده‌اند نمی‌توانستم بروم سراغ ایتالیایی یا انگلیسی. برای اینکه مترجمان انگلیسی یا ایتالیایی مشکلات من فارسی زبان را ندارند. من به ترجمه ایتالیایی که نگاه می‌کردم غبطه می‌خوردم. برای اینکه ترجمه ایتالیایی پروست به خصوص جاهای دشواری که یونانی و لاتینی می‌آید تقریبا این جوری است که انگار کسی بخواهد یک متنی را از لهجه قزوینی به اصفهانی در بیاورد. یعنی تا این حد به هم نزدیک است. بنابراین نگاه کردن به متن ایتالیایی از این جنبه به من کمکی نمی‌کرد. با وجود این از اول تا آخر کار، هم متن انگلیسی جلو دستم بود، هم متن ایتالیایی. چون هیچ سابقه‌ای از آن در زبان فارسی موجود نبود در حالی که این اثری است که دایم باید نگاه کنی ببینی بقیه چه کرده‌اند. این بود که مدام به این دو متن نگاه می‌کردم.

یک نکته دیگر این است که بعضی واژه‌ها در پروست هست که در فرهنگ‌های موجود فرانسه وجود ندارد، در حالی که در فرهنگ‌های انگلیسی بیشتر می‌توان آنها را یافت. اما دلیل اصلی همین بود که ببینم که آنجا که من به اشکال بر می‌خورم دیگران چه کرده‌اند. از این جنبه دو سه نکته جالب برای من پیش آمد. در عین حال که برای چه باید کرد متن انگلیسی به کارم می‌آمد، برای چه نباید کرد هم به دردم می‌خورد. یک جاهایی مترجم انگلیسی که خیلی هم مترجم سطح بالایی است و کارش به عنوان اثر کلاسیک تلقی می‌شود، کارهایی کرده بود که حتما من نباید می‌کردم. مثلا خیلی جاها را که به مشکل برخورد کرده بود حذف کرده بود. یا بد فهمی‌هایی در متن انگلیسی دیده‌ام که در متن ایتالیایی کم است. من با دیدن این اشتباهات خیلی بیشتر دقت می‌کردم. در واقع من به این دو متن همواره به عنوان مشاور مراجعه کرده‌ام.

موضوع دیگر امکانات و توانایی‌های زبان فارسی است که شما هم به آن اشاره کردید. بسیار شنیده‌ام که می‌گویند زبان فارسی توان کشیدن بار سنگین این متن‌ها را ندارد. شما با سه زبان کار کرده‌اید و علاوه بر آنها زبان فارسی هم زبان اصلی شماست. شما چه فکر می‌کنید؟چیزی که عرض کردم درباره امکانات زبان فارسی، مقصودم امکانات عملی زبان است که به خصوص شعرا از آن استفاده کرده‌اند. بگذار یک پرانتز کوچک باز کنم. من همیشه حیرت کرده‌ام از بدی و زشتی گنبدهایی که در ایران از زمان پیشرفت تکنولوژی و بتون آرمه و این جور چیزها ساخته شده است. در حالی که در قدیم که مشکلات بزرگ تکنیکی برای این نوع کارها وجود داشت، گویا به دلیل وجود همین دشواری‌ها شاهکارهای زیادی ساخته شده است. از زمانی که بتون آرمه و تیر آهن آمد و ظاهرا شما دیگر می‌توانید هر جور که بخواهید به ساختمان فرم بدهید، گنبدها یکی از یکی زشت‌تر ساخته می‌شود. این عینا درباره شعر صدق می‌کند؛ جبر عروض شاعر را وادار کرده بود توانایی‌های بسیاری در زبان پیدا کند و به کار بگیرد، در حالی که ما برعکس درمحاوره چون جبری در کار نیست مدام تنبل‌تر می‌شویم.

اینکه می‌گویند زبان فارسی ناتوان است من در عمل دیده‌ام که زبان فارسی ناتوان نیست، امکانات زبان فارسی مثل هر زبان دیگری است. به خصوص که زبان فارسی زبانی قدیمی ‌و متکی به دو سه زبان دیگر مانند عربی و فارسی قدیم است و بعد هم متکی به یک فرهنگ هزار و چند صد ساله و نیز انواع زبان‌هایی که در جاهای مختلف کشور وجود دارد. بنابراین زبان فارسی اولا زبان پر سابقه‌ای است، ثانیا زبان ملتی است که چند زبانه است، ثالثا زبانی است که در طول تاریخ در فضای جغرافیایی گسترده‌ای جریان داشته است. به همه این جهات این زبان، زبان بالقوه توانایی است. مشکل، مشکل ما فارسی زبان‌هاست. یعنی زبان فارسی امکاناتش را دارد ولی فارسی زبانان به دلایل مختلف ناتوانند.

به نظر من زبان فارسی قادر است، فارسی زبان‌ها قادر نیستند. این ناتوانی یا تنبلی یا حتی فلج اندامی ‌مال فارسی زبان‌هاست. به خصوص در ارتباط با متنی مانند پروست که هم واژگان گسترده‌ای دارد و هم نویسنده از امکانات زبان تا آنجا که می‌توانسته استفاده کرده است. یعنی در آن فلسفه هست، منطق هست، نقد ادبی هست، طنز هست، شعر هست و ... در واقع زبان را چلانیده و هر چه توانسته از آن بیرون کشیده است. در رابطه با این امکانات زبانی است که می‌فهمیم ما فارسی زبان‌ها چقدر تنبلیم. تمام واژه‌هایی که ما فکر می‌کنیم نداریم همه در فرهنگ معین وجود دارد، ولی شما بخواهید یک‌متن فلسفی یا ادبی یا روانشناسی را ترجمه کنید بیچاره می‌شوید. نه برای آنکه لغت نیست، لغت هست، لغت را نمی‌شناسیم. چون با آن کار نکرده‌ایم. مشکل این است که ما فارسی زبان‌ها به دلایلی که شاید تاریخی است در استفاده از زبان روز به روز تنبلانه‌تر عمل می‌کنیم. نگاه کنید که چقدر از فعل معین استفاده می‌کنیم در حالی که فعل کامل آنها وجود دارد. از این بدتر تنبلی ما در استفاده از واژگان است. شاید ما فقط ده درصد از امکانات زبان فارسی استفاده می‌کنیم. مثال ساده‌اش اسم گل‌هاست. شما اگر به یک گل فروشی در فرانسه بروید یک خانم خانه‌دار که برای خریدن گل می‌آید، می‌بینید نام صد تا گل را بلد است. نام گل‌هایی که این خانم می‌داند و به گل فروش می‌گوید شاید بیست برابر نام‌هایی است که ما از گل‌ها می‌شناسیم. در حالی که نه فقط تمام این گل‌ها به زبان فارسی اسم دارند و در فرهنگ‌ها موجود است بلکه این گل‌ها توی باغچه خانه‌های ما هم هست ولی ما اسمشان را نمی‌دانیم. مادر من به همه گل‌های سفید می‌گفت یاس؛ ما همه همینطوریم. در یک جمله خلاصه کنم؛ همان که گفتم؛ مشکل، مشکل زبان فارسی نیست. مشکل، مشکل ما فارسی زبان‌هاست.

