چه بی خیال و تن آسان
خدا به عرشۀ هفت آسمان خود خفتهاست
شکسته کشتی و دیریست ناخدا خفتهاست
بساط سفسطۀ کفر و دین و ایمان نیست
درون سینه بسی حرفهای ناگفتهاست...
نصیب حادثه شد تخته پاره در غرقاب
چراغ ساحل و امید بادبانی نیست
" خیال، حوصلۀ بحر میپزد هیهات..."
از این تلاطم و طوفان ولی امانی نیست.
هزار بغض گلوگیر و آه آتشناک
چو سنگ راه نفس را به سینهها بسته است
چه روزگارغریبی!
دوباره موسم مرگ و تگرگ و طوفان شد
کهات تبر زده باز ای درخت معبد عشق
که پای تا به سرت از شکوفه عریان شد؟
چه سرد میوزد این بادهای ویرانی
مگر دوباره به ایران زمین زمستان است؟
هوا گرفته ، زمین سرد، آسمان ابری
درختها همه عریان و باغها همه زرد
هلا کبوتر غمگین خانه پروردم
به جز حوالی کاواک ِ خود به خیره مگرد
دلم قرار ندارد، به آشیان برگرد!
کسی نمیخندد
کسی طلسم شبِ شوم را نمیخواند
واسم این شب دیجور رانمیداند
هزار چله گذشته است از این کرانه ولی
کسی صلای نویدی ز چاوشان نشنید
به باغ، برگ امیدی کسی ز شاخه نچید
بگو چه افتاده است؟
که شهر و قریه چنین سوگوار و خاموشند
سیاه جامه چرا میروند و میآیند
مگر به سوگ رفیقان من سیه پوشند
هلا کبوتر بام آشنای دست آموز
مگر نمیبینی
به شهر، خیل تتاران چگونه میتازند
مگر نمیدانی
که این سیاه دلان دشمنان پروازند
هلا کبوترکم وقت پرسه گردی نیست
مگر تو نشنیدی
عقاب بیشۀ البرز
چگونه پیش کلاغان دل سیه پَر ریخت؟
حزین نشسته دماوند پیر، خرد و خراب
به تختگاه بلندش چه سالها سیمرغ
ملول و غمزده سر زیر بال و پَر بردهاست
زبیم حادثه اندیشناک و افسردهاست
مگر به تیر انیران سیاوشی مرده است؟
که سر به چاه گریبان، فغان کشیده به قهر
فشرده خوشۀ جان در غزای ایرانشهر!
هلا کبوترکم راه خانه را دریاب
ببین که سیل بلا با زمین خسته چه کرد
به خیره بال مزن در فراخ ِ این شب ِ دد
شتاب کن گلکم، سوی آشیان برگرد.
تهران- خرداد 1393
#اقبال_مظفری