"اوتناپیشتیم!...اینک
در برابر تو ایستادهام و پرسشی دارم:
زندگی چیست و مرگ کدام است؟ و من چگونه میتوانم زیستی
را که در پویش آنم دریابم؟"
پهلوان نامهی گیل گمش. ترجمهی دکتر صفوی
ماجرای مرگ و زندگی و خواست غلبه زندگی بر مرگ و آرزوی بیمرگی در ذهن انسان کهنتر از آن است که ما بتوانیم
حدود پدید آمدن آن را حدس بزنیم. پرسشهایی که در سطرهای بالا گیلگمش در سرزمین
خدایان از یک انسان نامیراشده میپرسد دست کم چهار هزار سال عمر دارند. قصد ما
پرداختن به حماسهی گیلگمش نیست بلکه میخواهیم بگوییم این پرسشها از زمانی که
انسان خردمند و ناطق در این جهان زیست میکند مدام مطرح شده
است چه در متون مقدس چه اساطیر و جادو چه شعر و سایر شاخههای ادبیات و فرهنگ
بشری. وقتی شاعر میگوید:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم؟
همان پرسشهای سادهی
گیلگمش ست که در چارچوب فکری دیگری با
وسعت و پیچیدگی مطرح میشود.
اولین بار که انسانهای میرا درمییابند غلبه بر مرگ و رسیدن به بیمرگی در این
جهان ممکن نیست با ناامیدی به راه حلهای دیگری میاندیشند یکی از این راه حلها این
است که مرگ پایان زندگی نیست نفی واقعه دلیل باورنکردن آن و عدم آن است. بلکه مرگ انتقال
از دنیایی به دنیای دیگرست که زندگی در آن ابدی ست آنجا مرگی وجودندارد چراکه خود،
دنیای مردگان است، جایی که در آن مردگان زندهی جسمانی هستند و به زندگی ادامه میدهند
مثلا در ادیسه ی هومر اولیس، قهرمان داستان برای دیدار با مادرش به سرزمین مردگان
میرود و در هادس یا دنیای مردگان با او ملاقات می کند. بیشک کهنتر از آن
داستان دموزی خدای باروریست که ابتدا ایزدبانو اینانا همسرش به جهان زیرین یا
جهان مردگان میرود در مدتی که اینانا در
جهان زیرین گرفتار است دموزی چندان کار با اهمیتی برای او نمی کند وقتی اینانا
دوباره به جهان بالا برمیگردد باخشم اجازه میدهد دیوها دموزی را به جهان زیرین یا
دنیای مردگان ببرند. بعد از مدتی اینانا پشیمان میشود و اجازه میدهد دموزی نیمی
از سال را در جهان زیرین به سر برد نیمی دیگر را در این جهان در کنار اینانا. بدین
ترتیب باروری و فصلها پدید میآیند در واقع داستان دموزی نوعی غلبه بر مرگ را
حکایت میکند او که خدای باروری ست هرسال با پایان یافتن دوران محصول و برداشت آن
میمیرد و در آغاز رویش گیاهان و باروری دوباره زنده میشود.و زنده شدن او آیینهای
فراوان داشتهاست که شاید نوروز هم یکی از آن آیینهاست.
در ادیان اخیر سامی هم مرگ را تولدی دیگر و دوران مردگی را نوعی زندگی میدانند که
سرانجام در روز رستاخیز با تنی که دراین دنیا در آن زیستهاند از دنیای انتظار یا
برزخ به این دنیا برمیگردند و نیک و بد اعمالشان در زندگی دنیویشان مورد رسیدگی و
سنجش قرار میگیرد. در مکاتب مختلف بودایی و هندو این مشگل مرگ را طور دیگری حل
کردهاند. مردن تن و باز زیستن روح در موجودی دیگر. چرا که وجود موجود زنده بخصوص
انسان ترکیبی دوگانه دارد جسم که میرنده است و روح که نامیراست و این روح در مکاتب
بودایی و هندو در جسمهای متمادی زیست را تکرار میکند و در ادیان سامی و زردشتی با
مرگ از جسم اولیه جدا میشود سرانجام در روز وعده داده شده از مرگ برمیخیزد.
