سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شهر شب، شهر صبح/ مهدی عاطف‌راد


با آن‌که نیما از شهر خوشش نمی‌آمد (به ویژه از شهر تهران، و آن را شهری خفقان‌آور و دل‌تنگ‌کننده، پر از دود و آلودگی و نکبت می‌دانست) و با آن‌که شهرستانی‌ها را دون‌پایه می‌پنداشت و خودش را فراتر از آنان و زاده‌ی کوهستان می‌شمرد، و در نخستین شعر بلندش "قصه‌ی خون پریده رنگ سرد" به این موضوع  اشاره کرده:

من از این دونان شهرستان نی‌ام

خاطر پردرد کوهستانی‌ام

کز بدی بخت در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا

...

زندگی در شهر فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا

خوب دیدم شهر و کار اهل شهر

گفته‌ها و روزگار اهل شهر

صحبت شهری پر از عیب و ضر است

پر ز تقلید و پر از کید و شر است

شهر باشد منبع بس مفسده

بس بدی، بس فتنه‌ها، بس بیهده

تا که این وضع است در پایندگی

نیست هرگز شهر جای زندگی...

 

با این حال شهر در شعر نیما جایگاهی خاص دارد. برای او شهر استعاره‌ی اجتماع آدمیان است و زندگی اجتماعی، نماد با هم بودن است و با هم ارتباط داشتن.  در نگاهی کلی، نیما یوشیج نسبت به شهر دیدی دوگانه دارد، آن‌گاه که دیدش روشن‌بینانه و امیدوارانه است، شهر برایش "شهر صبح" است و "شهر روشنایی"، و آن‌گاه که نگاهش نومیدانه و تاریک‌بینانه است، شهر برایش "شهر شب" است؛ و از این دیدگاه شعر او را در مجموع می‌توان "شهر شب، شهر صبح" نامید- عنوانی که چند دهه پیش بر یکی از کتابهای شعر او نهاده شده بود.

در شعر "لکه‌دار صبح" با تصویری از "شهر صبح" روبه‌رو می‌شویم. اگرچه این صبح پس از فرارسیدن لکه‌دار و آلوده می‌نماید و امیدهای شاعر را چرکین و آلوده به لکه‌های تیره‌ی نومیدی می‌کند:

 

کاروان فکرهای دوردور این جهان بودم

راههای هولناک شب بریده

تا پس دیوار "شهر صبح" اکنون دررسیده

بر سرم خاکستر ره بود

وین سخن را دم‌به‌دم گویا:

"می‌رسد صبح طلایی

می‌رمند این تیره‌رویان

پس به پایان جدایی

چشم می‌بندم به روشنهای دیگرسان."

 

در شعر "زن چینی" هم نیما از "شهرهای روشنایی" سخن می‌گوید و این‌که راهش را به سوی رخنه‌ها و ورودگاه‌های آن به خوبی می‌شناسد، هم‌چنین خطوطی را که با ظلمت نوشته شده‌اند و در آن تصویر دیوارسازان جدایی‌افکن و ایجادکننده‌ی انسداد و راه‌بندان را از دیرگاه می‌بیند و می‌خواند:

 

من به سوی رخنه‌های شهرهای روشنایی

راهبردم را به خوبی می‌شناسم، خوب می‌دانم.

من خطوطی را که با ظلمت نوشته‌اند

وندر آن اندیشه‌ی دیوارسازان می‌دهد تصویر

دیرگاهی هست می‌خوانم.

 

در "منظومه به شهریار"، شهر جانان را شهر دلاویزان می‌خواند، با دورنمایی دل‌ربا که آن را چنین توصیف می‌کند:

 

با دل ویران از این ویرانه‌خانه

به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه...

...

شهر جانان را در آن منظر

شد سواد د‌ل‌ربا بر من

هم‌چو گیسوی به هر سو رفته جلوه‌گر

هم‌چنان‌که سایه‌ای از لطف امید نهان گشته

که مرا باز آید اندر دل.

