چندش آورست
زنگ ساعتی که غیر اضطراب
در دلت نیاورد
خستگی روزگار را
آنچنان که کوه از تنش غبار را
آنچنان که یک درخت برگ از تنش
می تکانی و عبوس سوی صبح تلخ
می کنی نگاه
آه این همان ملول چند و چند ساله است
این همان وکیل بند منزجر
می دهد ترا تکان بلند شو
سد جوع کن به نان کهنه ای
شکر کن هنوز زنده ای
تا کجا ترا کشد به دار
انتظار
تکان دهنده بود شعرتان جناب بیلوردی. سپاس.