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست
چرا به دانهی انسانت این گمان باشد؟(مولوی)
میل به بیمرگی و راندن آن از جهان انسانی چنان پر رنگ و ضروری ست که آدمیان در
یافتن راهی برای رسیدن به آن بسیار فکر
کرده و کوشیدهاند که راهی بیابند در
حالیکه می دانستند که این راه راهی نزدیک به محال است و قابل دستیابی نیست.
یکی از راهها این است
در جهان ظلمت که بیرون از تابش خورشید است نشانی چشمهای را دادهاند که یافتنش
نصیب هرکسی نمی شود چنانکه اسکندر رفت و نیافت و انبوه دیگرانی که در راه آن هلاک
شدند تنها انسانی که به آن چشمه رسیده و آب آن را خورد و بدینگونه برمرگ چیره شد و
به جاودانگی رسید خضر پیامبراست در واقع این میل جاودانگی منحصر به خضر نیست بلکه تک تک ما خواهان شکست دادن مرگ
هستیم
شوپنهاور در "گفت و گویی در جاودانگی" میگوید: هنگامی که میگویی من
،من، من میخواهم وجود داشته باشم فقط تو نیستی که این را میگویی . هرچیزی همین را
میگوید قطعا هر چیزی که اندک آگاهیای داشته باشد. پس نتیجه میگیریم که این تمایل
فقط بخشی از وجود توست که فردی نیست بخشی که بدون استثنا بین همه چیز مشترک است این
آوای خود هستیاست نه آوای فرد، جوهر درونی هر آن چیزیست که هستی دارد؛ محرک هر
چیز موجود است این میل نه به چیزی کمتر از کل هستی شائق است و نه با کمتر از آن –
با هر هستی فردی خاصی -خشنود میشود.(شوپنهاور1386)
سرانجام وقتی نمیتوان به صورت جسمانی بر مرگ غلبه کرد آدمها ناگزیر به راههای
دیگری اندیشیدند و هرکس به طریقی خواست با ثبت نام خود در ذهن نسلها هستی خود را
در جهان ثبت کند. از الواح سنگی و گلی یا کتابهای تاریخ و یا به عنوان خالق آثار هنری و معماری مرگ را منکوب کرده هستی خود
را در نام خویش، زندگی بخشند حفظ نام مخصوصا نام نیک چنان اهمییت یافت که مردان
قدرت و ثروت ، دهان شاعرانی را که اخلاق نیک و شهامت و شجاعت اغراقآمیزی به آنان
نسبت میدادند پر از سکه ی طلا میکردند. یا از دانشمندی میخواستند که کتابش را به
نام آنان بنویسد یا به آنان تقدیم کند. مثلا تقویم جلالی خیام و گروهش بیشتر سبب
ماندگاری نام سلطان جلاالدین ملکشاه شده یا کارهای دیگرش؟ آنان در شعر شاعران و
آثار دانشوران نیکنامی و بودن ابدی را به برقراری یک مستمری عمرانه یا مبلغی گزاف
دیگرمیخریدند و باور داشتند که این رسانه همیشه نام آنان را در یادها نگاه خواهد
داشت و بدینسان آنان در جریان زمان ادامه خواهند داشت برای همین است که برخی نظامهای
عرفانی مثل هندی که فرد را و ماندگاری را انکار
میکنند، معتقدند نامها سبب فردیت و غرور و نابرابری میشوند و برای نام تشخصی
آمیخته به گمراهی قائلاند و خواهان ترک نام و فنا شدن در محبوب یا آن قدرت لایزال
هستند که جهان را هستی داده و نیستی آن هم
در اختیار اوست و بر مقدرات آن مسلط است
گاهی هم افراد با درست کردن ساختمانی باشکوه یا عمومی و یا پلی یا بندی خود را
قانع میکردند که برمرگ غلبه کردهاند.چرا که آن اثار پس از مرگ، نام آنان را در یادها نگاه میدارد
