سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نیما و شیطان/ مهدی عاطف‌راد


بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب

تا از ره خود بگردم او راست عتاب

من در پی کار خود و او در پی من

من راه به خانه خواهم، او راه بر آب.

 

بهار سال 1319 ذهن نیما یوشیج درگیر ساختن منظومه‌ی "خانه‌ی سریویلی" بود، منظومه‌ای درباره‌ی جر و بحث تند و پرحرارت شاعری روستایی از اهالی ده سریویل با شیطان که در شبی توفانی قصد ورود به خانه‌ی شاعر را داشته و سریویلی نمی‌خواسته شیطان به خانه‌اش راه یابد و در نتیجه بین آن‌دو درگیری و جدال لفظی هیجان‌انگیزی درگرفته که نیما یوشیج در این منظومه‌ی دراماتیک نمایشی نقش راوی این کشمکش کلامی را ایفا کرده است. منظومه با این سطر ناتمام که ناشران این شعر نتوانسته‌اند آن را بخوانند، به پایان می‌رسد:

بین من جنگی‌ست با شیطان...

نیما منظومه‌ی "خانه‌ی سریویلی" را در  نوزدهم خرداد 1319 به پایان رساند، ولی ذهنش از خیال درگیری با شیطان رها نشد و در همان روزها بارقه‌های شعر دیگری درباره‌ی شیطان و فریبکاری‌اش به ذهن خلاقش الهام شد که نیمه‌ی اول تابستان آن سال را درگیر این شعر و ساختنش شد. حاصل کار شعر نیمه بلند "پریان" شد که در شب سیزدهم مرداد همان سال (1319) به پایان رسید.

موضوع شعر "پریان"، فریبکاری شیطان است که قصد گمراه کردن پریان پژمرده‌ای را دارد که در ساحل افسرده، بر کناره‌ی دریا، نشسته‌اند و آوازهای اندوهناک می‌خوانند و چیزی آنها را شاد نمی‌کند. موضوع این شعر خیلی شبیه به این رباعی نیما یوشیج است که در آغاز این متن بیان کردم:

بر ناو مرا نشسته شیطان به شتاب

تا از ره خود بگردم او راست عتاب

من در پی کار خود و او در پی من

من راه به خانه خواهم، او راه بر آب.

 

در شعر "پریان" هم شیطان که در آب و سوار بر قایقش بوده، در انتظار موج از آب بیرون آمده و پنهانی خود را به پریان رسانیده  و با کلام فریبنده و وسوسه‌انگیزش قصد فریفتن و گمراه کردن پریان را دارد:

 

هنگام غروب تیره کز گردش آب

می‌غلتد موج روی موج نگران

در پیش گریزگاه دریا به شتاب

هرچیز برآورده سر از جای نهان

آن‌جا ز بدی نمانده چیزی برجا

اما شده پهن ساحلی افسرده

بر ره‌گذر تندروان دریا

بنشسته پری‌پیکرکان پژمرده

شیطان هم از انتظار طولانی موج

بیرون شده از آب

حیران به رهی خیال او یافته اوج

خود را به نهان

سوی پریان

نزدیک رسانیده، سخن می‌گوید

از مقصد دنیایی خود با آنان.

 

سپس سخنان فریبنده و اغواگرانه‌ی شیطان که درباره‌ی مقصد دنیایی‌اش است، آغاز می‌شود، با چاشنی تملق و چاپلوسی، و تعریف و تمجیدی که هدف از آن گول زدن و خام کردن پریان است، و وانمود کردن این‌که او هم موجودی‌ست شبیه آنان و با همان دردها و رنجهایی که آنان تجربه کرده‌اند:

من یک تن از این تندوران دریا

هستم

در آرزوی شما شده بیرون

ای هوش‌ربا گروه خوبان پری‌پیکر

با موی طلایی و به تن‌های سفید

با چشم درشت و دل‌بر.

من با هوس بی‌ثمر تندروان

دیگر سروکاریم نخواهد بودن

چه سود از آن هوس که چون تیرگی‌ای

بر سینه‌ی روشن سحر مانده ز شب

تا آن‌که به چشم مردمان تیره کند

هر رنگ زمانه را

می‌آید صبح خنده بر لب از در

وین‌گونه هوس شود به ننگ آخر

بارآور.

وقتی که برون ریخت ولیکن دریا

گنجینه‌ی دبرینه‌ی خود را

تا که همگان بهره بیابند از آن

هر جای زید جانوری، شاد شود

در گردش موج تیره حتا ماهی

یاقوت شود تنش یکسر.

 

نخستین حربه‌ی شیطان برای فریفتن پریان افسرده وسوسه‌ی کسب ثروت است و به دست آوردن مال و منال دنیوی، گوهرهای دریا، کشتی‌های پر از کالا با همه گونه کالای پرزرق و برق، با همه گونه خوردنی، گنجینه‌های پر از جواهر نهان در ژرفای دریا، و القای این دروغ که او قادر است از ژرفنای رنگ آرزوهای دراز و ژرف، رنگ سیاهی برانگیزد، تیره‌تر از شب و با فریبکاری در دل آن رنگ سیاه صبحدمی سپید  بگنجاند و خورشیدی شکفته بنمایاند:

 

وز رنگ دراز آرزوهایی

هم‌چون خود آرزو عمیق

رنگ سیهی برون می‌انگیزم

تیره‌تر از این شبی که می‌آید

از دور.