خانه‌هایش مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکستر

چون کواکب در خط پیچان و غلتان مجره

 

این شهر آرزوهای نیماست، شهری که رؤیا رسیدن به آن را در سرش می‌پروراند و ندای شهربانانش را از هر سو می‌شنود:

 

من به شهری کارزویم بود و گویی در دل رؤیا

در رسیده بودم آن لحظه.

...

از چپ و از راست

این ندا در هر طرف پیچید و برخاست

آن‌چنان‌که گویی اکنون نیز می‌خیزد

و گذشت روزگاران زان نکاهیده‌ست حدت:

"نوبت دیدار آمد شهریار شهر یاران را

با یکی چوپان

از شکفته دودمان روستایان"

 

در شعر بلند "ناقوس"، شهر آرزوهای نیما شهری‌ست که صدای دل‌نواز ناقوس در آن طنین‌انداز است، شهری‌ست که در آن سحر خانه دارد، و شهروندانش که همسایگان نیما هستند، در کار روشن کردن اجاق سردند:

 

دینگ دانگ... شد به در

این بانگ د‌ل‌نواز

از خانه‌ی سحر

خاموش تا کند

قندیلها به خلوت غم‌خانه‌های مرگ

...

شد این ندا عمیق

وز هر جدار شهر

برخاست، ای رفیق!

هم‌سایه تا کند

روشن اجاق سرد.

 

در شعر بلند "پادشاه فتح"، شهری که "پادشاه فتح" شاه آن است و در کاخش که سرای آرامش و رامش است، آرمیده، شهری آرمانی و ایده‌آل است، "شهر نوتعمیر خودپویا" که در درون خود جوهره‌ی پویایی را دارد و خود را مدام نوسازی می‌کند:

 

وندر آرام سرای شهر نوتعمیر خودپویا

از نگاه زیر چشم خود

با تو این حرف دگر هرلحظه می‌گوید:

بیهده خواب پریشان طفل ره را می‌کند بیدار

 

و سرانجام شعر "سوی شهر خاموش" که شهری‌ترین شعر نیما و یکی از شعرهای دل‌انگیز اوست. شهر این شعر، شهر خاموشی‌پرورده‌ای‌ست که به خواب رفته و منکوب مانده و از نفس افتاده و مرده می‌نماید، اما به سویش کاروانی در حرکت است، کاروان زندگی و پویندگی، و بانگ جرس این کاروان سرود بالندگی است و بانگ بیدارباش شهر و شهریان:

 

شهر دیری‌ست که رفته‌ست به خواب

(شهر خاموشی پرورد

شهر منکوب به جا)

و از او نیست که نیست

نفسی نیز آوا.

مانده با مقصد متروکش او

مرده را می‌ماند

که در او نیست که نیست

نه جلایی با جان

نه تکانی در تن

و به هم ریخته‌ی پیکره‌ی لاغر اوست

بر تنش پیراهن.

 

لیک در حوصله‌ی قافله کاو

به نشان آمده واندیشه به کار

وامده تا بر شهر

هم‌چنان نیست که نیست

کاو بماند واپس

و به راهش دارد

نفس بیهده‌ای‌ست

گر برآید از کس

ور ز کس برناید

مرده حتا نفسی

 

سوی شهر خاموش

می‌سراید جرسی.

 

نیما شعر "سوی شهر خاموش" را در سال 1328 سرود، سالی از سالهای امیدواری‌اش که در آنها شعرهای بلندی چون "ناقوس"، "پادشاه فتح" و "یک نامه به یک زندانی" و شعرهای کوتاه فراوانی با فضای روش امیدانگیز سرود. در این شعر هم همان فضای امیدانگیز شعرهای این سالهای نیما نمودار است و نوایش دادن این نوید است که درهای شهر همیشه بسته نمی‌ماند و خاموشی و خوابش گذرا و ناپایاست. دربندان به عبث دروازه‌ی شهر را بسته‌اند و پاسبانانش بیهوده با چشمهای مهیب خفتگان را خسته‌ی بیم و نهیب می‌دارند:

 

شهر را دربندان

به عبث دربسته

پاسبانانش بیهوده به چشمان مهیب

بر فراز بارو

خفتگان را دارند

خسته‌ی بیم و نهیب

بیهده روش فانوس

بیهده مشتی حیران

بیهده پاری مأیوس.

 

نوای خوش جرس این کاروان که بارش بشارت است، خبرانگیز است و خبرهای خوش با خود دارد. نوایش برانگیزاننده تن و بیدارکننده‌ی جان است و طنینش طراح برخاستن چابک‌بند و سبک‌خیز شهر است و آغازگر زندگی پر از جنب و جوش:

 

خبرانگیز نوای خوش او

برمی‌انگیزد تن

از هر آن خفته که هست

دست طراحی خواهد دادن

به سبک‌خیزی و چابک‌بندی

طرح اندوده‌ی دیگر در دست.

 

سپس توصییف‌های زیبا و دل‌انگیز از شهری باردار که در بطنش نطفه‌ی روز درخشان دیگری بسته شده و در حال نشو و نماست:

 

شهر سنگین شده از حاملگی‌ست

هم‌چو زندانی افسرده به زندان فروبسته دری

نطفه بندد در آن

اندر او می‌بندد

نطفه‌ی روز جلای دگری.

 

شهر بیدار شده‌ست

شهر هشیار شده‌ست

مژه می‌جنبدش از جا رفته

و جدای‌ازهم‌آور نگهش

سوی دنیا رفته.

 

در تشنج تن اوست

و نفس در تشویش.

دستش آرام و سبک می‌گذرد

بر جبینش مغرور.

از صدای پایی

لب او می‌شکند

بوسه‌ی دورادور.

 

خواب می‌بیند (خوابش شیرین)

که بر او بگذشته‌ست

منجمد با تن او مانده، شبان سنگین

و افق می‌شکند

هم‌چو در برزخ زندان سیاه

وآرزویی که فلج آمده بودش اکنون

بسته در زمزمه‌ی صبح نفس

جسته در مسکن بیداران راه

وز بر راه، در اندوده‌ی لرزان غبار

می‌گریزند روانهای دروغ

(پای تا سر شکمان)

که از آنان به فسون داشت تن خاک فروغ

دررسیده‌ست، گران‌بار به تن، بر در شهر

کاروان ره دور.

 

قامت‌آرای نوایش (بشکوه

هم‌چو دیوار سحر

که در او روشنی صبح به رقص)

قد بیاراسته است

آن‌چه کاو بودش در خواهش دل

کاروان نیز به دل خواسته است.

 

هم در این هنگام است

که تنی خاسته از

بین بیداری چند

می‌دهد گوش فرا

به نواهای برون

و دگر بیداران

مانده با او خاموش

و در و بام و سرای از هر خنده که در این زندان

خبری را شده‌اند

پای تا سر همه گوش

و به هر لحظه‌ی بی‌دغدغه‌ای می‌گذرد

شهر را بر لب از قافله نام

هم‌چنانی‌که به تعمیر دل خسته‌ی او قافله را

به سوی اوست پیام.

هر که می‌گیرد از همپایی

در نهان‌جای سراغ

گرچه می‌کاهد از روغن

در دل افسرده چراغ

ورچه شوریده به خاطر کم برپاست کسی

 

سوی شهر خاموش

می‌سراید جرسی.

 

می‌رسد قافله‌ی راه دراز

شهر مفلوج (که خشک آمده رگهایش از خواب گران)

برمی‌آید ز ره خوابش باز

دید خواهد روزی

که نه با چشم علیل دگران

در بد و خوبش آید نگران

و پس خواب دل‌آکنده به افسون و فریب

(کز رگش هوشش برد

وز جگر خونش خورد

و همه مردگی او از اوست)

آید آن روز خجسته که بجا آورد او

دوست از دشمن و دشمن از دوست

و به هر لحظه‌ی روشن شده‌ای، بیداری

بر کف‌اش شربت نوش

گرم خواند با او

بدواند با او

وندر اندازد در مخزن رگهایش هوش.

