( زاده ۴ امرداد ۱۳۱۵ کرمان -- درگذشته ۲۹ اسفند ۱۳۶۰ تهران ) شاعر
نیستانی در قالبهای گوناگون غزل، شعرنو و شعر بیوزن اشعار قابل توجه، نو و عمیق سرودهاست. وی از شاعران مطرح و پربار معاصر محسوب میشود که با زبان شعری مستقل و استوار و بیپیرایه از جهان پیرامون خویش سخن گفته است.
او تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش بهپایان رسانید و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دارالفنون تهران گذراند. سپس در سال ۱۳۳۴ به دانشسرای عالی تهران راه یافت و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل شد. وی از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۲ در دبیرستانهای شاهرود بهتدریس ادبیات فارسی پرداخت و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.
نخستین شعرهای نیستانی در روزنامههای بیداری و هفت واد و اندیشه کرمان بهچاپ رسید و اولین دفتر شعرش با نام «جوانه» در سال ۱۳۳۳ نیز در کرمان منتشر شد. مجموعه شعر بعدی نیستانی در سال ۱۳۳۷ با عنوان «خراب» در تهران چاپ شد. در همان سال خارستان دیوان ادیب قاسمی کرمانی را با تصحیح و تحشیه منتشر کرد. مدتی هم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد و اشعار و ترانههایی برای کودکان سرود. سومین دفتر شعر نیستانی با نام «دیروز، خط فاصله» به سال ۱۳۵۰ منتشر شد.
برگزیده اشعاری از او با نام «دو با مانع» در سال ۱۳۶۹ چاپ شد. وی علاوه بر سرودن شعر، در زمینه پژوهش ادبی و ترجمه نیز فعالیت داشتهاست.
ویژگی ادبی:
شعر او شعری اندوهگین و تلخ و آمیخته با طنز و بهزبانی ساده و بیپیرایه بیان شده است. اگر چه گرایش عمده شعر وی عاشقانهاست ولی گاهی گرایشهای اجتماعی نیز در آن دیده میشود.
او در شعرش بیشتر منطقی است تا احساسی و منطق او درشعر بازتاب دیدگاههای اجتماعی اوست. زبان شعر او تغزلی است. در مجموع نیستانی شاعری است آگاه با زبانی خاص خود که در سرودن غزلهای عاشقانه – اجتماعی و نومیدانه خود از گونههای دیگر شعرش موفقتر است.بهدلیل ابتکارات نو و شیوه خاصی که وی در سرودن غزل آغاز کرد، نیستانی را پدر غزل نوین ایران نیز نامیدهاند.
منوچهر نیستانی پدر توکا نیستانی و مانا نیستانی کاریکاتوریستهای معاصر است. او در حالی که ۴۵ سال بیشتر نداشت دچار سکته قلبی شد و زندگی را وداع گفت و در بهشتزهرا بهخاک سپرده شد.
غزل1 شب می رسد زراه.زراه همیشگی شب با همان ردای سیاه همیشگی تردید در برابر بد! خوب! نیستی! چشمت چراغ سبز و سیاه همیشگی عاشق شدن گناه بزرگیست _گفته اند_ ماییم و ثقل بار گناه همیشگی! می بینمت که صید دل خسته می کنی با سحر چشم _مهر گیاه همیشگی_ ای کاش می شد آنکه به ره با ز بینمت با شرم و نهز ونیم نگاه همیشگی! نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی ماهی ولی دریغ نه ماه همیشگی... (بری بونس هلالی من می خورد تو را_ شب _ماهی بزرگ و سیاه همیشگی) با بی ستاره های جهان گریه کرده ام یک آسمان ستاره گواه همیشگی تا راز دل بگو یم. در خویشتن شدم سر بر ده ام به چاه به چاه همیشگی نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی ماهی ولی دریغ نه ماه همیشگی خر گوشکم به شعبده می آورم برون خرگوش تازه ای زکلاه همیشگی موی تو خرمنی ست طلایی.به دست باد در چشم من جهان پر کاه همیشگی آرامش شبانه مگر می توان خرید با سکه ی قدیمی ماه همیشگی؟ یک باغ بی ترنم مرغان در قفس سوغات روز روز تباه همیشگی حیف از غزل که_تنگ بلور است_پر شود با اشک گرم و سردی آه همیشگی!
@literature9
میدانی!
تمدن انسانی که امروزه به... کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود.امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است ومن که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد.جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی»است باقی نمانده است...در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم میخواهد ببینمت.چرا نمیآیی؟
تا ورق می زنی زمستان را
می گشایی لب بهاران را
تا بنوشند غنچه ها از عطر
شانه کن گیسوان باران را
در حریر نسیم جاری شو
تا به رقص آوری درختان را
راز سبزینه، روح مشیانه...!
طرحی از نو درافکن انسان را
سعدی حافظ غزل از توست
حافظی، سعدی گلستان را
آی...! سحر آفرین عمو، بگشا
جعبه رنگ را، قلمدان را
نقشی از عشق روی خاک بکش
زنده در گور کن مغیلان را
ای تو ...! جادویی زمرد پوش!
باز دریاب شهر ویران را
این عروس است و خفته ی جادو
بوسه ای زن عروس ایران را
اورفه ی عطرنوش شعرانگیز
ساز کن چنگ شادی افشان را
علیرضا __طبایی
همین که آینه درچشم شب ترک انداخت
گدازه های سکوتی درون سینه گداخت
گذشت باد پرآشوب و برگ و بار بریخت
دمنده توسن طوفان به ریشه ها می تاخت
پرنده از افق چشم تو پرید و ندید
که باغ شب زده ات را چه آتشی بگداخت
شب عبوس به دیوار کوچه پرده کشید
خیال خام ز ناپختگی به کوره گداخت
همین که عشق به دلتای جان رسید و گذشت
به قلب ساحل و دریا ، چه تاب و تب انداخت
تو را که سینه پر از حرف بود و لب خاموش
فروغ آه چه کس واژه واژه می پرداخت؟
چو تار و پود به سرپنجه ی تو بوسه نهاد
گرفت رنگ خوش و نقش عاشقانه نواخت
به دار ِقالی اگر نقش عشق می بینی
به زخم پنجه ی تو رنگ سرخ می انداخت.
**
*https://t.me/mayektashakeri
این مترجم در گفتوگو با ایسنا درباره اینکه آیا ادبیات هنوز فرهنگساز است، اظهار کرد: آموزش و فرهنگ کتابخوانی از دوران کودکستان باید به بچهها داده شود و آنها را به کتاب خواندن علاقهمند کرد. ادبیات میتواند فرهنگساز باشد به شرطی که با ایدئولوژی همراه نباشد و از بایدها و نبایدها دور باشد. شما فقط کافی است به کتابخانه مدارس سر بزنید تا از هر چه کتاب است بیزار شوید.
او در ادامه در پاسخ به اینکه ادبیات را چه کسانی میسازند؛ ساختار اجتماعی و سیاستهای حاکمیت و نهادها یا خلاقیت فردی، و تاثیر این دو بر همدیگر چیست، گفت: ادبیات را اهل ادب میسازند، اما دولتها باید از تولیدات آنها بهرهبرداری کنند و آن را بین بچهها و جوانان اشاعه دهند. همه نهادها و رفتارشان روی همدیگر تاثیر میگذارد. این مسئولیناند که باید بهرهبرداری درست و سازمانیافته از این تولیدات انجام دهند که متاسفانه این کار را نکردهاند. همه مثل زنجیری به هم وصلاند.
