مرا که حالم از این بخت بی ستاره گرفته
ببر کنار خود ای از جهان کناره گرفته!
مرا که حوصله ی صحبت و مصاحبتم را
شب مطوّل دیلاق بی قواره گرفته
لحاف پنبه ای ات ای خدا! دریده شد آیا؟!
که آسمان مرا ابر پاره پاره گرفته؟
رفیق راه منی در طریق ذوق و تغزّل
بیا که راه مرا خیل خار و خاره گرفته
نمی رسد به بلندای گیسوان سیاهت
که شانه را لب من، نائب الزّیاره گرفته
میان مصحف پیراهنت مگر چه نوشته ست؟!
که خوب٘ آمده هر کس که استخاره گرفته؟
نگاهی از سر مهر این غریب غم زده را بس
تو یک اشاره کنی، او دوصد اشاره گرفته
زمین تفته ام امّا تو آن گلی که سر آخر
شکفته در من و از خون من عصاره گرفته
بترس از آه زمین خوردگان که خرگه خورشید
گرفته آتش اگر از همین شراره گرفته
چه جنگ ها که به آخر رسید و عاقبت الامر
پیاده تیغ و سپر از کف سواره گرفته
چه ها چه ها که نکردی! چه ها چه ها که ندیدم!
دلم بهانه ی دیدار را دوباره گرفته
چه نقشه ها که برایت کشیده است! کسی که
برایت از گل و گیلاس، گوشواره گرفته
به دست شاعر این شعر کار می دهد آخر...
...صراحتی که ز چشم تو استعاره گرفته