هم‌چو مرغی که به هوش آید جان برده به در

از درون قفسی

 

سوی شهر خاموش

می‌سراید جرسی.



قلب من، ای نگار/ مهدی عاطف‌راد




وقتی هوا گرفته و دل‌گیر است

وقتی که نیست پنجره‌ای باز

من در فضای بسته و دل‌تنگ انزوا

چشمان تابناک تو را، ای یار

می‌آورم به یاد

آنگاه زندگی پر از تیرگی من

سرشار روشنی نگاه تو می‌شود.

 

گاهی

در لحظه‌های تیره‌ی تنهایی

می‌پرسم از خودم:

آیا برای رنج کشیدن به این جهان

تبعید گشته‌ایم؟

یا شاد بودن؟

آیا

راحت به جز نبودن سختی و زجر نیست؟

شادی به جز نبودن اندوه و رنج چیست؟

 

این‌جا دری‌ست

این‌جا دری‌ست بسته و خسته

این‌جا دری‌ست خفته و خاموش

این در، دریغ، باز به کویی نمی‌شود

هرگز نمی‌کند کسی از آن عبور، آه

هرگز کسی از آن به مسیری نمی‌رود.

آن در منم

آن در منم که راه ندارم به کوچه‌ها

آن در منم که بسته‌ام و مانده بی‌نوا.

 

یک شب ولی

آن چشمهای روشنی‌افروز ره‌گشا

با جادوی کلید نگاهش

دروازه‌های بسته‌ی قلب مرا گشود

از قلب من کدورت اندوه را زدود

آنگاه

آن دل‌نواز

از من عبور کرد

 و قلب بی‌فروغ مرا غرق نور کرد.

 

وقتی

سرمی‌دهی سرود در اعماق قلب من

خاموشی مرا که توان‌فرساست

سرشار می‌کنی

از نغمه‌های شاد و امیدانگیز

می‌رانی از دلم

اندوه یأس را که تبهکار است

قلب من، ای نگار

دروازه‌ی گشوده‌ی راه تو می‌شود

برق نگاه چشم سیاه تو می‌شود.

 


نیما و ما /سعید سلطانی طارمی

در چنین وحشت‌نما پاییز

کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن

 در فراق رفته‌ی امیدهایش خسته می‌ماند

 می‌شکافد او بهار خنده‌ی امید را ز امید؛

و اندرو گل می‌دواند.... [پادشاه فتح]            


