احمدرضا احمدی ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد اما به دلیل شغل پدرش در سال ۱۳۲۶ به تهران آمد. او دوران تحصیل را در این شهر گذراند و از بیست سالگی شروع به سرودن شعر نمود. اولین مجموعه اشعار او در سال ۱۳۴۱ تحت عنوان "طرح" منتشر گردید.
او در سال ۱۳۴۳ به همراه نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوشآبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه "طرفه" را با هدف دفاع از هنر موج نو تأسیس کردند. انتشار دو شماره از مجلهٔ طرفه و تعدادی کتاب در زمینهٔ شعر و داستان از فعالیتهای این گروه بودهاست.
احمدرضا احمدی سال ۱۳۴۹ همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را شروع کرد و تا سال ۱۳۵۸ در سمت مدیر تولید موسیقی برای صفحه و نوار ماند. از این سال تا زمان بازنشستگی یعنی سال ۱۳۷۳ در بخش انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ویراستاری مشغول بود.
به غیر از این او در فیلم "پستچی" به کارگردانی داریوش مهرجویی نیز بازی کرده بود و در فیلم "پنجره" دستیار جلال مقدم در کارگردانی بود. او در برخی از فیلمهای ایرانی گوینده گفتارها بوده است.
این شاعر فقید توسط مرکز هنرمندان ایران به عنوان موسس و پایهگذار موج شعر نو و پیشگام سورئالیسم در ادبیات کودکان شناخته شده است. «سفر در شب» یکی از قویترین آثار احمدی است که به موضوعهای اجتماعی، صلح، همزیستی، تحمل و همکاری اشاره میکند.
وی در زمان حیات خود موفق به دریافت جوایز زیادی از جمله جایزه ملی، فرهنگی و هنری (بیژن جلالی) برای مجموعه اشعارش در سال ۱۳۸۵ شد. اشعار وی به زبانهای مختلفی از جمله عربی، ارمنی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، ژاپنی و کرهای ترجمه شده است. «از بارانی که دیر بارید»، «میوهها طعم تکراری دارند»، «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود»، «روزی برای تو خواهم گفت» و «هزار پله به دریا مانده است» از آثار این شاعر است
همچنین او در نقاشی هم دستی داشت و نخستین نمایشگاه انفرادی نقاشیهای احمدی با عنوان «هزار اقاقیا در چشم تو هیچ بود»، اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ در گالری کاما برگزار شد.او در اواخر عمر از مشکلات جسمانی بسیاری رنج می برد و بارها در بیمارستان بستری شد .سرانجام احمدی پس از تحمل یک دوره بیماری طولانی در بیستم تیرماه ۱۴۰۲ در سن ۸۳ سالگی درگذشت.
نه نور امیدی نه شوق نگاهی
نه حتی به لب خندهای گاهگاهی
من و چشمهایی به در مانده, بیخواب
شب و سربهسر تیرگی, رو سیاهی
غزل در غزل شرح نیلوفریها
در اندوه مردابِ اوراق کاهی
تب و تشنگی, لکنتِ ابر و باران
حضور مدامِ سراب و تباهی
چه سرها سرِ دارها زد انلحق
به وقت جنون در شبِ بیپناهی
شکستند پیمانِ خود را و رفتند
رفیقانِ بیزَهرهٔ نیمهراهی
به سمتِ امیدیّ و سوسوی خُردی
دری نیست, حتی دری اشتباهی
خرداد ١٤٠٢
#محمدجلیل_مظری
http://t.me/barfitarinaghosh
برهنه می ایستد
برهنه می تازد
برهنه در من
می نشیند
تیغی
که روی
در رویم دارد
و این است
که از دهانه هر زخمم
پاره
پاره
شعر
فرو می بارد.
خرداد ۱۴۰۲
#معراجیـسیدمرتضی
@walehaneh
آغوش یاوگی
در کوچه باز بود
و یک زن جوان
با چترهای سوخته می رقصید.
میدان پر از پرنده ی افیونی بود
که در فضای گمشده ای جفت می شدند.
در آسمان ،
گینارباس یائسه ای جیغ می کشید
و جغد ها حوالی شب می گریستند.
با من کسی نبود
من در چهار راه نماندم
آن جا زنی، جوانی خودرا
در بسته های یک گرمی می فروخت تا
تا شهسوارخانگی اش زندگی کند.
و مردی از سکوت خیابان ،
بردار دست هاش پفک می بافت
و یک پلیس پیر همیشه چراغ را ،
با خونی از نقاهت و الکل می پوشاند.
من در چهار راه نماندم
من با هوای او می رفتم
که صورتش،
یک جفت چشم بود پر از شور زندگی
وقتی که زیر بمب به دنیا آمد
اما تمام شهر
در زیر بوی گمشده ای گم بود
و هیچ کس صدای خدا را نمی شنید.
زیر تمام پنجره ها
گینار باس یائسه ای می نالید،
و شیشه ها به زلزله ای کور و آزمند،
تسلیم می شدند
و شعله های نشئه در اندیشه ی سحر
پبشانی بلند افق را می خوردند.
و من چقدر دلم می خواست
در دست های او
گیتار پیر غمزده ای بودم
تا دردهای کهنه ی هستی را
می خواندم
و تاول همیشگی قلبم
آرام می شکفت
آرام می شکفت.
***
مردار خورانید و کفن دزدانید
صد یاوه به یک دهان لق می خوانید
با این خر لنگ قدرت و نفت و دلار
حقّا که چو خر میان گِل می مانید.
*
سر دسته ی دزدان شرورید شما
آدمکش و بی غیرت و کورید شما
در بی خردی به گردتان کس نرسد
با جهل و جنون چه جفت و جورید شما
*
از حنجره فریاد کشیدید ، چه شد؟
با خنجر کینه سر بُریدید، چه شد؟
در خون جوانان وطن غسل کنان
تا گوشه ی محراب خزیدید، چه شد؟
*
ای کاش شکنجه چاره ی کار نبود
بیدادگر و محکمه و دار نبود
یک حاکم و یک ملت و صد لشکر ظلم
ای کاش وطن چنین گرفتار نبود.
*