وقت تحویل سال نزدیک است
سفرهات را بگستران بانو
هفت سین را بچین و روشن کن
شمعها را به گردش از هر سو
حرفِ سیر و سماق و سنجد نیست
بیگمان هفتسین زنی کورد است
دختری از تبار کوهستان
سروقد سبزهرو سیهگیسو
یادگار اصالت این خاک
بازتاب شکوه کوهستان
دختری از تبار مادریم
از غزالان مست دالاهو
دختری که هزار و یک شاعر
با خیالش ترانه میگویند
دختری که هزار و یک نقاش
از نگاهش گرفتهاند الگو
چون ستاره از آسمان بهار
سکهها از کلاهش آویزان
ابروانش دو ماه یکروزه
چشمهایش دو کهکشان جادو
تازهتر از شکوفه بادام
مثل باران صبح فروردین
سبزه زندگی به یک دستش
دست دیگر نهاده بر پهلو
میخرامد به ناز و میآید
گله آهوان به دنبالش
سَلتِه بر دوش و گُلوَنی در باد
از بلندای دلکش شاهو
روحِ موسیقی درختان را
میتوان در کلام او حس کرد
میوزد از بهار پیرهنش
عطر گلهای وحشیِ خودرو
دختری که الهه شعر است
نام او شاهبیت هر غزلم
ماپَری، میدیا، رُژین، چیمن
شازنان، دلنیا، کژال، آهو
#حاتم_نیکیار
@sohbateyar
کام همگان باد روا کام شما نه
ایام همه خرم و ایام شما نه
زآن گونه عبوسید که گویی می نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه
وآنگونه شباندوده که با صبح بهاری
شام همگان میگذرد شام شما نه
و انگار که خورشید بهارانه ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه
ای مرگپرستان بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ره برد اسلام شما نه
قهقاه بهاران به سوی خلق به شاباش
پیغام خدا آرد و پیغام شما نه
ای جز دگرآزاری انعام شمایان
مایان همه را عیدی و انعام شما نه
وآن سان چغر آمد دلتان کز تف دانش
خام همگان پخته شود خام شما نه
وین زلزله کز علم در ارکان خرافهست
خواب همه آشوبد و آرام شما نه
وین صاعقه در پرده اوهام جهانی
زد آتش و در پرده اوهام شما نه
وآنگه ز دوای خرد و عاطفه درمان
سرسام جهان دارد و سرسام شما نه
سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه
وین قافله پیشرو دانش و فرهنگ
از گام همه برخورد از گام شما نه
ای عام شما در بدی و ددصفتی خاص
وی خاص شما نیکتر از عام شما نه
ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرونشدی از مهلکه دام شما نه
بس مدرسه هر سوی به سرتاسر ایران
وا باد ولی مکتب اوهام شما نه
بادا که به بازار جهان دکه هر دین
وا ماند و دکانک اصنام شما نه
ای تا به سیاست کسی اعدام نگردد
تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه
گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همهشان میبرم و نام شما نه
یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو
خواهم به سرانجام و سرانجام شما نه
ایمان لحظه لحظه! گمان را بریز دور
این شعرهای دلنگران را بریز دور
از روزهای بیرمق خستگی نگو
تقویمهای بیهیجان را بریز دور
در جستجوی معنی یک فصل تازهتر
این شاخه شاخه فصل خزان را بریز دور
تصویرهای شادی و تصویرهای غم
هم خاطرات این چمدان را بریز دور
یعنی مرا از آب و گل تازهای بساز
یعنی کتیبههای جهان را بریز دور
بگذار واژهها خودشان زندگی کنند
دل را بریز دور و زبان را بریز دور
در خود شکوفه کن من ترسیده از گناه
خود شو! خدا شو! نام و نشان را بریز دور
#علی_داوودی
@sohbateyar
رنگی که دیگرانم،
رنگی که من همانم،
من،
من،
چه باک،
باز همان من.(آن شیخ را بگویید:
«ایشان بگو به خود، که فریبایی.
تو هیچ باش و کلّ جهان باش.
بگذار من همان من.»)
من،
من،
نه بیکرانۀ اقیانوس،
نه پهندشتِ دریا،
نه سیلوارِ رود،
نه چشمه،
نه جوب حتی؛
آبی که ریخت از کفِ دستی،
آبی که خُردناک،
که جاری،
نه بیش ازین،
تا لحظهای نهچندان،
چشمی به هم بزن
که تمام است و
همچنان من.