نیما و ما

سعید سلطانی طارمی

نیما برای نسل شما چگونه شاعری بود و شما به او چگونه نگاه می‌کردید؟

برای این پرسش یک پاسخ کلیشه‌ای وجود دارد که اولین بار فروغ در مصاحبه‌ با م.آزاد آنجا که  برای نشان دادن ریشه‌های شعری خود حرف می‌زند می‌گوید:«من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر، خیلی به‌موقع. یعنی بعد از همه‌ی تجربه‌ها و وسوسه‌ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو. با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم. مثلا با شاملو و اخوان و نمی‌دانم... در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی سایه و مشیری شعرای ایده‌آل من بودند... نیما برای من آغازی بود. می‌دانید نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم...» بعد از او شاعران زیادی حدود همین صحبت‌ها را با آرایش و پیرایش در باره‌ی خود گفته‌اند و من معتقدم بسیاری از آن‌ها هم به اندازه‌ی فروغ در ادعای خود صادق و محق بوده‌اند. چراکه فروغ نمی‌توانسته نام نیما را که بسیار معروفتر از شاگردان مستقیمش(اخوان و شاملو و...) بوده، نشینده و شعرش را ندیده باشد. بیست سالگی فروغ  که از آن صحبت می کند در سالهای آغازین دهه‌ی سی قرار دارد دورانی که نیما هنوز زنده است و شهرت او همچون تاکی که از شکم ماندانا در خواب آستیاگ سرکشید و جهان ایرانی را زیر پر گرفت، در حال سرکشیدن و اوج گرفتن. و این نمی‌توانست از نگاه حساس و دقیق فروغ دور بماند. اما فروغ می‌گوید:« من نیما را دیر شناختم» راز او در فعل «شناختن» نهفته است. او در باره‌ی نیما از فعل «شناختن» و در باره‌ی دیگران از «آشنا شدن» استفاده می‌کند. و این دو مرحله‌ی متفاوت از کسب معرفت است. او برای درک و شناخت نیما به مقدماتی از معرفت شعری و دانش اجتماعی نیازمند بوده‌است و آن را در جریان زمان به دست آورده. برای همین وقتی می‌گوید من نیما را دیر شناختم. بلافاصله اضافه می‌کند:«و شاید به معنی دیگر خیلی به‌موقع.» برای دریافت اهمیت جمله به قید «خیلی» توجه کنید که دامنه‌ی قید «به‌موقع» را تا حد اشباع گسترش داده است. و جمله‌ی کوتاه«نیما برای من آغازی بود» از زبان فروغ می‌تواند پایه و اساس پاسخی باشد که باید به مدعیان حضور دستهای ابراهیم گلستان در لابلای واژگان فروغ داده‌ شود، اصرار بیهوده‌ای‌ که نمی‌تواند توجیه تاریخی درستی پیدا کند، همانطور که درباره‌ی پروین پیدا نکرد. بعدها اخوان ثالث بر این ادعای فروغ مهر تایید زد و در پیروی نیما او را «مردانه‌تر» از دیگران دید که منظورش این بود که او مقصود نیما را از تحولی که ایجاد کرد در شعر فارسی، به خوبی دریافته‌بود. واقعیت این است که نیما هرگز جزء نخستین مراجع و گزینه‌های شاعران و شعرخوان‌ها نبوده و نخواهدبود. و این البته چیزی از اهمیت او کم نمی‌کند. چراکه اهمیت او در وهله‌ی اول در ایجاد فضا ونگاه بدیع و ساختار انداموار در شعر فارسی است امری که پیش از آن، به آن معنی در شعر فارسی وجود ندارد و او کاملا آگاهانه آن را ابداع و ایجاد  می‌کند. شکستن وزن عروضی، طرد سلطه‌ی پرنخوت قافیه، و ارائه‌ی زبان و پیشنهاد بلاغتی دیگر در شعر فارسی اهمیت آن‌ها را ندارند. چرا که حلقه‌ی تبریز(تقی رفعت و یارانش) از جهت نظری به این نتایج دست یافته‌بودند. آنان می‌دانستند قافیه‌‌ی کلاسیک، مزاحم حرکت سالم فکر و موجب انحطاط آنست، زبان شعر فارسی با زمان هماهنگ نیست، خموده و مبتذل شده. عروض فارسی نیازمند اصلاحات عمیق است و.... البته نیما هیچ اشاره‌ای به اهمیت دست‌آوردهای تابوشکنانه‌ی حلقه‌ی تبریز نمی‌کند و در تمامی زمینه‌ها خودرا صاحب حق مطلق می‌داند.[نگاه کنید به نامه‌هایش به احمد شاملو و احسان طبری] او که فاقد نازک‌طبعی و شورمندی صوفی‌وار شاعرانی از زمره‌ی شهریار و حمیدی‌شیرازی‌ست حتی در دوران رمانتسیسمش هم که هنوز جسارت دست‌کاری در نحو زبان را پیدا نکرده، زبانش چندان نرم و عاطفی نیست (افسانه یک اسثتثناست) به طور طبیعی هم نمی توانست باشد. برای اینکه دنیای ذهنی او با ابزارهای عادی زبان فارسی موجود قابل بیان نبود و او باید زبان را برای بیان و خلق همه‌ی آنچه که در ذهن داشت سازگار می‌کرد کاری سخت دشوار که به ندرت خواهندگانش از عهده برآمده‌اند چرا که ساختارهای زبان به آسانی تن نمی دهند به دگرگونی. و به انحاء مختلف دست اراده‌ی معطوف به عمل قاهرانه را پس می زنند. در حالی که برای ایجاد ارتباط با فارسی زبانان وجود یک زبان نرم، شورمند، رسا و تا حدودی رازناک ضروری‌ست. این جزء طبیعت مخاطبان شعر فارسی‌ست. چیزی که نیما‌ی سمبولیست بنا بر طبیعت ذهن و عینش هیچ اعتقادی به آن ندارد: «فقط از خود می‌پرسم شرم نمی‌آوری از این حرف‌های سبک و کودکانه؟ آیا تو می‌کوشی که زبانزد مرده‌ها باشی تا اگر استخوان سرد خودرا، که بوی هزار سال مرگ می‌دهد، به هم چسبانده و از پشت پنجره‌ی تو می‌گذرند- نگاه یخ‌کرده‌ی خود را به دیوار تو بیندازند؟ آیا تو شعر خود را در مطبخی به دست دوستی از آن خود خواهی‌داد یا به روزنامه‌ها و مجله‌ها می‌فرستی تا قضاوت مردم را در خصوص چیزی که نمی‌دانند بسنجی؟»[نامه به احسان طبری] او بارها به این عقیده‌ی خود اشاره می‌کند. ارثیه‌ای که احتمالا از سمبولیست‌های فرانسوی نصیبش شده‌‌است که داشتن مخاطب وسیع و شعر پرتیراژ را در حوزه‌ی هرزگی جنسی ارزیابی می‌کردند. او که به خودی‌خود ذهن پیچیده و دشواری دارد. با رفتن به سوی سمبولیسم به بلوغ پیچیدگی شعرش یاری می‌رساند در کنار این‌ها مقداری هم از نظر روحی، رازناکی و مه‌آلودگی شعر را می‌پسندد، این ادعا را زبانی هم که آگاهانه انتخاب کرده و در مقدمه‌ی یکی از مه‌آلوده‌ترین شعرهایش  خطاب به شهریار به آن اشاره می‌کند ثابت می‌کند:« زبان این منظومه زبان خود من است و با طرز کار من، که رموز آن در پیش خود من محفوظ است. اگر عمری باشد و فرصتی به دست بیاید که بنویسم... و مخلص شما گناه آن را که برای خود و هفت پشت خود به گردن گرفته، شکل به کاربردن کلمات است برای معنی دقیق‌تر، که در ضمن آن چندان اطاعتی، مانند اطاعت غلامی زرخرید، نسبت به قواعد زبان در کار نیست. در واقع با این کار که در شعرهای من انجام شده و پابه‌پای این کمال، کمالی برای زبان به وجود آمده‌است از حیث مایه و نرمی و قدرت بیان.»[نامه به شهریار] او می‌داند چرا باید این حرف‌ها را درست خطاب به شهریار بگوید. شهریاری که در اوج شهرت و محبوبیت افسانه‌ای  دوران دراز زندگی خود قرار دارد، و این شهرت، او را در مراجع شعر کلاسیک به معیار کاربرد شاعرانه‌ی زبان تبدیل کرده‌است. نوعی شوخ‌طبعی هوشمندانه که بعضی‌جاها به ریشخند می‌رسد در پشت جمله‌های این نامه دیده می‌شود وانگهی مطمئن است شهریار با سکوت و حتی تایید خود بر ادعای عظیم او مهر تائید خواهد زد. شاید شهریار واقعا این نکته را دریافته باشد که کاری که او می‌کند لاجرم امکانات دیگری را در زبان نشان خواهدداد که بسیار با ارزش است.  جمله‌هایی نظیر «رموز آن در پیش خود من محفوظ است» جا به جا در نوشته‌های او به چشم می‌خورد که به مقصود او -که نوعی ابهام آفرینی در کار خویش است- کمک می‌کند حتی آن جمله‌ی بسیار معروفش که:«من مثل رودخانه‌ای هستم که هرکس آب خود را از آن بر می‌دارد(نقل به مضمون)» هم به رازآلودی وهمناک او کمک می‌کند. در کل ادبیات فارسی کسی را سراغ نداریم که چنین اعتبار و اهمیتی واقعی برای خود قایل باشد. [خودستایی‌های شاعرانه در جوف غزل و قصیده بحث دیگری دارد] می‌خواهم بگویم علاوه بر این که نفس شعر سمبولیک نیما -که وجه اصلی شاعری اوست- مبهم و رازآلود است، زبان را هم به شکلی مورد استفاده قرار می‌دهد تا از عادت‌های معنایابی فارسی زبانان دور شود، در نوشته‌هایش هم به طرزی هوشمندانه به این موضوع دامن می‌زند تا بیش از پیش از همگنان فاصله بگیرد که سبب بهتر دیده‌شدن او می‌شود. عظیم‌ترین توسکاها در جنگل گم می‌شوند ولی تک‌درخت‌ها از دورترین فاصله‌های فلات دیده می‌شوند و بیش از آنکه هستند زیبا جلوه می‌کنند. این را هم به فهرست نوآوری‌های او در شعر فارسی باید افزود. خود این، در حوزه‌ی سبک‌آفرینی او قابل بررسی است و اگر سخن رنه ولک را بپذیریم که سبک همانا بازتاب روح نویسنده است باید بپذیریم او دارای روحی منفرد و متفاوت از دیگر شاعران و نگاهی چند بعدی و ریزنگر بوده‌است. از این جهت است که شاعران ما اغلب بعد از آن که مقدمات ادبیات و ادبیت سنتی و مدرن را آموختند و از دانش متنوع و روزآمد علوم انسانی، کم و بیش اندوخته‌هایی فراهم کردند خود را در موقعیتی می‌یابند که به او نزدیک شوند و خیال‌های پرّان او را در گزاره‌های مانوس و نامانوسش به دام اندازند و از تماشای ابهت، غربت، بدعت و شیطنت(رندی) آنها لذت ببرند.

اما نسل من، نسلی که در دهه‌ی پنجاه به جوانی رسید در میان دو اردوی افراط گیر افتاد دو اردوی شعری که مثل همه‌ی نیروها، افکار و مظاهر آن روزگار هر دو، خودرا اهورا و دیگری را اهریمن می‌دانست و به بدترین صفات ممکن متصف می‌کرد. یکی دیگری را «شعر ستایش قدرت‌های حاکمه، شعر ارتجاعی، شعر غم‌های بی‌غمی، شعری که نتیجتا از عوامل بازدارنده‌ی فرهنگی است»[سخنرانی م.آزرم در دانشکده‌ی فنی] می‌نامید و آن دیگری او را «شعر تعهد اسمی، تعهد تصمیمی، تعهد تهوع»[عبور از حجم رؤیایی] می‌خواند و در واقع هر دو خود را، تنها خود را صاحب و زبان حق می‌دانست‌ و هیچ‌کدام آنچنان که می‌پنداشت صاحب حق نبود. و هر یک هم امکاناتی برای انتشار شعر در اختیار داشت وما در این میانه گیر کرده‌بودیم. اگر می‌خواستیم شعرمان را منتشر کنیم حتما باید معیار‌های صاحب امکان را رعایت می‌کردیم. اگر به سوی موج نو وناب وحجم و... می‌رفتیم آنجا کسی پروای نیما را نداشت البته احترامش محفوظ بود به شرط این که دور از معرکه ایستاده باشد و اجازه بدهد که از روش و نظریه‌اش سلاحی ساخته شود برای کوبیدن طرف مقابل که: اصلا نیما را نفهمیده‌اند و... . اگر به سوی شعر متعهد پرخاشگری که بر غالب فضاهای روشنفکری مخالف رژیم حاکم سایه انداخته بود، می‌رفتیم، نیما به یک شاعر سیاسی دور از ذهن تبدیل شده بود. خواندنش را توصیه می‌کردند ولی شعر او را نمی‌شد به خیابان برد و چون مشتی به استبداد و بی‌عدالتی حاکم حواله کرد. علاوه بر این، فضاهای فکری و زبانی شاعر در این نوع شعر به صورتی ساده‌لوحانه به سطح گرایش یافته بود به این بهانه که زبان توده‌ی وسیعی از مردم خود باشد. در حالی‌که در دیگری مقوله‌ی فکر به سوی هرچه بیشتر دور‌شدن از دسترس مخاطب رفته بود طوری که شائبه‌ی حذف اندیشه و انسان از شعر را روز به روز تقویت می‌کرد و به سوی نوعی ابتذال وهمی می‌رفت.   گویی که انسان و مسائل او همان محدوده‌ی کوچک و حقیری را شامل می‌شد که در میدان نبرد دو ابرقدرت معنا و مفهوم پیدا می‌کرد. امروز که نگاه می‌کنم هردو جریان شعری آن روز، از ناخن پا تا موی سر آلوده‌ی سیاست روزمره‌ی قطب‌های خود بودند. چه آن که با لباس در سراب سیاست شیرچه می‌رفت، چه آن که برهنه می‌شد و لی دورتر می‌ایستاد و بر او می‌خندید. و این قطب همان معنای مأنوس دنیای صوفیان را هم شامل می‌شود. چون این قطب‌ها هم مطلقیت آن قطب‌ها را داشتند و دوستداران شان گزیری جز پذیرش اراده‌ی آنها نداشتند. در چنین فضایی چگونه می‌شد به رموزی که نیما بارها وعده‌ی ایضاح آنها را داده بود و به هر دلیلی وفا نکرده بود، پی برد؟ آثاری هم که در توضیح و تفسیر کارهای او ارائه می‌شد کمک چندانی نمی‌کرد. تا اینکه کتابهای بدعتها و بدایع و عطا و لقای نیما از اخوان در آمدند و جزوه‌ای از تاملات کسرایی در برخی شعرهای نیما پخش شد و مقالات گلشیری را از جنگ اصفهان کپی کردیم و... راه و راز کار باز شد. و چنین شد که می‌بینیم.

