من کیستم؟!من چیستم؟!
من...
نام مرا جانم پدر ،از کودکی ،مریم بنامید
هر روز با نورش به گل هایم صفا داد
درس وفا و عشق را با هم به ما داد
با دست های پینه بسته کار می کرد
گنجشک -روزی بود و اما
هر لحظه ممنون خدا بود
این را به ما هم یاد می داد
اینگونه ما را آب و نان داد
با دست های خسته اش بال و پرم داد
اکنون کجایی ای پدر تا که ببینی
از بعد تو بر ما چه رفته است؟!
من مریمت بودم و اکنون...
گلبرگ من خشکیده در گلدان جانم
هر لحظه ای در حسرتم،بی بر گ و بارم
حالا ببین...
این انتظار لعنتی بامن چه کرده است؟!
چشمم به در مانده که شاید...
شاید به روزی ،روزگاری
از سینه ی اسطوره ها بیرون بیاید
شاید دوباره نور او بر برگهای من بتابد
روزی که من از آفتاب چشم هایش
تازه گردم
آن روز من شادم که ناگاه،
با بوسه بر دستان او آباد گردم
از رنج غم آزاد گردم.