گلستان سپس در پاسخ به این پرسش که با وجود ایجاد نهادهای عریض و طویل در حوزه کتاب و ادبیات، چرا بیشتر فضای ادبیات را نارضایتی شکل داده است، گفت: کدام نهاد عریض و طویل؟ یک وزارت ارشاد داریم که هرگز با اسم درستش خوانده نمیشود که "وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی" است. چرا؟ چون از فرهنگ در آن اثری دیده نمیشود و فقط دارند ارشادمان میکنند.
این مترجم همچنین درباره اینکه ادبیات چه چیزی را میسازد که عدهای هنوز از بابت آن در هراسند و اصلا آیا هنوز باید از ادبیات ترسید، گفت: ترس از ادبیات به یک شوخی میماند. باید از صدا و سیما ترسید که اینهمه ابتذال تحویل میدهد و کسی هم تا به حال کاری نکرده و به مقابله برنخاسته است. هنر فینفسه قدرتمند است؛ حالا میخواهد سینما باشد یا تئاتر یا ادبیات. مگر همین چند روز پیش جلو اجرای "روز عقیم" را نگرفتند با تمریناتی که کرده بودند؛ به بهانه سیاهنمایی و تلخی. واقعا مسخره و خندهدار است. باید تمام شرکتکنندگان به محمد مساوات عزیز و محمد عاقبتی عزیزتر تاسی میکردند و در جشنواره شرکت نمیکردند که این کار را نکردند.
او درباره نقش تلویزیون در اقبال مردم به کتاب خواندن و ادبیات داستانی و اینکه آیا اساسا تلویزیون در ایران میتواند به ادبیات داستانی معاصر کمک کند، اظهار کرد: تلویزیون یک رسانه فراگیر است و مخاطبان زیادی را میتواند جلب کند. تلویزیون میتواند به اشاعه ادبیات و سینما و تئاتر کمک بسیاری کند، که نمیکند هیچ، فقط ابتذال را اشاعه میدهد. رییسجمهور میآید در تلویزیون تا مسائل را برای مردم بگوید. برای این برنامه مجری از این بهتر نداشتیم؟ خواستید اینجوری از شان رییسجمهور بکاهید؟ رییسجمهور چرا باید گفتوگو با این مجری را قبول میکرد؟ سوالِ خوب جواب خوب میآورد، اینها چه سوالاتی بود که پرسیده شد؟ برنامه بسیار ناامیدکنندهای بود، حیف.
لیلی گلستان درباره کتابسازی، ممیزی، بهروز نشدن ناشران و تبلیغات کافی برای آثار منتشرشده از سوی ناشر نیز گفت: کتابسازی و کتاب افستی دارد روز به روز زیادتر میشود. دو کتاب خود من دارد به وفور افست میشود و تازگیها در کتابفروشیها هم دیده شدهاند؛ «میرا» و «زندگی در پیش رو». از روی ترجمههای قدیمی دارند کپی میکنند و به اسم خودشان منتشر میکنند. ممیزی و سانسور هم که دیگر شوخی شده و اصلاحیههایی که پیشنهاد میکنند قهقههبرانگیزند. در دورهمیها با دوستان ادیب اصلاحیهها را میخوانیم و میخندیم. دیگر عصبانی هم نمیشویم، فقط از خیر چاپ میگذریم. ناشران دنیا برای کتابهای تازهشان پوستر درست میکنند و جلسات معرفی کتاب در تلویزیون و رادیو دارند که ما نمیتوانیم در این دو رسانه این کار را بکنیم. البته شبکه فرهنگ رادیو میخواهد کارهایی بکند که آن هم دستش بسته است.
او درباره جایزه های ادبی نیز گفت: جایزههای کتاب برای جوانان مشوق خوبی است و کلی میتواند مفید باشد که آن هم با کلی باید و نباید روبهرو است. نهایتا وضع خوبی نیست و نومیدی در عرصه هنر بدجوری دارد اشاعه پیدا میکند که باید در این مورد جدی عمل کنند. این همه استعداد و این همه پشتکار و این همه سرخوردگی؛ واقعا روا نیست، حیف است.