من همیشه نیما را به شکل ابرهایی دیده‌ام که در کودکی‌ام در طارم به تماشایشان می‌پرداختم. از آنسوی کوههای طالش، سنگین و خسته، آرام آرام و ذره ذره خود را بالا می‌کشیدند وتا به یک غول تبدیل نمی‌شدند دنباله‌شان قطع نمی‌شد. غول‌هایی که خشم‌شان باران بود. درست مثل نیما.  



* این مقاله به خواست مجله ی تجربه قلمی شده است.   



بهرام /محمد ابرغانی


سخن از بهرامست

آنکه ایام طفولیت من الگو بود

پادشاهی و شکار و تب تیر اندازی

بعدها فهمیدم

که خودش نیز شکار هیجان خود شد


سخن از بهرامست

همه مان بهرامیم

که پی گور و اثبات عبث بودن خود می گردیم

و در آن لحظه که تحلیل رود نیرومان

نای برداشتن سنگ نماند به سر بازومان

آن زمان می فهمیم 

جقدر بیهوده

متر کردیم چنین صحرا را

طول و عرض عبث دنیا را

فاصله / مرتضی دلاوری



فاصله، نفرینِ هستی نیست
فاصله؛ عشق است این‌جایی که من هستم
گاه‌گاهی
       قلّه را از دور باید دید!