و معتقد بودند تا وقتی نامشان نسل به نسل بین مردم به نیکی در جریان است آنان زنده
هستند بر همین اساس بود که سعدی بیت زیر را سرود
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
سرداری که با جهانگشایی ملت خودرا از
افتخار کشتار و غارت و استعمارملل دیگر فربه میسازد مخترعی که با اختراعش زندگی
یا مرگ انسانها را آسان میکند، پزشکان، شاعران، نویسندگان فیلسوفان، ریاضیدانان،
معماران و... هر اندیشمندی که راههای بهتری برای ایجاد ارتباط و بهبود کیفیت زیست
انسانی پیدا میکند حتی اگر در تلاش شبانه روزی خود به موضوع آگاه نباشد در نبرد
با مرگ است و میخواهد با به جا گذاشتن آثاری از خود نامش را در تاریخ حک کند و بر
سلطهی مطلق مرگ خدشه و زخم وارد کند. معروف است که دکارت وقتی از طریق رابطهی میان
هستی و نیستی نتوانست هستی خود را اثبات کند راه حل دیگری یافت و گفت: "من میاندیشم
پس هستم." حال ببینید فردوسی چگونه با تفاخر و دستافشانی پیروزی خود را
برمرگ اعلام میکند
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند....
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام...
آرتور شوپنهاور درهمان منبع در فصل "ملاحظاتی در باره ی روانشناسی" مینویسد:
"در اسپانیا "Viva muchs ano" (سالهای
بسیارزنده باش= پیر شی)یک چاق سلامتی معمولی است و آرزوی طول عمر در سراسر جهان هم
معمول است آنچه چنین آرزویی را توجیه میکند علم به ماهیت حقیقی زندگی نیست که علم
به ماهیت حقیقی انسان است یعنی اراده و خواست زندگی."درست با این نگاه است که
زنده یاد سایه میگوید:
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بیبازگشت
کزبرایش میتوان از جان گذشت
بله مردن برای زندگی واحساس بهروزی از نظر
سایه که خود کوتاه زمانیست به هفت هزارسالگان پیوسته است بهای زندگی وخود زندگیست
که همان طرد و انکار مرگ است
در تمام مثنویها و
غزلهای سایه امید به تداوم هستی موج میزند. نگاه کنید که در غزل به "مردم
فردا" که در اول دیوانش با مطلع "زمانه قرعهی نو میزند به نام شما/
خوشا شما که جهان میرود به کام شما" آغاز میکند. در جایی از این غزل با حسرت
و تفاخر میسراید: "تنور سینهی سوزان ما به یاد آرید/ کز آتش دل ما پخته گشت
خام شما" آن آرزوی زیست جاودانه در بیت آخر غزل به اوج میرسد: " به شعر
سایه در آن بزمگاه آزادی/ طرب کنید که پرنوش باد جام شما" با شعر سایه طرب
کنید. شعر جوهر هستی شاعر است. وقتی شعر زنده است شاعر حضور فعال خود را به جامعه
مینمایاند و نقش زندهاش را بازی میکند.
میتوان با نگاهی به دیوان هریک از شاعران ابیاتی را در جهت میل به هستی جاودانه
پیدا کرد
نگاه کنید که سعدی چگونه انکیانو را زیر تازیانهی اندرز میگیرد تا برای نیکنامی
و ماندگاری نامش کاری کند
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
این که در شهنامهها آوردهاند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار...