درباره لحن اشاره کردید که شاید بتوان آن را تغییر داد. بعضی مترجمان هستند که وقتی ترجمه می‌کنند در واقع لحن خودشان را به کار می‌برند. در حالی که لحن نویسندگان مختلف با یکدیگر متفاوت است. فرض کنیم لحن پروست با لحن سلین متفاوت است. اهمیت لحن در ترجمه چیست؟اینجا می‌رسیم به چهارمین شرط ترجمه خوب که شاید به اندازه اصل اول اهمیت داشته باشد و آن غیاب و غیبت مترجم است. به نظر من در یک ترجمه خوب اصلا مترجم نباید دیده شود. کار یک مترجم خوب شبیه چشم بندی است. یعنی اصلا نباید مترجم را ببینیم. اجازه بدهید به کارهای شاملو اشاره کنم. می‌توانم بگویم که ما در ترجمه‌های شاملو کلمه به کلمه احمد شاملو، شاعر بزرگ را می‌بینیم اما نویسنده یا حضور ندارد یا اگر حضور دارد زیر قبای احمد شاملوست. این موضوع در مورد دیگرانی که "من" بزرگ دارند یا برای خودشان در کار ترجمه رسالتی - اغلب سیاسی - قائلند هم صدق می‌کند؛ مثلا در مورد ترجمه‌های آل احمد.

ترجمه یکی از فروتنانه‌ترین کارهای دنیاست. هر قدر مهارتتان بیشتر باشد و هر قدر بیشتر زحمت بکشید باید کمتر دیده شوید. شاید تناقض‌آمیز به نظر برسد ولی باید اینقدر روی متن زحمت بکشید که زحمت شما اصلا دیده نشود. در واقع اینجاست که به لحن می‌رسیم. آنکه از نویسندگان مختلف ترجمه می‌کند و همه آنها دارای یک لحن می‌شود، برای این است که خودش زیادی در متن‌ها حاضر است. یا لحن را پیدا نکرده یا نخواسته است پیدا کند، خود را هم تکل نویسنده گذاشته است، وگرنه در ترجمه‌های خوب لحن‌ها تغییر می‌کند. در ترجمه خوب، جاهایی که متن ضعیف می‌شود باید آنجا را ضعیف ترجمه کرد؛ جاهایی که متن غلط می‌شود، باید آنجاها را غلط ترجمه کرد تا همه چیز متن منتقل شود. نه فقط لحن نویسندگان مختلف مهم است بلکه حتی یک نویسنده لحنش از این کتاب تا آن کتاب فرق می‌کند. بنابراین لحن خیلی مهم است. آنچه من گفتم این بود که هر کسی بنا به مصلحت دستکاری‌هایی می‌کند. مثلا یک جاهایی باید توضیح داد. یک جاهایی باید روایت‌های ساده تری انتخاب کرد و از این قبیل.

- ترجمه از نظر شما تا چه اندازه یک کار آفرینشی است یا اصلا آفرینشی نیست؟
اینکه می‌گویم مترجم نباید دیده شود وقتی به ترجمه ادبی می‌رسیم ممکن است حکم بی‌رحمانه‌ای باشد. شاید تسکین این درد این است که مترجم بداند در کار بسیار مهمی ‌دخالت کرده است. او در تب و تاب و شور آفرینش با مؤلف و نویسنده وارد مشارکت شده است. مثل آهن کاری که در ساختن یک بنای فخیم معماری از او کمک بخواهیم اما بعد از اتمام کار دیگر تیر آهن‌ها را نمی‌بینیم. ترجمه به نظر من چنین سهمی‌از آفرینش می‌گیرد. یک چیزهایی از آفرینش در او هست. مترجمان بالاخره از خودشان مایه می‌گذارند. بالاخره مترجم می‌تواند بین سه چهار روایت یکی را انتخاب کند؛ همین انتخاب یعنی آفرینش در کنار آفریننده اصلی. منتها اصل قضیه به نظر من این است که ترجمه آفرینش نیست. ترجمه مشارکت دورادور در اثری است که قبلا آفریده شده. اینجاست که بحث فنی آن پیش می‌آید. یعنی ترجمه یک کار بسیار دقیق فنی در انتقال یک اثر آفریده شده است. این امر دو قطبی بودن یا دو لبه بودن کار ترجمه را نشان می‌دهد. این دوگانگی در ترجمه هست. یعنی شما از یک طرف در یک اثر آفرینشی دخالت دارید و از طرف دیگر باید هر چه کمتر دیده شوید. دلداری که به مترجم می‌شود داد این است که در یک کار بزرگ مشارکت دارد و دارد در کار سترگی دخالت می‌کند. بنابراین هر قدر فروتنی نشان بدهد باز هم از باد آن آفرینش اصلی چیزی به او می‌رسد. به هر حال در کشور ما مترجم یک وجهه‌ای دارد و خود این هم البته مهم است که چرا مترجم این همه وجهه در بین ما دارد.

اشاره کردید که مترجم بین سه چهار روایت یکی را انتخاب می‌کند. آیا در آثاری که شما ترجمه کردید برای اینکه لحن مناسب یک کتاب را پیدا کنید، آن را چند جور نوشته‌اید تا دریابید که چه لحنی مناسب است؟نه، من همانطور که گفتم عادتم این است که یک روایت بیشتر نمی‌نویسم و فورا منتقل می‌کنم روی کاغذ. من هنوز کاغذی‌ام، یعنی با دست می‌نویسم. منتها نکته‌ای که وجود دارد این است که به دلیل اینکه مدتی طولانی در حوزه این زبان‌ها زندگی کرده‌ام بخصوص در مورد زبان فرانسه و ایتالیایی که مثل زبان دوم من است، من خیلی زود می‌روم توی متن زبان. این نکته را هم باید اضافه کنم که من با شناخت دقیق سراغ ترجمه یک کتاب می‌روم. مثلا سلین زبانی دارد که هیچ جا به آن زبان صحبت نمی‌کنند ولی من سلین را می‌شناختم. هم این و هم اینکه بحث شناخت خود نویسنده و زمان و فرهنگش هم اهمیت دارد. در مورد سلین نکته مهم شناخت فضا و جوی است که او در آن است. در برگرداندن متن هم این کمک می‌کند. وقتی پروست را در سر جای خود قرار می‌دهی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، در یک وضعیت نیمه اشرافی و با همه اطلاعات راجع به او، شناخت پیشاپیشی به شما از اثر می‌دهد. مجموعه این شناخت‌ها از نظر لحنی که باید در پیش بگیری به شما کمک می‌کند و ما به ازای آن را در زبان خودت پیدا می‌کنی.

بر کتاب مرگ قسطی شما مقدمه‌ای نوشته‌اید که نشان از کار دیگری دارد. در این مقدمه صحبت از رسیدن به عصاره زبان است که تنها شیوه بیان حس و عاطفه به شمار آمده است. کاری که ظاهرا با زبان رسمی‌رایج، با سبک و سیاق ادیبانه میسر نیست. سخن از جور دیگر گفتن است و نوشتن نوع خاصی از محاوره. شاید به این جهت کار فوق‌العاده دشواری بوده است. شما در ترجمه این اثر با چه دشواری‌هایی روبه‌رو بوده‌اید؟مشکلی که ما با سلین داریم شاید عکس مشکلی است که با پروست داریم. زبانی که سلین به آن نوشته است اصلا در فارسی موجود نیست؛ به همین سادگی. آن چیزی که به آن می‌گویند زبان آرگو. منتها خود سلین مدام داد می‌کند که این آرگو نیست. اگرچه آرگو هم در آن هست. این یک معجون و ترکیبی است که سلین ساخته است و به قول بسیاری از منتقدان هیچ جای دنیا به این زبان صحبت نمی‌کنند ولی در عین حال همه می‌فهمند؛ یعنی شیوه جادویی سلین این است که زبانی ابداع کرده که همه می‌فهمند اما هیچ جا به این زبان صحبت نمی‌کنند. این زبان ترکیب ماهرانه‌ای است از زبان آرگو، زبان عامیانه، زبان قشرهای مختلف و البته مقدار زیادی نوآوری و ساخت ابتکاری واژگان تازه که البته بر گنجینه زبان فرانسه تکیه دارد و به همین دلیل قابل درک است. شما می‌دانید که این کلمه در هیچ فرهنگی نیست اما می‌دانید چه دارد می‌گوید؛ بعد هم آن زبان عامیانه و محاوره‌ای.

اگر بنا را بر این بگذاریم که زبان سلین زبان آرگو است به یک مشکل متناقض می‌رسیم چون ما چیزی به نام زبان آرگو نداریم. اما زبان آرگو فقط بخشی از کار سلین است. بقیه زبان، محاوره‌ای و عامیانه است. در زبان فارسی ما از آرگو خبری نیست. اما زبان محاوره‌ای و عامیانه هست. در فارسی برای ترجمه این کتاب ما هم لازم است معجون فروتنانه‌تری درست کنیم که تا حدی جوابگوی کار باشد. ولی عمده، واژگان محاوره‌ای عامیانه فارسی است و دیگر کاری که ما در گفتگو با زبان فارسی می‌کنیم یعنی قالب نوشتاری را می‌شکنیم. خیلی از جاها زبان را مالش می‌دهیم. البته ما در محاوره نویسی مشکل خط هم داریم. چون خط ما برای محاوره‌ای نوشتن خوانا نیست یا خیلی خوانا نیست. به همین جهت است که درست و کامل می‌نویسیم و دستور زبان محاوره را رعایت می‌کنیم. این کاری است که من کرده‌ام. یعنی من کلمات را درست و کامل نوشته‌ام منتها عمیقا محاوره‌ای نوشتم با شکل کامل کلمات. یعنی به جای"می‌تونم"، می‌توانم نوشته‌ام اما خواننده پس از چهار صفحه می‌فهمد که باید می‌توانم را می‌تونم بخواند چون خود جمله و ساختار زبان این را به او می‌فهماند. کما اینکه حروف چین‌ها این اشتباه را کرده‌اند. آنقدر زبان محاوره در کتاب جا افتاده که کلمات را به عنوان غلط چاپی محاوره‌ای می‌زنند. یعنی در این کتاب از جنبه محاوره‌ای زبان استفاده شده است.

- شما همسر فرانسوی دارید. می‌خواهم بدانم داشتن همسر فرانسوی به شما در فهم زیر و بم و لایه‌های زبان فرانسه کمک کرده است؟طبیعی است. شما برای ترجمه سلین باید یک جوری در زبان شناور باشید. این شرط البته الزامی‌ نیست. شاید گاهی خیال کنیم که آقای ایکس که ما عاشق ترجمه‌هایش بوده‌ایم مثلا هیچ وقت آمریکا یا انگلیس نبوده است، مگر چنین چیزی می‌شود؟ بله می‌شود. در مورد سلین من می‌توانم کمی‌ بیشتر مدعی باشم. می‌توانم بگویم اگر درون جو زبان فرانسه قرار نداشته باشید شاید خیلی چیزها را نتوانید دربیاورید. خیلی از پیچ‌ها و قلق‌های محاوره‌ای این کتاب را باید محاوره کرده باشید. این است که شاید مقداری کمک کند.

- بین کارهای خودتان کدام را بیشتر دوست دارید؟
یکی از کتاب‌هایی که خیلی دوست دارم همین "مرگ قسطی" سلین است. چون هم خوب در آمده و هم کتاب خوبی است و به انتظاراتی که من از کتاب خوب دارم پاسخ می‌دهد. این کتاب پر از شور و عاطفه است. چیزی که در ادبیات اروپایی و به خصوص ادبیات فرانسوی روز به روز نایاب‌تر می‌شود و دارد حکم کیمیا را پیدا می‌کند. در این کتاب فرمالیسم و جنگولک بازی روشنفکرانه وجود ندارد، همه شور و عاطفه است و از این جهت خیلی گیراست. این شاید تنها کتابی است که من ترجمه آن را هفت هشت بار خوانده‌ام.

کتاب دیگری که خیلی دوست دارم "همه می‌میرند"، سیمون دوبوار است که به خاطر مضمونش آن را دوست دارم و البته کتاب پروست را نیز، هم به دلیل اهمیت کتاب و هم به دلیل زحمتی که روی آن کشیده‌ام. کتاب دیگری هم دارم به نام "مکتب دیکتاتورها" که خیلی جذاب است. یک سری مسایل بنیادی را درباره مباحث توتالیتاریسم، دیکتاتوری، فرهنگ توده‌ها و از این قبیل مطرح می‌کند که همیشه تازگی دارند. چون درباره رابطه حکومت‌ها و مردم است و نویسنده (سیلونه) موضوع را خیلی خوب دیده است.

- از وجهه مترجم در ایران صحبت به میان آمد. وجهه مترجم از کجا می‌آید؟شاید پیش از آنکه به این سوال جواب بدهم باید درباره موضوع سوال‌هایی مطرح کنم. در اهمیت ترجمه حرفی نیست. به خصوص برای ما که می‌شود گفت چهار پنج قرن در کنار یک ناوردگاه بزرگی نشسته بودیم و در آن دخالت نداشتیم. در بعضی جنبه‌ها مثل علوم و تکنولوژی یا ادبیات به هر حال باید از بیرون جنس وارد می‌کردیم و کردیم. این تا حدی که به نیاز و تبادل طبیعی بین چند زبان بر می‌گردد خوب است ولی به هرحال وزنه‌ای که ترجمه ادبی در ایران به خود گرفته برای من سوال‌برانگیز است.

حتی وزنه‌ای که مترجم ادبی در مقابل مؤلف و نویسنده به خود گرفته جای سوال دارد. این همه اهمیت مترجم به نظرم یک مقدار دلیل سیاسی دارد چون با ترجمه چیزهایی می‌شد گفت که با تألیف نمی‌شد گفت؛ یک مقدار ترجمه از تولید راحت‌تر بود؛ شاید از نظر صرف حرفه‌ای، مترجم شدن آسان‌تر است از نویسنده شدن؛ خود عمل برگرداندن هم طبعا راحت‌تر است از نوشتن. خلاصه همه چیز در اینجا قاطی است. هم ملاحظات ساده عملی و تکنیکی حرفه‌ای و هم مسایل خیلی جدی و بزرگ، از مسایل سیاسی بگیرید تا شیفتگی بیمارگونه ما در مقابل فرهنگ غرب که احتمالا از زمان صفویه شروع شده و همینطور هر چه آمده به اندرون داده‌ایم و این در زمینه ادبی خیلی بیشتر است. من تردید دارم در جاهای دیگر این همه بالزاک و زولا و سیلونه ترجمه کرده باشند. خود ایتالیایی‌ها سیلونه را به اندازه ما نمی‌شناسند. من اغلب که با همکارانم در آنجا صحبت می‌کنم و می‌گویم سیلونه، می‌گویند کی؟ چون سیلونه در آنجا بیشتر یک سیاستمرد است تا یک نویسنده.

 در اروپا تا همین ده سال پیش اصلا اسم مترجم روی جلد نمی‌آمد در حالی که اینجا از اول نام مترجم به عنوان یک شخصیت بارز اثر روی جلد کتاب حاضر بوده، حتی کتاب‌هایی هست که نام مترجم درشت‌تر از اسم نویسنده چاپ شده است.

* برگرفته از سایت آنلاین هفته نامه تابان

خروس ایرانی (هوشنگ ایرانی دردهه ی هفتاد) / مازیار نیستانی


هوشنگ ایرانی را می توان از دو زاویه مشاهده کرد.در نگاه اول وی در راستای آوانگاردیسم هنری تعریف می شود .در این نگاه ایرانی به عنوان شاعری خوش منظر قابل رویت است. اما نگاه دوم براساس دریافت جدیدی ست که از "زندگی"وهستی هنر"گرفته شده.در این نگاه برخوردباایرانی به شکلی متفاوت صورت می گیرد.                                                         

 

1-نگاه اول:                                                                                               

1-1                                                                                                                   

 

یکی از شاخصه های ایرانی نابهنگامی وی است.احساس می شود تمام اهالی صاحب تفکر شعر امروز بر سر این نکته اتفاق نظر دارند که ایرانی شاعری نا هم زمان برای زمانه ی خویش بود.  نا برابری تاریخ متن از یکسو و تاریخ اجتماع از سوی دیگر فشار ها وتحقیر هایی را بوجودآورد که شاعری چون او قربانی آن می شود.و در این میان شاعر –خروس ما در کشاکش جنگ "بنفش تند بر خاکستری را می خواند.                                                                                   

نا هم زمانی ایرانی  گسست وی از تاریخ سنتی  به سمت آینده است. و این آینده (حال )ایرانی بود وحال آنکه (حال)جامعه ی (ایرانی)در گذشته سیر می کرد.                                                

در این نگاه ایرانی شاعری پیشرو به نظر می آید حتی در سه مجموعه ی آخرش که به نوعی نشان دهنده ی عقب نشینی وی در مقابل تحقیر هاست با این وجود شعر بی وزن اش باز هم حرکتی آوانگارد به حساب می آمد.                                                                              

 

1-2                                                                                                                   

شعر دهه ی هفتاد با تمام فرازو نشیب هایی که طی کرد وبا تمام نقد هایی که بر آن می توانیم وارد کنیم. این مزیت را داشتکه موقعیتی را بوجود آورد تا در این موقعیت متونی را که نسبت به آنها ستم تاریخی روا شده بود مورد خوانش قرار دهیم.                                                           

طرح نظریه زبانیت در فضایی که شعر از هیجانات اجتماعی فاصله گرفته بود. پای متن هایی را به میان کشاندکه بهانه ی هنر برای هنر جامعه ی شعری ناخوانده از سرشان گذشته بود .وشعر های ایرانی از جمله این شعر هاست. همچنین از دیگر سو تاثیر شعر ایرانی بر دهه ی هفتاد را نمی توان نادیده گرفت.                                                                                             

بعد از شکل گیری یکسری متون- تالیف وترجمه مانند:ساختار وتاویل متن بابک احمدی و نظریه ادبی رامان سلدون- که معمولا بیان عقاید فیلسوفان متاخر-بیشتر این فیلسوف ها با تمام اختلاف هایی که در اندیشه ی فلسفی شان وجود دارد زیر سایه ی پست مدرنیسم جمع شده اند- وهمچنین چاپ و نشر فراوان نظریه های شعری که هر کدام مبتنی بر زبان محوری های خاص خود بودند واز پس آن متون بسیاری که وارد بازار ترجمه شدند .باعث شد تا شاعران دهه ی هفتاد دروغ بزرگ "پست مدرنیسم بودن" را باور کنند.                                                                    

تاثیر ایرانی بر شاعران به اصطلاح پست مدرن دهه ی هفتاد غیر قابل انکار است.حال آنکه ایرانی پنجاه سال پیش_در اوایل دهه ی سی_ چنین نو آوری هایی را به شعر عرضه داشت:      

1-خارج شدن از نظام های رایج شعری                                                                       

سطور مستقل در شعر به گونه ای که هر سطر دارای هستی جداگانه ای نسبت به سطر های قبل و بعدازخود دارد.                                                                                                        

3-وارد کردن اصواتی که در هستی پیرامون شاعر جریان دارند به عنوان نوعی اجرا ی آوایی در شعر.                                                                                                                

 

 4- بکار گیری سطور بی معنا                                                                                  

5- اجرای شعر در وزن وبی وزنی و تر کیب این دو با هم همرا با ایجاد ریتم های مختلف        

6-ارائه ی شعر های بی وزن به عنوان تجربه ای تازه                                                     

 

اما محدود کردن کار ایرانی تنها به رفتار های  عادت شکن شعری نباید نوعی تقلیل کار شعر باشد ایرانی می تواند تنها شاعری باشد که هر لحظه بین خود وخود قبلی  فاصله گذاری کند .بین اثر واثر قبلی واین یکی از مشخصه های هنر آوانگارد وپیشرو می باشد.                                  

حرکت از شعر های بسیار سنت شکن "بنفش تند بر خاکستری:وگسست از آن لحظه ی شعری و حرکتی دوباره به سمت سه مجموعه ی دیگر که به عقیده ی عده ای نوعی عقب نشینی و پس رفت شاعر بحساب می آید.با نگاهی منصفانه می بینیم که این حرکت نه پس رفت که نوعی دیگر از تجربه های شاعرانه است.با این وجود باز در مجموعه ی "خاکستری"شعری به نام unio my stica     می بینیم که در نوع خود بی مانند است.                                      

شاید درست ترین سخن این باشد که ایرانی نماینده ی یک روح نا آرام وجستجوگر در شعراست.روحی که بین هستی خود وهستی پیرامونش به کنکاش می پردازد.                            

