شب است و پنجرهها بستهاند و درها قفل
کلیدها همه گم
امیدها همه نابود گشته، رفته به باد
و عطر خاطرههای فروغبخش از یاد
سرودها همه مسکوت
و لحظهها تاریک
چراغها خاموش
و شور و شوکت آواز عاشقانه فراموش.
شب است و قلب من از شدت عطش بیتاب
میان حسرت و افسوس و یأس سردرگم
اسیر سلطهی بنبستهای دلتنگی
نه چشم امیدی
نه راه نجاتی
نه خنده بر لب دلبستگان آینده
نه شور و شوق رهایی از این شب مسموم
نه حال و حوصلهی زندگی در این سیاهی شوم.
شب است و باز من خستهدل به یاد توام
و روشنی خیال تو میکند دلگرم
مرا که قلب غریبم
پر است از تپش بیقراری عشقت
در این دقایق تاریک و بینهایت غربت.
در این شباشب خاموشی و فراموشی
در این شبی که پر از لحظههای نومیدیست
و غرق در سیاهی تنهایی
و لب به لب از یأس
چه شعرها که در آن چشمهای روشن تست
چه مهرها که در آن قلب پرتوافکن تست.
آقای راثیپور گرامی
با درود و سپاس
با توجه به قافیهی دشواری که دارد، به نظر من، خلق غزلی با این مطلع کاری دشوار است و شاعر را مجبور میکند که دنبالهرو قافیه باشد و در بند آن گرفتار و دچاز تقید دست و پا گیر شود.
سلام استاد
کاری به این شعر تصویری زیبا ندارم اما این دو سطر آخر
چه شعرها که در آن چشمهای روشن تست
چه مهرها که در آن قلب پرتوافکن تست.
می تواند مطلع یک غزل درخشان باشد.