سایه در شعر "زندگی" که یکی از بهترین آثار نیماییاش است با زبانی رسا
و روشن و عاطفهای متمایل به رمانتیسیسم و تصویرهای درخشانی که از آن عاطفه
برخوردارند. با پرسش آغاز میکند. پرسش در بارهی زندگی:
چه فکر میکنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشستهای ست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده راه بستهای ست زندگی؟
او پرسشی را مطرح میکند که دست کم هرکسی لااقل یک بار از خودش پرسیده: بعد از این
چی؟ کی برگشته و از آن دنیا خبر آورده؟ این پرسشها که معترضانه طرح شدهاند دلالت
بر تسلیم دارند. در واقع میگویند امیدی نیست. در نظر آنان زندگی یعنی نفس کشیدن،
خوردن، خوابیدن وعیشیدن. جز این وظیفهای بردوش انسان نیست. البته دست در جیب
دیگران کردن و یا نیروی کار و مهارت فکری دیگران را به ثمن بخس خریدن و چند ساله
به میلیاردها ثروت رسیدن و در تاریخ در کنار معتصم ، چنگیز، تیمور و نادر ایستادن
هم هست این هم نوعی کار است که سبب ماندگاری است ونوعی ادامه را در جریان تاریخ
یدک میکشد ادامه در راهی تیره و تارو رو به سمت لعنت و فراموشی.
اما پرسشهای سایه از نوعی نیست که بشود به آنها پاسخ داد به اصطلاح اهل دستور، این
ها جملههای پرسشی انکاری هستند. او اعلام
میدارد که: - زندگی زورق به گل نسشته و بادبان شکستهای نیست.
- زندگی راه به بن بست رسیدهای نیست.
او در این مصرع ها تداوم بیپایان جریان زندگی را اعلام میدارد. در عین حال که
میداند انسان طعمهی غم و یاس است. چرا که در افق پیش رو غباری نمیبیند تا
امیدوار باشد آن که میآید پیامآور اوست. مخاطب مصراع های زیر هم انسان است.
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
در عین حال به او (انسان) توصیه میکند که برگردد و پشت سر خود را نگاه کند تا
ببیند چه راه درازی آمده است:
تو از هزارههای دور آمدی
درآن درازنای خونفشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
درآن درشتناک دیولاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست.
....
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند...
آری از نظر شاعر و بسیاری دیگر انگیزه تداوم زیست آدمی عشق است. عشق است که نام و
زیست ابدی عاشق را با خود میآورد و میبرد و انگیزهی فداکاری و ایثار مانند
نسیمی که جاودان وزان است جسم و جان، زمان و انسان را از جریان نوازش دائمی خود برخوردار میسازد و راه و رسم ادامهدادن
را در گوش آنان زمزمه میکند
دو باره همان پرسشها انگار با شکل و شمایلی دیگر میآیند و شروع دیگری به شعر میدهند.
و در ادامه نظرش را که دور از نظر اول نیست اعلام میکند:
زمان بیکرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
......
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده
باش
امید هیچ معجزی زمرده نیست
زنده
باش
"زنده باش." جمله امری است. امری بودن جمله بر یقین شاعر به تداوم جریان
زندگی دلالت میکند. زنده باش. یعنی تسلیم نشو ادامه بده.
اگر تمام انسانهایی که در طول تاریخ بر این کرهی کوچک خاکی زیستهاند صف بایستند
و زندگی شاخهای گل باشد که در جریان دست به دست شدن با تانی رشد کند و تکثیر شود
امروز آن شاخه گل آسمان را پوشانده بود ولی زندگی مثل چشمهی آبیست که در جانها
جاریست و از جانی به جانی میرود و زلالتر و رنگین تر میشود و نام و حضور
زیستی آنان را که کاری چنان نیک یا بد کردهاند که بر جریان زندگی تاثیر چشمگیر
گذاشته با خود از لحظهها و سالها و قرنها عبور میدهد
عشق از جانی به جانی میرود
داستان از جاودانی میرود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
از این جهت است که در شعر زندگی میگوید: به سان رود/ که در نشیب دره سر به
سنگ میزند / رونده باش. درواقع حرکت، سازندگی، پیشرفت و بالابردن کیفیت زندگی
برای نوع بشر روندگی است این است که زندگی را معنایی میبخشد همعنان زنده بودن.
مردن به معنی زنده نبودن نیست شاعر ما هم
عشق را انگیزهی تدوام زیست انسانی میداند.
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه میگیراندش.
شهریور 1401