 

با نگاهی دقیقی به موقعیت شعر امروز وهوشنگ ایرانی میتوان اینگونه نتیجه گرفت که هوشنگ ایرانی در زمان خود اوج مدرنیسم ادبی بحساب می آمد وآثاروی آثاری خرد محور-شگرد گرا نخبه گرا وپیشروبودند. ایرانی هنر را به عنوان امری متعالی تلقی می نمود وی در یکی از مقالاتش اینگونه می نویسد:

                                                                                    

"و در واقع هنرمند هنگامی که بتواند فرم زنده وآفریننده را در یابد و با شکستن بند های روش آن را جاندارتر به نمایش آوردزیبایی تازه تر بدست آورده است چون سنجش توانایی واصالت هنرمند بر فرزند زمان بودن استوار است.تنها هنر مندانی که از بند روش ها پا فراتر بگذارده اند وبا دریافت ونمایش زنده واصیل رویدادهای درون زیبایی تازه آفریده اند می توانند زمان زاده ی روز ودر خور هنرمند باشند"                                           

تمامی این گفته ها پیوند دهنده ی ایرانی به مدرنیسم ادبی است. با این وجود شاعران دهه ی هفتادو داعیه داران شعر پست مدرن با دنبال کردن حرکت های ایرانی نه تنها گسسستی با مدرنیسم ادبی ایجاد نکرده اند بلکخ نوعی ادامه دهنده ی مدنیسم (ایرانی)وادامه ی سنت مدرنیستی شعر می باشند.                                                                                                                  

به دیگر سخن با آثاری که خود با ارائه ی خود ادعای شگرد گرایی-خرد باوری-ونخبه گرایی بودن را می کنند. نمی توان گذر از مدنیته را بیان کرد.تنها آنچه که گفته می شود سر زمین موعودی است به نام پست مدرن که به آن نرسیدیم.                                                          

لازم به ذکر است که ما بطور جدی به پر سش هایی از این دست هنوز هم جواب مناسبی نداده ایم که:                                                                                                                       

1-وضعیت هنر در موقعیت پست مدرن چگونه است؟                                                      

2-آیا در این موقعیت هنر همچنان به عنوان امری والا تلقی می شود؟                                  

آیا ژانرهای رسمی هنر مانند شعر- داستان- سینما-نقاشیوغیره...پا برجا هستند و اگر نیستند چگونه می توان از(شعر پست مدرن )سخن گفت؟                                                            

می ساید .../زنجیر سنن /می خواید.../رشته ی کهن/سوهان گران ز درد پیچان به خود می خمند وباز می سایند/در نبرد با زمان ومکان قید سنن را می گسلند                                                               

 

 

2-نگاه دوم:                                                                                                          

این نگاه مبتنی بر زندگی است                                                                                    

زندگی در تقابل با هنر-در نظر هنر شناسان هنر والایی زندگی است. زمینه ای است که همیشه بالاتر از زندگی قرارمی گیردوزندگی چیزی نیست جز ماده ی خام هنر.                              اما در نگاهی دیگر هنر خود زندگی است (زندگی خود)وشاید این تفکر هنری بتواند گسستی با تفکر پیشین –در اینجا تفکر هنری مدرن-ایجاد نماید .                                                      

در این نظریه هنر شکل ها ومرز های تثبیت شده ی خود را از دست می دهد. وهر چیز زندگی در نگاه هری تبدیل به هنر می شود. این نگاه هنر را کاملادر جایگاهی متفاوت نشان می دهد.     

هنری فارغ از شگرد گرایی و حتی اندیشیدن به هنر_نوعی بازگشت-نوعی بدویت .                 

به این مطلب از هوشنگ ایرانی توجه کنید:                                                                     

"زیبایی از آن زندگی است زندگی به این مفهوم جنبش همیشگی ودگرگونی پیوسته خوه به سویی مشخص که تا حدودی بی پایه است وخواه هر "سویی" دریافت زندگی دریافت هنر است هنر هرگز از حیات جدا شدنی نیست وجهش حیاتی واقعیت هنر را چون انگیزهای همیشگی با خود ودر خود دارد"                                         

کارهای ایرانی دائما در تضاد با این مطلبی است که از اونقل کردیم.شعر های وی پر است از شگرد گرایی وشاعر همیشه خواهان این است کههنر راوالاتر از زندگی نشان دهد.                  

        

برای بهتر روشن شدن این موضوع از اینجا شروع می کنم که:                                           

 

"می ساید.../زنجیرسنن/می خواید.../رشته کهن/سوهانگران زدرد پیچان به خود می خمندوباز می سایند/در نبرد با زمان ومکان قید سنن را می گسلند "                                                                                

 

 

این شروع شعر "سوهانگران" در کتاب "بنفش تند بر خاکستری "است. ایرانی در نبردی تن به تن به جنگ زمان می رود.این نبرد با کلیتی به نام زمان نیست بلکه نبردش با بخش کوچکی از زمان بنام "گذشته" است.                                                                                                  

زمان ایرانی نگاهبه موقعیت حال خویش دارد وفرار شاعر از گذشته تنها رسالت خروس بحساب می آید.                                                                                                                  

-آیا حال آینده ی گذشته است وآینده حال نفی شده ؟یا اینکه آینده خود حال است؟                       

چنین بازی ای با زمان ما را به ورطه ی بی زمانی می اندازد.در چنین بازی ای شاعر دیگر یک شعر آوانگارد نیستزمان توالی گذشته –حال وآینده ی خود را از دست می دهد.ولحظه از زمان ساعتی می گریزد.(حال تنها جلوه ای از گذشته وآینده است. والبته جنگ خروس اصلا برای رسیدن به این چنین زمانی نیست.                                                                                 

او تنها گذشته را نشانه می گیرد وبه سمت آینده فرا روی می کند .وبه همین خاطر در چنبره ی زمان ساعتی گیر می افتد وازاین زمان فرا روی نمی کند .                                                

تمام این شگرد گرایی ها نشان دهنده ی چنین بر خوردی با زمان است. بر خوردی که می خواهدبرای متن تاریخ مشخصکند گیریم که این تاریخ از جنس آینده باشد.                              

نگاه ایرانی برای به چالش کشیدن زمان گذشته از این قرار است که:                                    

1- تغییر ریتم وترکیب وزن وبی وزنی                                                                        

 

تا کی آواز قو ها آغاز گرددتاکیآواز قو ها پایان پذیرد/وتنها و جانهای او می خوانند :/اوج گیر ...اوج گیر/اقیانوس

سیا...اوج گیر ...جادوی رها کنند را فراتر افکن..../فراتر افکن...                                                     

(آواز قو-از بنفش تند تا خاکستری)     

 

 

 

یا چقدر ریتم این شعر ایرانی مانند (دف) براهنی در دهه ی هفتاد  است:                                

 

زشتی دهشت بخندد                                                                                                                  

 دیدین دان ن ن ن                                                                                                                  

بر کمانی نیم سوز کنده لعنت شده                                                                                                

دیدین دان ن ن ن                                                                                                                    

دود بر خیزد                                                                                                                            

دیدین دان ن ن ن                                                                                                                         

 

    (کویر –از بنفش تند تا.....)                                                                               

 

2- وارد کردن آواهای بی معنا                                                                                   

 

ما یاندوو/کومبادوو/کومبادوو/هوررها...هوررها/جی جولی جوجی لی                                                     

(کبود –از بنفش تند تا ....)                              