تا در دل آن صبحدمی گنجانم

با ناخن براق سرانگشت بلور

خورشید شکفته را بجنبانم.

 

و بعد، امیدانگیزی فریبکارانه، با وعده‌های دروغین و فریبنده، و سراب را آب جلوه دادن:

 

زین پس بکند جلوه‌ی دل‌جوتر

در بیشه درخت مازو

و قایق بر جای بمانده غمگین

در ساحل خشک

که هیچکسی در آن ندارد مسکن

بر آب ز نو شود روان.

آید به نقاط سرد آن ساحل دور

کان‌جا پریانند به تن‌ها مستور

و منتظر صدای بادی تندند

کز روی ستیغ کوه آید سوی زیر.

 

و سپس وانمود کردن این‌که او چون صبح روشن‌دل شده و دیگر کجی از لوح دلش پاک شده است، و تظاهر به دوستی و همراهی و همکاری با پریان غمگین برای فریفتن و همراه کردن آنان با خود:

 

آه!

دل سوخت مرا

از انده این چشم به راهان

بر صبح نظر بسته ولی صبح نهان

از آن به جبین ستاره‌ی سرد نشان.

ماننده‌ی صبح روشنی یافته‌ام

دیگر کجی از لوح دلم شد نابود

از من بپذیرید که با هم‌چو شما

خوبان که نشسته‌اید این‌سان تنها

باشم همکار.

 

هم‌چنین تظاهر به غمگینی، و به دروغ وانمود کردن این‌که در غمگینی همانند پریان است و در نتیجه دوست آنها به شمار می‌آید:

 

پس قایق پشت و روی بر آب افکند

آن باطن مطرود و به لبها لبخند

بنشست بر آن پی جواب پریان

آهسته فقط این سخنش بود به لب:

آیا به دروغ است که شد میوه چو خشک

می‌افتد از شاخه به خاک؟

من خشک‌زده خیالم از بدکاری

می‌افتم بر خاک چنان بیماران

این سیل سرشک است ز چشمم باران

اینک که من و شما به هم دوست شدیم

گنجینه‌ی کشور بن دریا را

دادم به کف شما کلید

وز هرچه خوشی که بر ره آن پیدا

بستم گرهی که با سرانگشت شما

بگشاید

در کف توانای شما ماند به جا

از گودی دریا

تا سطح پرآشوب فضا

از رنج دل شما نکاسته‌ست آیا؟

 

و آخرین اپیزود سخنگویی فریبکارانه‌ی شیطان: پرسشهای پی در پی‌اش و انتظار بیهوده‌ی شنیدن پاسخ از پریان بی‌اعتنا به او و سرگرم به کار خود:

 

پاسخ بدهید، از یکی نقطه‌ی درد

کاندوخته دست تیره‌ای در شب سرد

باید نگران شد؟

آیا سیهی هم به جهان

انجام نمی‌دهد کاری را؟

وین زندگی آیا چو سحر

همواره لکی ز تیرگی

بر روی نخواهدش بودن؟

ای تندروان ساکن دریا!

از این پریان شما بپرسید این را

از هم بشکافید دل امواجی

که روی همه مکان بپوشانیدند

و شکل همه دگرگون کردند

تا فاش شود بر ایشان

اسرار جهان.

 

ولی پریان هشیار و دل‌آگاه از جایشان تکان نمی‌خورند و وسوسه‌ها و نیرنگها رنگ وارنگ شیطان مطرود در نهاد ایشان تأثیر نمی‌کند:

 

لیک از پریان ز جا نجنبید یکی

اندیشه‌ی آن کارافزای مطرود

تأثیر نکرد در نهاد ایشان.

 

آنان به شیوه‌ی همیشگیشان سرگرم خواندن آوازهای غم‌انگیزشان هستند و اعتنایی به شیطان فریبکار و ترفندها و سخنان گمراه کننده‌اش ندارند:

 

وان‌سان که همیشه کارشان خواندن بود

با آن‌که نهیب موج شد کمتر

خواندند به لحنهای خود غم‌آور

آوای حزینشان بشد

بر موج سوار

و رفت بدان‌جانب دور امواج

جایی‌که در آن‌جا چو همه کس شیطان

بر قایق خود شتاب دارد که ز موج

آسان گذرد.

 

او در کشش صدای پارویش باز

می‌آمدش آوازه‌ی غمناک به گوش

گنجینه‌ی زیر کشور دریایی

اندر کف او بود و دگر قایق‌بانان.

و شب به دل همهمه‌ی دور کز آن

آنها خبری نبودشان

ناقوس فراق می‌زد.

 

می‌گفت به دل نهفته جنس مطرود:

گنجینه‌ی این جهان

خلوت‌طلبان ساحل دریا را

خوش‌حال نمی‌کند، آنها

آوای حزین خود را

از دست نمی‌دهند.

در ساحل خامشی که بر رهگذرش

بنشسته غراب

یا آن‌که درخت مازویی تک رسته

وان‌جا همه چیز می‌نماید خسته

آنها همه دل‌بسته‌ی آوای خودند

دائم پریان

هستند به آوای دگرگون خوانا.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد