سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

تضمین /مصطفی علوی


«برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست»

که در تو «حرف و عمل»،اجتماعِ اضداد است


همیشه دم زدی از عدل و وعده ها دادی

ولی هرآنچه که دیدیم،ظلم و بیداد است


به صفحه صفحه ی تاریخ ثبت کرده قلم

چراغ ظلم و ستم،مثل شمع در باد است


برای کُشتن آتش تبر به ریشه نزن

چه میکِشی اَخَوی،این چه طرزِ امداد است؟


رجوع کن به درونت ببین که از تو و خلق

در این میان چه کسی مستحقِّ ارشاد است


اسیر می شود آنکس که پایبندِ تو شد

کسی که دورِ تو را خط کشید،آزاد است


اگر چه دائم از این آب و خاک می گویی

ولی همیشه نگاهت به سمتِ بغداد است


به فرضِ اینکه در این راهِ پر نشیب و فراز

«مرا فتاده دل از ره تو را چه افتادست»




دو شعر و یک مضمون / غلامعباس سعیدی

۱


به راه راست مخوان شیخ را نمی آید

که شهرِ مشهدِ ما قبلۀ کجی دارد


حیا کنید که با شیخ لج نباید کرد

که شیخ نیز چو ما دندۀ لجی دارد


۲


خرده بر شیخ نگیرید اگر کج برود

قبلۀ مشهد اگر نیک ببینید کج است


بس کنید این همه با شیخِ اجل لج نکنید

او هم ای بی خبران یکسره بر دورِ لج است



کلاغها / علی عباس نژاد



با بیشمارِ خاطره‌ها، درد و داغ‌ها

هم‌بغضِ مشت‌های گره کرده‌ی وطن

طغیان به روسیاهیِ عصر کلاغ‌ها




سفرنامه / محمد علی شاکری یکتا




کبوتران خانگی 

به سوی آفتاب رفته اند

سپیده دم.

و رنگ و روی تازه ی جهان

که خنده می کند به تیرگی.


 پسِ غبار سالیان دور

هنوزهم 

به چهره ی شکفته ی درختِ خانه آ ب می زنم.


هنوز یک ستاره روشن است

هنوز حس بودن و نبودن از دل گیاه و سنگ

زبانه می کشد.


برای خاک خشک و کوزه ی سفال این کویر

از آسمان گمشده من ابر ،

برای باغ های خاطره درخت می خرم،

به یاد جویبار زندگی

دو پای خسته را میان سردی سراب می زنم.


اگرنبود!

اگر دو چشم آفتابی ات نبود!

در اولین سفر به خویشتن

من عکس کهنه را

که از تمام رنگ های آسمان گرفته ام ،

به ذهن ساده ی تو قاب می زنم.


