طه حجازی از شاعران معاصر نیمایی است که اوج فعالیت هنریش به دهه پنجاه و شصت محدود می شود.قفس و پرواز یکی از مجموعه اشعار این شاعر آرمانگراست. این شاعر آزاده گرایشات ملی و مذهبی را در شعرهایش بازتاب می دهد و هرچند صراحت و بیان مستقیم به جوهر شعرش لطمه وارد می کند ولی صمیمیت و احساسی که دارد این نقص را جبران می کند.
در سالهای اخیر شاعر کمتر فعالیت می کند و احتمالا محمل مناسبی را طرح دیدگاههایش پیدا نکرده است
اهل خاکستان بود
غم نان همة مردم دنیا را،
میخورد
از غبار فحشاء
گردوخاک غربت
کوچههای همة عالم را،
جارو میکرد
معتقد بود اگر
«فقر و الحاد
به دروازة شهری
وارد گردد
نور ایمان و معاد
از در دیگر دروازة شهر
رخت برخواهد بست1»
***
مرد بیداری بود
دستهایش را
سایبانی میکرد
چشمانش را
تا جهان را بهتر به تماشا برود
چون «ابوذر» همة مردم را
با خویش
برادر میخواند
و «تعجب میکرد!
که چرا
برنمیشورند بر مردم شهر
آن کسانی که به خانه
حتی نان را
پیدا نکنند2».
***
عاشق محرومین بود
و به قول «فانون»
درد «مغضوبین» را خوب میفهمید
او نمیگفت که من
متعلق، به گوشهای از دنیا هستم
خانهام «ایران» است.
همة دنیا را
خانهاش میدانست
خانهاش دنیا بود
در «بلیوی»،
«آنتیل»،
«الجزایر»،
«باستیل»،
در فضای هر عصر
در میان هر نسل
همه جا حاضر بود
و برای آزادی
چه شکنجهها را
و چه زندانهایی را دید
در «کمیته»
در « قصر»
در «سیته3»
***
در «اوین»
آخرین بار که او را دیدم
در شب سلطنت قابیلان بود
در شب شرجی شاهنشاهان
سر پر شوری داشت
دستهایش را در جیبش کرد
و قلم کاغذ خود را،
بیرون آورد
من کنارش بودم
با گروهی از تنهایان
– مثل خود او –
او رها کرد صدایش را در شب
و سخن گفت:
از آزادی و ایمان و امید
من به یاد «عیسی» افتادم
و حواریونش
گرچه حتی پدرش آنجا بود.
صحبتش تا گل میکرد
باغهای اشراق
دشتهای ادراک
پیش رویت رژه میرفتند
و تا با آن که در عسرت بودی
خویش را وارث دنیا میدیدی
و رها میکردی خود را -،
از رنگ تعلق
از خاک.
***
خستگی با او
هرگز پیوند نداشت
روی لبهایش همواره چراغی از عشق
شاخهای از مهتاب
شب تاریک تو را
با نفسهای بلندش روشن میکرد
و تو با حوصله میدیدی
آبی دریاها را
در دود زلالی که از آن برمیخاست
من نمیگویم او
مرد معصومی بود
من صدا میزنم او
با پیامی که به ما داد در این هیچستان
یک پیامآور مظلومی بود
ای دریغا که اولوالعزم نبود.
***
زندگی را،
«نان» و «آزادی» و «فرهنگ»
و «ایمان» میخواند
و همیشه میگفت
صحبت از «دوستی» و یکرنگی
صحبت از عشق بدون این چار
حرف مفتی خواهد بود4.
***
آخرین بار که او را دیدم
یک شب سرد زمستانی بود
و برادرهایم در محبس بودند
هالهای از غربت
شعلهای از هجرت
روی پیشانی شفافش بود
و به فریاد بلند
صحبت از مردم
صحبت از جنبش و آگاهی و ایمان میکرد
تا به آزادی
میوة نارس آن روز رسید.
شعلة روشن سیگارش را
روشنتر کرد
من نگاهی کردم
خطی از آتش
در منطقه
چشمم را برد
تا «پولیساریو»
ناگهان مردم دنیا را دیدم
که چه زیبا شدهاند
و خودم را که نگاهی شده بودم آگاه
تا کمربندی از آتش
دور کرة خاک
نگاهم را بلعید
او از «آزادی» میگفت
من به آزادی میاندیشیدم
ناگهان مکثی کرد
آهی از سینه کشید
آسمان همة دنیا را گویی
ابری از دلهره آن شب پوشید
و دوباره برگشت
سر حرفش «آزادی»
و ادامه داد….
من نمیگویم
ای کاش خدا
عمر من را چون «نوح»
طولانی میکرد
تا به دیدار رهایی،
آزادی،
لبخند وفاداری و ایمان بزنم
من دلم میخواهد
یک شب آزادی را دیدار کنم
و سپس فردایش
«… چمدانی را
که به اندازة پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند5».
***
مرد آزادی بود
او به آزادی هرگز نرسید
ما رسیدیم.
ولی…
بهتر آن است کمی گریه کنم…
طه حجازی
تهران، بیست و پنجم اردیبهشت 1359
————————————————————–
با احترام و سلام و سپاس و ستایش از محبتی که فرموده بودید ، مرا که اجنه ها و قلم بدستان مزدور و پرسنلی تا می توانند سانسور می کنند ، شما با بزرگواری تمام اگرچه کوتاه ولی مدلّل مرا یاد کرده بودید مرا که عمله ی کوچکی از رزمندگان اهل قلم بودم و هستم ، به قول شما محملی پیدا کرده ام و سعی دارم بعضی از کار هایم را منتشر کنم اگر می توانید که می توانید ، یاریم کنید.آدرس آن محمل این است:
پیج اینستاگرام:h.arezu1330
البته عدد ۱۳۳۰ را باید انگلیسی تایپ کنید.
کل خیر عندنا من عندکم.
طه حجازی