ای دی گشدا جا/نارن/میسیوویسدیس/خوخا کوکران                                                                             

(کبود –از بنفش تند تا ...)                                                  

و گاهی این اصوات شکلی از اجرا وپردازش شعر هستند به دیگر سخن شعر را به نمایش می گذارند:                                                                                                            

کاه –درون شیر را/می جود/هوم بوم/هوم بوم/وی یوهوهی ی ی ی ی/هی یا یا هی یایایاااا                      

(کبود-از بنفش تند تا.....)          

دلهره می دهد نهیب میزند دلهره می دهد نهیب می زند/دهیب میددن هورل می هی هیب ددهی دهیب/ هو هور هی هی هیب هوهور هوهور هور                                                                                                         

 

(خفقان-از بنفش تند تا...)                                                       

 

یا وارد کردن صدای استخوان وافعی که نشان دهند ی اجرا گرا یی ذر شعر ایرانی است:      

افعی لیز می سرد به گردن او(ایس!)                                                                                     

(او-همان)                                                                

 

استخوان ها /صدا کند/تاخ تاخ...تاخ تاخ                                                                                       

(مارش هستی-همان)                                                                    

3- نحو شکنی:                                                                                                   

سرب وبسنگد شیشه ها و/لرزه ای دنیا به هم ریزد                                                                          

"بسنگد"ترکیب دو واژه ی "بزند"و"سنگ"است که ترکیب این دو واژه مدلول های این واژگان را در یک موقعیت هم زمان قرار می دهد                                                                     

 

 

 

این ها نمونه های کوچکی بودند از شگرد گرایی هایی که می توان در شعر بعد از ایرانی به خوبی تکرار شدن آن ها را ببینیم .نمونه هایی که بر شعر دهه ی هفتاد تاثیر بسزایی گذاشت.    

و تمام این شگرد گرایی خا شعر در جایگاهی متعالی قرارمی دهد .واین همان پارادوکسی است بین شعر ایرانی واندیشه ای که پیش تر ذکر آن رفت                                                    

 

هنر پسا مدرن گسستی پایه ای را طلب می کند گسستی که سمتشزیستن هنری است رد کردن تمام ژانر های هنری و رسیدن به زندگی هنر پسا مدرن هنر دوباره ساختن است.ساختن خود ساختن

 

 

 

مازیار نیستانی          

آوردگاه صدادر مجموعه شعر "وقتی صدا را مرتکب شدم " سروده میثم ریاحی " / عابدین پاپی


 عابدین پاپی

باران به جرم رودآماج گریه شد مرداب جای موج آرام مردم است !

وقتی صدا را مرتکب شدم دومین سرآیشی است از میثم ریاحی که در سال 1393 از جانب انتشارات نگاه تهران به ترآوش تصویر رسیده و در اختیار ایل ادب و هنر قرار گرفته است . این اثر حاوی سرآیش هایی کوتاه ( مینی مالیزم) که از صنعت پیرنگ بهره می جویند و سرودهایی بلند ( ماکسی مالیزم ) که با تشبث به پارادایم های ادبی امروزند ، شمایلی بارور گون به خود گرفته است . مجموعه از نام آوردهایی به شرح : و تنم کلمه ( شامل ۵ شعر ) قدیمی های حالای ماه ( شامل ۹ شعر) سراب( شامل ۴ شعر ) ما : ما: هوا ( شامل ۲۳شعر) مثل بادبادک ها در ظلمت میوه و پهلوهای معلق تو ( شامل ۳شعر) و شرح انتهایی شکسته ...( شامل ۵ شعر ) تشکیل شده است . طرح روی جلد مجموعه، سهل و ساده است و طراح با آفرینش نوعی هم آوایی بدنبال تبدیل تصویری جنگ آسا برای مجموعه کوشیده است . این هم آوایی با گزینش سه رنگ هارمونی محور ( سفید ،سیاه و قهوه ای کم رنگ ) برجسته می شود که زمینه ی این رنگ ها ، رنگ سفید است . طراح در این اثر اغلب بدنبال نظام مند کردن لباسیسم ظاهر طرح بوده و از لباسیسم باطن طرح چیزی را به دایره ی معنا نمی آورد. علت این فرآیند که در طرح روی جلد اتفاق می افتد ، در زوایایی به بستر زیست بوم شاعر و مولفه ها و نشانه های ناتورالیستی موجود در خلق و خوی شاعر مرتبط می شود . روی جلد مجموعه با ظهر ( پشت ) جلد مجموعه هیچگونه سنخیت معنایی را ایجاد نمی کند و اگر چه از این نگاه رویکرد معنایی و آیدتیک در موضوع و محتوا بسیار مهم است و همیشه در نگاه این قلم به آثار شعرا گوشزد شده ، ولی شاعر با خود آگاهی از این مقوله دست به تفاوت نویسی زده که طبعن این روش مخاطبین خاص خود را می طلبد . لباس ظاهر روی جلد کتاب با لباس ظاهر پشت جلد کاملن یکی است و تنها تفاوت لباس باطن طرح روی جلد در انتخاب شعری است کوتاه که در پشت جلد لحاظ شده و دارای جان مایه و زیر لایه هایی عاشقانه و در ابعادی اجتماعی است . شاعر در این اثر زیر تاثیر سه نوع پارادایگم (paradigm) می باشد . این پارادایگم ها به سه زیر شاخه تقسیم می شوند و این زیر شاخه ها عبارتند از : بومی ، ملی و جهانی . واژه ی پارادایم که واژه ای افلاطونی است ابتدا در قرن پانزدهم به معنی الگو ،مدل و نمونه اعمال شد ، اما در دهه ی ۱۹۶۰تامس کوهن دست به انقلابی فکری زد و این واژه را به معنی یک تفکر درهر انقلاب علمی بکار بست . پارادایم از کلمه ی یونانی

 

پارادایگما اقتباس شده و امروزه به معنای یک جهان بینی و نظریه کلی است . بنابراین با التفات از تعاریفی که از پارا دایم شد ، اغلب شعرای دهه ی ۸۰ و ۹۰ زیر تاثیر پارادایم جهانی هستند . این انقلاب ادبی که با بهره گیری از المان های ادبیات اروپا ( به سردمداری فرانسه ) و امریکای لاتین آغاز شده ، مفاهمه ای فراگیر را در ذهن طیف ادبی کشورهای متمدن ایجاد نموده و می توان گفت نوعی عقلانیت ادبی و به اصطلاح امروزه جهان شمول و یا جهان وطن را در کشورهای در حال گذار آفریده است . بنابراین خالق این اثر در۶ بخش مجموعه زیر تاثیر پارادایم ادبی جهان است اما با توجه به نگاه ناتورالیستی شاعر که از این نگاه از طبیعت بکر و زیبای شمال بهره می جوید ، می توان ابراز نمود که در هر بخشی شاعر سهمی از پارادایم بومی و ملی را که البته همان جهان بینی بومی و ملی بوده ، به خود اختصاص داده است . رویکرد شاعر در این اثر ازرویکردی نظر محور و منظر محور بارور می شود . این نگاه معرفت شناسانه که توام با زیباشناختی در شعر کلاف خورده ، سعی بر آن دارد تا که شعر شاعر را از حیث زیباشناسی تقویت و بالنده کند ، ولی شاعر در این همگامی با نظر و منظر گاهی بی همگام است و گهی هم همگام . مهمترین فاکتور شاعر در همگامی با این رویکرد که ذکر آن رفت ، تطبیق زبان با طبیعت و توازن طبیعت با زبان شعر است . به ساده بیان می توان پنداشت که شاعر با متاثر شدن از زیست محیط خود که بصورت خود آگاه و ناخود آگاه نضج گرفته ، با پراکسیس نظر و منظر هم آوا می شود . بی همگامی شاعر با این دو رویکرد که لازم و ملزوم یکدیگرند این است که سرآینده در اغلب سروده هایش از پارادایم بومی و ملی استفاده نمی کند و همین گریزهای نابهنگام زبان شعر را به دنیایی دیگر پرتاب می کنند که این دنیا همان دنیای ذهنی است . لذا گشتاوردهای ذهنی شاعر که به تاسی از پارادایم جهانی شکل می گیرند ، نوعی نظر و منظر ذهنیت گر را خلق می کنند و این مسبب ، سببی است که شعر شاعر را از دنیای رآلیسم و شاخک فرا رونده ی این مکتب که رآلیسم جادویی است به دور می سازد . بنابراین شکل گیری رویکرد نظر و منظر چه در دنیای عینی باشد و چه ذهنی مهم است اما مهم تر این که شاعر بتواند با فکر آوردهایی که در این دو دنیا خلق می کند ، قدرت و جنبه ی چامعه پذیری و فرهنگ پذیری زبان را در جامعه تقویت و بالنده سازد . زبان شاعر در آفریده ی خود ،بیان محور است و پی آمدهای این زبان مبین . این مبین سرایی ها که از گویه هایی تازه نشات می گیرند گاهی زبان شاعر را دچار تغییر می کنند و گاهی هم زبان شاعر دچار ایستارهایی غیر پویاست . ولی تحول و تطور در زبان شاعر بندرت شکل می گیرد چه این که محوریت و دایره ی فهم شعر امروز به تاسی از ایدئولوژی های ادبی دیروزند و این مشکل فراگیر پی آمدهایش مسببی را بنام فرهنگ ایدئولوگ آفریده است . با این روی شاعر درآفریده ی خود سبک مند است و شاخک های متفاوتی را برای درخت سبک خود ایجاد می کند و در بیان ساختاری و بیان محتوایی شعر نیز موفق نشان داده و این کنار آمد باعث شده تا که زبان ساختاری نیز در شعر رونق و نمایان گردد ، اما شاعر تا نیل به زبان محتوایی فاصله دارد.

 

دیگرمهم جایگاه آوردگاه صدا دراین مجموعه می باشد . با تلنگری به بار معنایی نام مجموعه که البته نام آوردی بدیع قلمداد می شود ، در می یابیم که شاعر از صنعت تشخیص استفاده می کند . شخصیت بخشیدن به واژه ی صدا و پرداختن به سیرت معنایی این واژه در نام مجموعه هویداست و البته در بخش هایی از مجموعه نیز بخصوص در شرح انتهایی شکسته دیده می شود . ولی بهتر اینکه شاعر با گزینش واژه هایی طبیعی در شعر به رویکردی طبیعت شناسانه دست می یابد و همین امر سبب شده تا که سرشت و بن مایه ی نام مجموعه از پی آمدی بنام آوردگاه صدا بهره مند باشد . مقوله ی هم انگاربو دن و همه انگار بودن در بافت اشعار این شاعر پیداست چه این که شاعر با تشبث به رهیافت هایی معنا محور توانسته واژه ها را کاریزما جلوه دهد و این کاریزماتیک بودن واژه ها حاکی از آزادی بیانی است که شاعر برای واژه ها می آفریند . شاعر برای واژه ی صدا صداهایی را می سازد که آواز این صداها همان آوردگاه صداست . نکته دیگر در این مجموعه این که شاعر گاهی خود انداخته ای است که پی آمد این خود انداختگی خود اندوختگی است . بنابراین نتیجه این که شاعر گاهی خود را می نویسد و گاهی هم جامعه را می انگارد ، ولی در مجموع رگه هایی از هومانیسم ادبی در اشعارش به دید می آید . خود انتقادی و دیگر انتقادی نیز در اثر شاعر دیده می شود . به گونه ای که خود انتقادی در دو معنا بکار می رود . نخست خود توصیفی است که شاعر بیشتر به توصیف و تمجید خود به انحای مختلف می پردازد که در این پروسه ی نگاه هم خودبینی وجود دارد و هم خود نبینی . دیگر خود انتقادی عبارتست از این که شاعر با بهره گیری از جامعه شناسی شناخت بر علیه شخصیت خود قیام می کند و همه ی رازهای پنهان زندگی هنری و اجتماعی خویش را در اثر به تصویر می کشاند . لذا مورد ثانی در جامعه ما هنوز نهادینه نشده است . دیگر انتقادی نیز از مولفه هایی است که شعر شاعر را هویت مند می کند و بی گمان شاعر ی که دیگر انتقاد نیست از دانش و بینش ادبی بی بهره است . لذا دیگر انتقادی به دو شاخک مثبت و منفی منقسم می شود که شعرا در هر دو شاخک سهیم هستند . از این منظر شاعر از خود انتقادی به دیگر انتقادی دست می یابد و چنین رشد و توسعه ای در فضای شعر و ادبیات می تواند فرآیندی " فرآبند " باشد . کما این که از دیگر انتقادی به خود انتقادی نیز از دیگر مباحث فلسفیدن در ادبیات است که بستر های لازم آن را می بایست درکنه زبان وا دبیات کلاسیک ایران و جهان یافت . با این تعابیر این مجموعه در زوایایی، دیگرانتقاد است و صدای انتقاد را می توان در بخش هایی از اثر لمس نمود . دیرینه شناسی و امروزه شناسی نیز در هر اثری دارای کاربردی کارآمد به شمار می آید . به نظر می رسد که شعر نو بیشتربدنبال امروزه شناسی و یا به تعبیری دیگر معاصر شناسی زمان و مکان است و از امپریسیسم و اتو پیامی بدور مانده است . تاریخ کاربر ترین راهنمایی است که شاعر را با فلسفیدن در شعر آشنا می کند . لذا پیر متولد شدن و به تدریچ بزرگ شدن تا به نقطه ی نطفه رسیدن یک مبحث می باشد و مبحث دیگر و منتچ متولد شدن و سلسله مراتب را طی کردن تا نقطه ی مرگ است . با این تفاصیل از آغاز به پایان رسیدن سیری تکاملی برای نیل به انسانیت است و از پایان به آغاز رسیدن نیز از مباحثی است که هنوز کالی در میان جمع رسیده هاست . به هر شمایل دیرینه شناسی برای همه ی شعرای معاصر به ویژه شعرای نوگرا امری بدیهی است که نوشته این مجموعه و نگارنده ی این مقوله نیز خارج از این دایره ی نیستند . دیگر پتانسیل مجموعه تاثیر برداری از مکتب رآلیسم و سور رآلیسم بوده که شاعر را تلفیقی از این دو ، تصویر می کند .علت عمده تبعیت شاعر از زهدان طبیعت خویش است و در زوایایی نیز تلنگری به مولفه های رآلیسم جادویی می زند که موفق نیست .

 

گزینش و مرور چند شعر از این مجموعه :

 

به شاخک پروانه ها / وقتی که مرگ رسید / تو / عاشق زنی بودی / که خودت بودی . دیالوگی چند جانبه صورت می گیرد که تبعات این دیالوگ دارای درون مایه ای اجتماعی و عاشقانه است . ظرافت کلام باعث نوعی همذات پنداری و همه انگاری در شعر شده است . شعر به سمت مولفه های انتزاعی در حرکت است ولی مواد و مصالح شعر عینی است . ذهنیت گرایی مبنایی است برای نیل به معانی عینی. پروانه واژه ای است که سمبلی از لطافت و زیبایی است . بنابراین شاعر مدغدغ نیل به عشق است . پروانه با این که دو ماه بیشتر عمر نمی کند اما رازهای نهفته ای در آن هویداست که با واژه ی عشق در خیلی زوایا کلافی عمیق می خورد . این ظرافت های رفتاری که با پشتوانه ی زبان در شعر شاعر اتفاق می افتد ، شاعر را فرمیکال می کند .

 

فردا / در جیب هر رهگذری که باشد / نیمی سوال و / نیمی عینک شکسته است / که میان ما /  و آفتاب / در جنوبی ترین صدایی که نمی آید / نقش زمینی را / بازی می کند / که هر روز / از تپه ای زرد / با چمدانی پر از پروانه / پایین می آید و / با چمدانی پر از مرگ / باز می گردد.

 

 

شاعر وعده های واژه ی فردا را موعد می کند و این تصویر سازی هاکه در سطور بعد تصویر می شوند خود بیانگر اعتراض شاعر به جامعه است . جان مایه ی شعر انتقادی است و رهیافت هایی که شاعر در دایره ی فهم جامعه پیدا می کند شعر شاعر را به سمت تعمیم پذیری سوق می دهد و اگر شاعر بیشتر به سمت تصویر سازی در مجموعه های بعدی سوق داده شود ، شعرش از مولفه های تعمیم پذیر برخوردار خواهد شد . واژه گزینی در بدنه ی شعر زیبا اعمال شده به طرزی که شاعر را به شاعری پارادکسیکال تبدیل می کند . آغاز گری در شعر با بدنه نگری و پایان اندیشی بر ریل آگاهی در حرکتند و همین مهم فرآیندی واحد را در شمایل و محتوای اثر بوجود آورده است .

 

و عریان یعنی .../ درد ، همین نشستن در چشم است / ایستادن در خیابانی / که یک شهر / در آن خوابیده و / خواب بیداری پروانه می بیند / پروانه ای در باد / بادی که از سمت اردی بهشت می وزد و / چه لطافتی است / بوئیدن هوایی که در شیر می دود / خوابیدن در خواب این خرگوش آویزان ...

 

شاعر با آشنا یی به دایره ی آشنا زدایی کشانده می شود . پیامد این آشنا زدایی ها تصاویری انتقاد گون را برجسته می کنند . فرهنگ سازی واژه بر محور بنیاد هایی جامعه شناسانه در جنبش است . آشتی در فهم واژه ها و تفکیک و تمیز در مفهوم واژه ها بدرستی اعمال می شود . شاعر نشانه هایی که در دنیای سوبژاکتیویسم می یابد به فکر آورد های دنیای عینی می سپارد و واقعیت ها را از دامنه ی حقیقت به میان جامعه سوق می دهد .

 

دلم می سوزد / برای پرستو / و تفنگی که در خودش / کز کرده است / دلم می سوزد برای جهانی که / خسته در اتاقم نشسته است / دلم می سوزد / زیرا پرنده که می افتد / آمیزشم با گیاه  / بهم می ریزد / و یقینن / پرستو / نام مختصری ، برای آسمان نمی تواند باشد .

 

شاعر در چارچوب هم ذات پنداری و طبیعت پنداری حرکت می کند و می خواهد مولفه های این طبیعت پنداری را به تصویر بیاورد . بدنبال درد جامعه است و در نیل به دانستن این درد در کند و کاو و البته به این دانستن دست می یابد . شاید پشت این دانستن نیز بینشی فرارونده باشد که شاعر را مدغدغ کرده است . پایان بندی شعر از استقراء یا جزء به سمت قیاس یا کل در جریان است و می توان هنرنمایی شاعر را در پایان بندی بخوبی ملاحظه نمود . تنها شعری که از شاعر در بخش نخستین مجموعه بنام و تنم کلمه دارای هویتی هویت شناسانه می باشد ، همین شعر شماره ی ۲می باشد که بخشی از آن تصویر و بیان شد .

 

دردمندی از دیگر ویژگی هایی است که در هویت شعر تاثیر عمده ای دارد و بنظر می آید که شاعر در مجموعه های بعد این دردمندی را باید تقویت نماید ، چون مستلزم رشد و بالندگی یک شاعر در هر مقطعی از زمان و مکان هویت است .

 

وقتی که نیستی / روبروی تو می ایستم و / به سنگ سلام می کنم .

 

پیرنگی با نگره ای تازه در زبان ساختاری و نه محتوایی . شاعر با سلام به سنگ نیستی را به هستی تبدیل می کند . نوعی دیالوگ که همراه با پارادکس معنایی است .

 

باور کن به مناسبت گریه است / که به دستمال کوچکی که در جیب دارم می خندم / یک جفت بوسه و / یک جفت صندلی گیج و / خیابان هایی که اتفاقن / از چشم های تو افتادند ...

 یادت نرود / هوای ریخته ای ست / اگر سوختی / مرا / از گل های داوودی بیاویز .

زبان شاعر فرم پذیر است . این فرم پذیری با زبانی هنرمندانه شکل می گیرد که دارای پی آمدهای معنا پذیر شده . پارادکس های خفیف و آشکار در شعر و استعاره و ایهام بدنه شعر را با رویکردی زیباشناسانه مواجه می سازد . در این آفریده ، زبان در اختیار تصویر هایی شاعرانه می باشد که این تصویر ها ، شاعرانگی شاعر را به تثبیت برسانند . پرداختن به صورت شعر خود عاملی در جهت تصاویر سیرت گون از همین صورت می باشد .

منبع : شبکه اینترنتی آفتاب

عابدین پاپی

تهران ۱۳/ ۵/۹۳