قم / یازدهم فروردین 1395

خاطره گردی با سیاوش کسرایی / سعید سلطانی طارمی


کی بود؟ چقدر از آن سال ها دورم . آن روزها انگار در آن سوی ازل روی داده اند. من و "ک.گ
" در دانشسرای مقدماتی زنجان درس می خواندیم. من از طارم آمده بودم او از ابهر. هر دو دیوانه-
وار کتاب میخواندیم و هر دو گرایشهای روشنفکری نشان می دادیم . البته "ک" از من شیک تر
بود . من کتاب توس می خواندم و ج نگ الفبا و شرح گلستان و نادر پور و شاملو و فروغ و توللی
و شعر کلاسیک. او برشت و کاموو براهنی و شاملو وفروغ و مجلهی فردوسی ... هر دو در
خواندن شاملو و فروغ و نادرپور و.. مشترک بودیم . از نیما نامی بود که لقلقه می کردیم ، هرچه
می خواندیم )می خواندم(فایده نداشت. از دنیای من نبود. من عاشق سعدی بودم اصلا نمی شد از
زبان گلستان دل کند. یادم است کتاب شرح گلستان دکتر خزائلی را از کتاب فروشی زعفری در
زنجان خریدم. مرحوم زعفری وقتی دید من با آن سن و سال از پیداکردن شرح گلستان آنقدر ذوق
زده شده ام. پنج تومان به من تخفیف داد و کمی هم تشویقم کرد. قیمت کتاب چهل تومان بود. سی و
پنج تومان در سال ۱۳۵۲ برای من دانشآموز مبلغ گزافی بود. این پول را عموخسرو بهم داده بود .
عمو خسرو کوچکترین عمویم بود که از طرف مادر برادر پدرم بود ولی خیلی مهربان و دست و
دل باز بود. هر وقت به زنجان میآمد و مرا می دید یک اسکناس پنجاه تومانی به من می داد که
اغلب صرف خرید کتاب می شد. پول این کتاب را هم عمو خسرو داده بود. آه که گلستان با ذهن من
چه می کرد ! من عاشق موسیقیای بودم که از جمله های سعدی میتراوید. این یک عشق ممنوع
بود . در آن سال ها خواندن ادبیات کلاسیک بخصوص سعدی باب روز نبود ، همان طور که امروز
هم.
یادم است که یک شب به خاطر خواندن دیوان وحشی بافقی که از کتابخانهی دانشسرا گرفته بودم
چقدر ریشخند شدم . و با چه لجاجتی همه را مجبور کردم چند غزل عاشقانه و ناب وحشی را
بشنوند.
نمی دانم کجا اولین بار "آرش" سیاوش کسرایی را خواندم. فکر می کنم در کتاب "شاهکارهای
شعر نو" بود شاید هم "راهیان شعر امروز" . هر دو این کتاب ها را از دوستم یحیی گیلک امانت
گرفته بودم. یحیی از ما بزرگتر بود ظاهرش این طور نشان می داد. خودش هم دوست داشت این –
بزرگی را، که برایش کمی شیخوخیت ایجاد می کرد. او روشنفکر ترین آدمی بود که تا آن زمان -
من دیده بودم . از طریق مسعود ایلیایی که غزل سرای خوبی بود. و خواهر زادهی حسین منزوی
بود. یحیی می گفت با حسین مربوط بود. اولین بار "حنجرهی زخمی تغزل " حسین را دست – –
یحیی دیدم که برای مسعود امضا کرده بود و نوشته بود:" به امید آنکه اولین کتابش را برایم امضا
کند." یحیی خیلی باهوش و مستعد بود دوست داشت داستان نویس شود. چیزهایی هم می نوشت که
به نظر آن روزما خیلی خوب بود. او هم از آن آتش هایی بود که در زمستان دهه های اخیر یخ زد.
در فضای آن روز دانشسرای مقدماتی زنجان، ما به بازی های کودکانه و شیرین دلبسته بودیم و به
آینده امیدوار. هنوز از دنیای پیچیده ی سیاست که ساده گی های جوانی را به بازی می گیرد، دور
بودیم. همین قدر می دانستیم سانسور هست و اگر جایی در متن، نقطه چین یا سطر ناخوانا یا احتمالا
سیاه شده ای بود تصور می کردیم رازی بزرگ را از ما دزدیده اند و سعی می کردیم حدس بزنیم و
به مکاشفه دریابیم که چه بوده است آن راز عظیم؟ و صدای گلولههایی را که در اعماق شلیک می
شدند و شهاب هایی را که یک لحظه می درخشیدند و خاموش می شدند از دور می شنیدیم و می
دیدیم. تنها ستارهای که بر ذهن ما سوال و روشنی می تاباند سرنوشت صمد بهرنگی بود.
در این اوضاع احوال ، اولین بار که "آرش" را خواندم نمی توانستم خود را از تاثیر آن خلاص کنم
صحنهها و جملههای آن تا مدتی بر ذهن و زبانم جاری می شدند. شعرهای زیادی بودهاند که روی
من تاثیر جنونآوری گذاشتهاند. مثل پریا ، ماهی و نازلی از شاملو، دیدار درشب و آیه های زمینی
از فروغ، ظهور از منوچهر آتشی ،ترازنامه از کوش آبادی، بعد ها ناقوس و مرغ آمین نیما . ولی
هیچ یک چون آرش مرا در هم نریختهاند. من در آن سال ها حالاهم دنبال فهمیدن چیزی نبودم – -
چیزی که مرا می ربود صدا و تصویر بود. من آرش را دیدم ، عمو نوروز را دیدم. آن جایی را که
عمو نوروز نشسته بود، و قصهی آرش را میگفت، دیدم. و ایران دوران منوچهر و آغاز عصر
پهلوانی را دیدم ... و همهی این ها را به صورت یک موسیقی عظیم حماسی شنیدم. من که همهی
چیزهای خوب و مردان بزرگ را متعلق به گذشته می دیدم نمی توانستم باور کنم که این شاعر زنده
است و زیر این آسمان نفس می کشد، راه می رود و لابد عاشق می شود مگر می شود شاعر عاشق
نباشد خودم که به هر بوی خوش و نگاه دلپذیری عاشق می شدم، فکر می کردم این ویژگی همگانی
است.
تا این که روزی یکی از دوستان شاید یحیی گفت که "ک" رفته پیش کسرایی. به هر شکلی بود – –
"ک" را پیدا کردم واز دیدارش با کسرایی پرسیدم. با تبختر و نمایش چند جملهای گفت که من
راضی نشدم . برایم مهم بود که جزئیات را بدانم ولی او سعی داشت موضوع را شخصی کند و مرا
شریک نکند در این تجربه. به هر حال فهمیدم کسرایی در ادارهی آبادانی و مسکن کار می کند و
روی در اتاقش بزرگ نوشته اند: سیاوش کسرایی. چقدر غبطه خوردم !! تلاش کردم به "ک"
بفهمانم که چقدر دلم می خواهد به دیدن کسرایی بروم . و او مرا متوجه کرد که چنین امکانی را
ندارد زیرا دوستی به نام انوشه وسایل آشنایی آن ها را فراهم کرده است که او نمی تواند چنین
چیزی را دوباره از او بخواهد. بعد ها فهمیدم منظورش انوشه انصاف پور بوده که پدرش از
دوستان کسرایی بوده است.همچنین فهمیدم که دیدار با کسرایی نه خیلی سخت بوده و نه آنقدر که من
فکر می کردم پر اهمیت. بعد از آرش من همیشه با اشتیاق به سراغ شعر کسرایی می رفتم. گاهی
سرشوقم می آورد گاهی هم سرخورده ام می کرد. بعد از آن هم شعرهای خوب زیادی از او خواندم
ولی آرش چیز دیگری بود و مرا پرتوقع کردهبود نسبت به او. همچنین بعدها متوجه شدم که آرش
مخالفانی هم بین روشنفکران دارد که متاسفانه در این مخالفت ها بیش از آن که سخنان اصولی دیده
باشم بغض و بی تحملی دیدهام.
این ماجرا ادامه داشت تا این که روز چهاردهم آذر سال ۵۸ در بوفهی دانشکدهی ادبیات با چند تا از
دوستان داشتیم چای می خوردیم . یکی از بچه ها از مراسمی خبر داد که قرار بود روز ۱۶ آذر در
دانشکدهی فنی برگزار شود و صحبت آن روز شد و هرکس چیزی گفت از خوانده ها و شنیده های
خودش. بعد ، من با بچه ها تا ایستگاه اتوبوس کوی ، در خیابان ۱۶ آذر رفتم و پس از خداحافظی
برگشتم ورفتم جلوی دانشکدهی فنی ، و سعی کردم که آن چه را که روی داده در آن سال، تجسم
کنم. اما سردی سردر دانشکده اجازهی نفوذ نمی داد. و ذهنم شکل نمیگرفت تا می خواست صحنه
آرایی کند، آن سنگ های سرد همه چیز را از شکل میانداختند. راه افتادم به طرف خانه . خانه ام
اطاقی بود در یک آپارتمان دراز تاریک در یک ساختمان بسیار قدیمی که در خیابان فلسطین )کاخ(
قرار داشت، کوچهی هلالی. اولین بار که آنجا را دیدم احساس کردم اگر داستایفسکی اینجا را می
دید برای راسکولنیکف اجاره می کرد. صاحب خانه مان هم پیرمرد کوچولوی خوش مشربی بود به
نام آقای مطلوب. یکی از بچه ها اولین بار که دیدش گفت :" اِ اِ من اینو می شناسم ،توی نفوس
مردهی گوگول دیدمش، صب کن الان اسمش یادم میاد . باور کن. من با هاش رفیق بودم."
آقاب مطلوب یک یهودی سیصد ساله بود که تمام طنزو تراژدی تاریخ بنی اسرائیل در حرکات و
سکناتش دیده می شد. یک خیال پرداز عجیب که کهولت مرزهای رویا و واقعیت را درذ هنش پاک
کرده بود. هر ماه که برای گرفتن اجاره می آمد، یک بعد از ظهر را با ما می گذراند و حرف می
زد. روزی یکی از دوستان آذری ام پیشم بود که اهل یکی از روستا های اطراف اهر بود. با خودش
مقداری گردو آورده بود. داشتیم گردو می شکستیم . آقای مطلوب آمد. نشست ، وقتی کار ما را دید
شروع کرد به سخن رانی در بارهی گردو. ما هر دو دهاتی بودیم و درخت گردو جزئی از تاریخ
زندگی ما بود، اما آقای مطلوب چنان حرف های عجیبی زد و تصاویر سوررئال از درخت گردویی
که می شناخت داد که رفیق من با آن لهجهی داغ آذری پرسید: "ببخشید استاد! احتمالا شما با جناب
نظام وفا آشنا نبوده اید"؟ آقای مطلوب بدون اینکه فکر کند جواب داد : "نه. اما می دانم ،منظورت
اون افسریه که دکتر مصدق را محاکمه کرد. "که دوست من با هیکل مچاله شده از اطاق در رفت و
تا آقای مطلوب بود به اطاق برنگشت. بعد که ازش پرسیدم منظورت چی بود ؟ گفت :"فکرش را
بکن اگر اینهم با نظام وفا آشنا بود و او هوس می کرد این را هم به راه شعر بیندازد ما چه مصیبتی
داشتیم با دوتا نیما." گفتم چرند نگو" . گفت : تعصب آفت دموکراسی است استاد"... این رفیق من
معتقد بود این تفسیرهایی که در باره ی شعر نیما می نویسند اصلا نمی توانسته به ذهن نیما برسد.
در بسیاری موارد معرفت مربوط به آن حرف ها زمانی مطرح شده اند که نیما نمی توانسته به آن ها
دسترسی داشته باشد. و این حرف ها تفسیر به رای است. وقتی می گفتم : این طبیعت شعر است که
خودش را با شرایط مختلف سازگار می کند. فورا جواب می داد. مثل شعر های مادر مرده حلاج که
استاد میر فطروس دوباره شایسته ی سنگسارش کرده. می گفت: "تو نمی دانی اینجا یک عامل
دسپوتیخ وجود داره" و هر جا هم می ماند. می گفت : من چکار کنم استاد کسروی فرموده اند.)
شینده ام الان دارد در یکی از شهر های آذربایجان تخم مرغ تولید می کند.(
آره ، راه افتادم به طرف خانه، وقتی از خیابان انقلاب پیچیدم توی کاخ. دیدم دارم می گویم: سه
شعر/ سه شاه بیت/ سه استعارهی ناب... تکرار کردم دنبالهی شعر آمد : سه شعر / سه شاه بیت /
سه استعارهی ناب / سه آفتاب . / اینک غزل چگونه به پا خیزد؟ / اینک کلام موزون / با نامتان
چگونه در آمیزد؟ ... /
تا به خانه برسم تمام شد. در خانه نشستم و نوشتم. پس فردا ۱۶ آذر بود. وحالاعصر ۱۴ آذر. هر
چه فکر کردم به کجا بدهم که به موقع منتشر شود.عقلم به جایی نرسید. تازه جایی را هم نداشتم . نه
کسی را می شناختم و نه کسی مرا می شناخت . در نوبت ایستادن هم یک شعر "مناسبتی" را هلاک
می کند. فکر کردم دیر است دیر. باشه سال دیگه منتشرش می کنم. فردا ظهر که به دانشکده رفتم،
فکر کردم سری به دفتر بچه هایی که قرار است مراسم را برگزار کنند، بزنم. شاید این شعر به
دردشان خورد. حرکت کردم، نزدیک دفترشان یکی از بچه های دانشکده را دیدم ، بعد از احوال
پرسی، با تعجب پرسید:" تو اینجا چه می کنی "؟ گفتم :"یک شعر آورده ام . شاید به درد بچه ها
بخورد. گفت :"بده ببینم"، شعر را دادم ، خواند و گفت:" می خوای من بهشان بدم"؟ گفتم :"چه
خوب" . احساس سبکی کردم . چون تا آن روز این کار را نکرده بودم . اگر شعر هایم جایی چاپ
شده بود. فقط با پست فرستاده بودم. به هر حال از دوستم تشکر کردم و برگشتم ، او هم راهش را
کج کرد به سویی که از آن می آمد.
در راه احساس آزادی می کردم چون کاری را که باید دربارهی آن شعر می کردم ، کرده بودم.دیگر
به من مربوط نبود. اما می دانستم کار را دیر برای بچه ها فرستاده ام و فکر نمی کردم بخواهند
روی آن کار کنند و آن را در برنامه قرار دهند. امید نداشتم که توجه آن ها را جلب کند.
فردا عصر رفتم دانشکدهی فنی، کمی دیر رسیدم. برنامه شروع شده بود.آمفی تئاتر پر بود، کسانی
هم سرپا ایستاده بودند. مرد چاق و شوخطبعی داشت حرف می زد. داشت خاطره تعریف می کرد،
می گفت: روزی دراتاقم نشسته بودم .]افسر قضایی بوده[ یکی از دانشجویان دختر دانشکدهی فنی
را که بازداشت کرده بودند، آوردند. من شروع به بازجویی کردم. او سکوت کرده بود. و به سؤالات
من جواب نمی داد. و به تهدید ها و داد و فریاد ها وقعی نمیگذاشت، ساکت نشسته بود و خیره خیره
مرا می نگریست. برای اینکه وادارش کنم به حرف زدن باید کاری می کردم ، کاری که در عین
اینکه خیلی آزاردهنده نباشد ،چهرهی خشن رژیم را
هم نشان دهد. ناگهان فکری به خاطرم رسید گفتم:" اگه حرف نزنی می دم موهاتو از ته بزنن"
عکس العملی نشان نداد. فرستادم سلمانی آمد و گفتم سرش را از ته تراشید. وقتی کار سلمانی تمام
شد. دستمالی از کیفش در آورد بست به سرش و با خونسردی نشست. من نمی دانستم چکار باید
بکنم ، از یک طرف از دیدن روحیه عالی یک همرزم احساس افتخار می کردم . از طرف دیگرباید
کاری می کردم که مافوق هایم نسبت به رفتار من با متهم مشکوک نشوند. درحالی که می خندید
گفت : الان هستند خانم مهندس... که بچه ها با هیجان دست زدند و هلهله کردند.
من هنوز تحت تاثیر صحبت های سخن ران بودم که برنامهی بعدی تمام شد. و مجری دختری را
برای خواندن شعر دعوت کرد. من تازه داشتم به این فکر می کردم که : پس خودشان شاعر داشته
اند که شنیدم:
سه شعر / سه شاه بیت / سه استعارهی ناب ...
حس عجیبی بود. تا آن تاریخ شعر خودم را با صدای دیگری نشنیده بودم. اقرار می کنم کیف کردم.
با این که او شعر را خوب نخواند، ولی جمع آن را پذیرفت و تشویق کرد. وقتی برنامه تمام شد
بیرون سالن سایه را دیدم همراه کسرایی . در گوشهای ایستاده بودند. بچه ها وقتی متوجه
حضورشان شدند دورشان را گرفتند. من پیش از آن سایه را دیده بودم و آشنا بودیم. با تمام شوقی که
برای آشنایی با کسرایی داشتم، پیش نرفتم. احساس کردم کار بیهوده ای است در آن شلوغی. فردای
آن روز رفتم پیش سایه. الان یادم نیست به چه بهانهای این کار را کردم. الان که فکر می کنم می
بینم عجب کاری کردم . غریبهای بدون خبر و قرار قبلی در بزند و بیاید تو. تازه خوش سر وزبان
هم نباشد، و به راحتی خرفش نیاید که آدم را سرگرم کند. وقتی وارد شدم فهمیدم که چه کار اشتباهی
کرده ام . سایه از سر اجبار تعارف به نشستن کرد، نشستم ، بعد از احوال پرسی معمول سکوت
ممتدی بر قرار شد. سایه استاد سکوت های طولانی است. مرتضی کیوان در یکی از نامه هایش از
سکوت های سایه ستایش می کند و می گوید: "سایه، راز سکوت را می داند و ارزش های آن را
می شناسد." اما آن روز سایه بود که سکوت را شکست و پرسید: " خوب آقا کار جدید"؟ جواب دادم
: "آخرین کارم شعریه به مناسبت ۱۶ آذر که دیروز در مراسم دانشکدهی فنی خوانده شد". گفت : "اِ
، دیدم یک شعر خوب آنجا خواندند."
من شعر را درآوردم و دادم به سایه. داشت می خواند که در باز شد و کسرایی از در، درآمد. من
بلند شدم، سایه معرفی کرد و چند کلمهی تعارف آمیز در حق من گفت، و اضافه کرد آن شعری که
بچه ها در مراسم دیروز خواندند مال ایشان بوده . کسرایی گفت:" چرا خودت نخواندی آقاجان؟"
من لبخند زدم . سایه گفت:" خیلی ماخوذ به حیاست." کسرایی گفت :"خوب حالا شعر کو؟" سایه
شعر را به دستش داد. شروع کرد به خواندن و یک باره دست کرد در جیبش وقلمش را درآورد و
روی یک جایی خط کشید و یک چیزی نوشت.و شروع کرد به خواندن:
... وقتی که نام عشق / از یاد رفته بود / وفتی که فکر گل / در ذهن شاخه ها / بر باد رفته بود /
]یاران من شما [ / با یک سبد شقایق بر سینه هایتان/ پاییز را به سخره گرفتید...
با این ترکیب "یاران من "آشنا بودم ، بارها در شعرهایش خوانده بودم. دوست نداشتم از آن استفاده
کنم. الان یادم نیست که مصرع خودم چی بود، ولی احساس کردم این ترکیب بهتر از مصرع خودم
در شعر نشست. پذیرفتم و خندیدم . این آغاز آشنایی من با شاعری بود که در نوجوانی چنان تحت
تاثیر شعرش قرار گرفته بودم، که هر باربه خواندن آرش می پرداختم همه وجودم رعشه می گرفت.
نمی دانم چرا ، ولی به او نگفتم که چقدر تحت تاثیر شعرش بوده ام . الان فکر می کنم حقش بود
بداند. این ، تنها مزدی ست که هنرمندان دریافت می کنند . و نشانهی حق شناسی مصرف کنندگان
آثار هنری است.
بعد از آن بارها او را در خانهی سایه و شورای نویسندگان و هنرمندان دیدم. یکی دوبارهم به خانه
اش رفتم. یادم است روزی در کتابخانه اش نشسته بودیم . کتابخانه ی تمیز و به نظر آن روز من
بزرگی داشت. هرگز فکر نکردم ممکن است روزی چنان کتابخانه ای داشته باشم. چنین آرزویی به
نظرم زیادی جاه طلبانه می رسید. حالا که بین کتاب هایم نسشته ام و این مطالب را می نویسم به
نظرم می آید، زیادی تمیز بود. من با یکی از دوستانم بودم و مطلبی را که در بارهی منوچهر آتشی
نوشته بودم برایش خواندم. کمی به آتشی حمله کرده بودم فقط کمی. گفت: "مطلب خوبی است ، حتی
بیش از تصور من خوب است. اما من با این نوع حمله کردن موافق نیستم . با اینکه به خود من
همیشه اینجوری حمله شده است."
آدم جوان اکتشافات کوچک خودش را خیلی مهم تصور می کند. من شروع کردم به توضیح دادن
مطلب و نشان دادن دلایلم. او با حوصله گوش کرد. سپس بعضی را رد کرد و در پایان شاید –
برای اینکه بحث را تمام کند، گفت:"تو دوست منی، اگر این مطلب به این شکل منتشر شود ممکن
است فکر کنند به توصیهی من آن را نوشتهای." وای خدایا ! من بی اراده لبخند معنی داری زدم که
دید ، رنگش پرید و با تانی اما با صدایی که میل به بلند شدن داشت، گفت:" آ؟قای... من شما را
جدی گرفته ام . میل دارم شما هم مرا جدی بگیرید." من سرم را انداختم پایین. شاید اگر دیگری
بود، آن خندهی بی ادبانهی مرا طور دیگری جواب می داد. جوانی و خامی .
یک روز هم در کلاس "تاریخ فرهنگ ایران" در جریان کنفرانسی که در بارهی کتاب اشکانیان
دیاکونوف داشتم . چند ایراد مستدل به آکادمسین شوروی وارد کردم و با تفاخر گفتم : حتی مترجم
دانشور آن هم متوجه این اشکالات تاریخی نشده است. بعد از کنفرانس دکتر ملک پور ضمن تشویق
های دلچسبی که کردند و کنفرانس مرا یک سخن رانی فنی در تاریخ اشکانیان ارزیابی کردند
و...گفتند :" چند سال پیش که دیاکونوف آمده بود ایران، در باره این کتاب از او پرسیدند . جواب
داد: که من خودم در رد مطالب این کتاب و "تاریخ اورارتو" چندین مقاله نوشته ام ." صدای خندهی
ریز یکی از بچه ها را از پشت سر شنیدم. با این حال ، ساده لوحانه گفتم : استاد یعنی این ایراد ها
را هم که من گفتم فهمیده بودند. دکتر لبخندی زد وشروع به توضیح مطلب دیگری کرد. وقتی کلاس
تمام شد یکی از خانم ها که همه را می چزاند بیرون کلاس خودش را به من رساند و گفت: "بهتر
نیست دو واحد فروتنی بگذرانی..." .
به هرحال دیگر به خودم اجازه ندادم به خانه ی کسرایی بروم و احتمالا با حضور و رفتار خود
برنجانمش.
بعد از آن هم هروقت هر جا دیدمش مهربانی اش را از من دریغ نکرد بخصوص در شورای
نویسندگان و هنرمندان ایران مرا تشویق کرد به ایراد چند سخنرانی در بارهی فولکلور آذربایجان.
که مورد توجه و تشویق قرار گرفت. یادم است که بعد از صحبتی که با عنوان" بازتاب ناکامی ها و
کامیابی ها در فولکلور آذربایجان"
گفت : کارت عالیه آقا جان. اما مواظب تشویق های نسنجیده باش ، یادت باشه که اول راهه." گفتم:"
همینطوره . حتما." همیشه مواظب بود که اگر تشویق می کند منزل دیگری را هم نشان بدهد که
منتظر بود تا بهش برسیم. تنها وقتی که این کار را نکرد ،زمانی بود که شعر"اژدر" را دادم و گفتم
:"ممکنه اینو بخوانید"
توی شورا بودیم . شعر را گرفت رفت داخل سالن . کمی که گذشت به دنبالش رفتم دیدم زوم کرده
روی شعر. مرا که دید بلند شد، شعر را برگرداند. گفتم نظرتان؟ گفت :" من چیزی برای گفتن
ندارم. فقط خودت برام بخوان. و خواندم
اژدر،
آتشفشان نهفته به جان مردی...
یادم نمی آید چیزی از او خواسته باشم و رد کرده باشد. همیشه وقتش را با حوصله در اختیار ما
)من و دوستانم مهدی و حسین( می گذاشت. اولین بار که ما سه نفر را با هم دید سر خیابان فخر
رازی بود . طبق معمول با سایه بود. ما سه تایی در کارگاه سایه با هم رفیق شده بودیم. به گمانم
وقتی با آنان روبرو شدیم داشتیم بلند بلند می خندیدیم. سایه گفت: این ها هم مثل ما همیشه سه تایی
باهم اند. او گفت : سه تفنگ دار.
آن روزها حسین می خواست شعر هایش را با امضای داروگ منتشر کند. و این، وسیله ای شده بود
برای مضمون کوککردن ، و خندیدن. حسین که سال هاست گم شده و خبری از خودش به ما نمی
دهد.یکی از با استعدادترین شاعرانی ست که من دیده ام. زبان نرم ، ذهن پرتصویر ، نگاه بدیع و
دریافت های شاعرانهی او را هیچیک از ما نداشتیم. یادم است آن روز ها غزلی گفته بود به نام
"کبوتر سفید" با ردیف " بغربغو همی کند"در وزن "دراین سرای بی کسی سایه" و بالایش نوشته
بود : از کبوتر باز شاعر به شاعرکبوتر باز" که منظورش سایه بود که چندتایی کبوتر در حیاط
خانه اش نگه می داشت.وقتی این غزل را منتشر کردیم عباس عارف جلوی دانشگاه تهران مرا دید
و اولین چیزی که گفت این بود : این "داروگ" کیه؟ گفتم اگر می خواست ما بدانیم کیه مثل آدم
اسمش را زیر شعرش می نوشت. گفت به هر صورت شاعر بسیار با تجربه ای ست. من قیافه ی
حسین جلوی چشمم بود که به خاطر ردیف شعرش چقدر اذیتش کردم. آن روز ها حسین روی
منظومه ای به نام "کرشمه" کار می کرد که بسیار عالی شروع شده بود. "کرشمه دختر کولی زبانزد
عشاق...." احتمالا این طور شروع می شد. به هرحال حسین یک روز بندهایی از شعر را که ساخته
بود بر داشته و برده بود پیش کسرایی و برایش خوانده بود. کسرایی آن طور که خودش می گفت –
خیلی تشویقش کرده بود و گفته بود:" اگر این شعر را تمام کنی یه جایزه ی خوب پیش من داری." –
یادم نیست چه قولی داده بود ولی حسین به من گفت:" بیچاره میخواد بهم صله بده" من گفتم: "سلطان
سیاوش غزنوی می داند که تو نمی تونی این شعر را تمام کنی."حسین، کسرایی چی متعصبی بود.
حمله کرد که بزنه، من فرار کردم. بعد هم داد زد: "بیچاره دو هفتهی دیگه تمامه. " ولی هنوز آن دو
هفته تمام نشده مثل این که...
به هر حال در آن سال ها حسین و مهدی با کسرایی زیاد اخت بودند من با سایه. ولی زمانه هیچگاه
با ما یک رنگ و یک جهت نبوده است و در هر دوره ای به نوعی "جمع مشتاقان" را پریشان کرده
است.
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان پریشان می کند.
در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا.
اینک سال ها بعد از مرگش نمی دانم برای چندمین بار آخرین شعر بزرگش " مهرهی سرخ" پیش
رویم است. با تصویری از او روی جلدش. که نشان دهندهی یک حیرت عمیق است. با نگاهی به
نزدیک، انگار می گوید:
یک سرگذشت نیست چو از آن من
تباه:
جنگ و شکست و بی کسی و غم.
پاداشن کدام گناه است
این ستم؟
"مهرهی سرخ" شعر با شکوهی ست، از جنبه هایی حتی از آرش فراتر می رود. فکر ، درونمایه و
ساختار آن ابتکار بیشتری را نشان می دهد. آرش یک شوریدگی حماسی است که ساده و یک رویه
به سوی هدف پیش می رود. یک تنه به نجات ملتی برمی خیزد و پیروز می شود. آیند و روند ها و
طاق و رواق ها در آن، همه از یک آگاهی شوریده بر می خیزند و با صداقتی خودنما ، خود را به
ذهن تحمیل می کنند. در آرش پرسشی وجود ندارد.چنان که آنچه او اراده می کند انجام می دهد و
دشمن را یک تنه وادار به عقب نشینی می کند. آرش آغازگر عصر پهلوانی در شاهنامه با این که -
نامی از او نیست. و داستان آرمان خواهی ماست. درست است که تاثیر جنبش جهانی چریکی در -
مبارزهی روشن فکران چپگرای پیش از انقلاب ما انکار کردنی نیست. اما من معتقدم هریک از
جوانان ایرانی که با یک تفنگ و یک خشاب فشنگ به جنگ دشمن می رفتند، و پیشاپیش از مرگ
خود آگاه بودند، آرش را پیش چشم داشتند و خود را آرشی می دیدند. همان ها که شاعرآرش در
شعر دیگری آن ها را "جوجه های از دل طوفان برآمده" می نامد.
ای جوجه های از دل طوفان برآمده
چشمم پی شماست.
اما "مهرهی سرخ" حدیث شکست ماست. شکستی که ریشه در ساده لوحی و عدم بصیرت ما دارد.
حدیث اشک های شاعری ست که همهی غم و توان روحی و عاطفی خود را در راه آرزویی نهاد
که همراهان ارزان، بی بهایش کردند. حبابی زراندود که پیش چشم ما وارفت. و اینک او شکست
خود را می موید. و حکیم طوس یا تاریخ ناگزیر را به پرسش می گیرد و متهم می کند.
زال زرت چه شد که به تدبیر می نشست؟/ سیمرغ رهنمای کجا بود؟ / آن قاف آشیان؟/ وینک که
زخم پهلوی من چون گل عقیق/ پر داده عطر مرگ/ کاووس شاه کیست که بی رایت ای حکیم!/ دارو
نهان کند؟
اینجا سلب مسئولیت حکیم طوس هم نمی تواند او را از آسیب این پرسش ها نجات دهد . و در
گفتگوی حکیم و سهراب، شاعر در طرف سهراب است. اصلا خود سهراب است . اوست که با
پهلوی شکافته در دهلیز تاریخ تمام آرزوهایش را برباد رفته می بیند. گرچه می توان گفت که
سهراب و حکیم طوس دو وجه شخصیت شاعرند و او در برزخ تناقض میان این دو وجه ایستاده
است.
دلم می خواهد تمام این شعر را یک مونولوگ حساب کنم که شاعر در آن دارد تناقضی را که در آن
گیر کرده است بیان می کند . گاهی نمایندهی وجه سهرابی خود ست ، گاهی نماینده ی حکیم طوسی.
و در این ماجرا حکیم طوس زیادی عاقل و درازگوست. و حرف هایش را هم در این زمانه نمی
شود دوست داشت . زمان آن نوع حرف ها خیلی وقت است گذشته است. حکیم طوس در این شعر
در جای بسیار خوبی ایستاده است. حرف هایش در جاهایی عالی و درخشان است اما در جاهای
زیادی هم کهنه فروشی می کند. و به تدریج تقصیر را می اندازد گردن خود سهراب. من جای
سهراب بودم اصلا زیر بار این حرف ها نمی رفتم:
بگذار،
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار : / این مهرهی شگرف/ معجون مرگدارو و جانداروست/
میرایی و شکفتگی جاودان در اوست./ ..../ زهر است زهر، بادهی لعلش. / جز عاشقان پیاله نگیرند
از این شراب./ بیگاه می کشد / تا هرپگاه بر کشدت همچو آفتاب / ..../ اکنون چه جای یاری
کاووس خویشکام/ که بود و سلامتت/ او را به هردمی است یکی مرگزا خطر/یا زال زر که خود ز
نبردت نه آگهست، / سیمرغ را برای کدامین علاج درد،/ آتش نهد به پر؟ /....../ بیجا چرا گلایه/ از
این و آن دگر/ گر هرکه را به کار ،/ چه سودا چه سود خویش/ پایان ناگزیری / در پیش روی
هست/ در کار خود نگر./ پایان تلخ توست بسی ناگزیر تر...
وجه سهرابی شاعر در جریان یک مجادله ی یک طرفه به نادانی و اشتباه خود پی می برد و می
فهمد نباید سئوال کند. مومن چرا باید در لحظه ی شهادت همه چیز را خراب کند و در کیان آنچه که
او را به بهشت می برد، شک کند.
دلم می خواست شعر این نقطه ضعف کوچک را هم در ساختارش نداشت. سهراب با همان پرسش
هایش که پرسش هایی اساسی هستند مرگ را می پذیرفت و لبخند معصومانه و مظلومانه ای هم بر
لب نداشت. هزاران تن از ما روزانه، بی لبخند در حالیکه آن پرسش ها در آخرین فروغ نگاهمان
شعله می کشد ،می میریم .مگر نه اینکه سهراب یکی از ماست؟
در هر حال اگر داستان آرش آغازگر عصر قهرمانان در فرهنگ ایرانی است. مرگ سهراب پایان
آن است. از این رو مرگ سهراب نمی تواند شباهتی به مرگ ٱرش داشته باشد. شاید شاعر این نکته
را دریافته بوده است که از این پس اجتماعات عظیم مردمی سمت وسوی تاریخ را معین خواهد کرد
.شاید زمان درازی لازم باشد که دوباره قهرمانان به عرصه ی تاریخ باز گردند. ولی من تردید
ندارم که باز خواهند گشت و مسائلشان را هم با خود خواهند آورد. و چه بسا به این توصیه ی
شاعر هم عمل خواهند کرد.
در راه پر مخاطره بگذاشتی چو گام
دیگر چه جای شکوه و اندوه
پرمایه پهلوان!
در خورد پهلوانی ،
این قصه کن تمام.