سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

"برگی"در ضیافت "جنگل"/یادی از شیون فومنی/حسن اسدی


http://s6.picofile.com/file/8216301368/%D8%B4%DB%8C%D9%88%D9%86_%D9%81%D9%88%D9%85%D9%86%DB%8C.jpg


پس از گذشت سالیان دور و دراز در تابستان 93 دوباره از سراب به تهران بازگشتم. "استاد مشفق کاشانی" در مراسم نکوداشت خود در خانه‌ی شاعران، جمله‌ی دردانگیزی به زبان آورد : «شبدیز چرا برگشتی ؟ همه دمسرد شده‌‌اند دمسردی ‌همه‌گیر شده است».

 اما من باور نکردم چون خاطره‌‌های دل‌انگیزی از استادان ویاران شاعر هنوز در گرمخانه‌ی سینه‌ام بود مهربانی‌های استادی چون زنده‌یاد "مشفق کاشانی" شاگردنوازی‌های "مهرداد اوستا" قلندری‌های زنده‌یاد " نصرت رحمانی" طنازی‌های فی‌البداهه‌ی  زنده‌یاد  "عمران صلاحی " و صفای باطنی زنده‌یاد "شیون فومنی" . و همچنین صمیمیت یارانی چون "کریم رجب‌زاده"، "مجید شفق"، "رضا عبداللهی" و "عباس خوش‌عمل" زندگی را به نگارستان محبت تبدیل  کرده بود .

 هنوز کتاب هزار فصل خاطره‌ها هستم گرمجوشی محبتم دمسردی‌ها را برنمی‌تابد و می‌خواهم همچنان کتاب سرسبز خاطره‌ها باقی بمانم چرا که دیروزها بهارانی‌تر از امروز در هوای خاطراتم جاری هستند و دلم نمی‌خواهد بر خاطره‌‌های  روشن استاذان و یاران دیرینه‌ام با دست ‌های دمسردی امروز و امروزی‌ها خطی سیاه کشیده شود چرا که شاعران هماره با خاطرات نفس می‌کشند خاطراتی که
همزادشان است .

روزی که اولین جایزه‌ی ارسالی شاعر محبوب شهرم جناب اکبر اظهری را در جلوی صف از دست مهربان، استاد فقیدم سید جواد ابوترابی دریافت کردم از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم ـ شعری سروده بودم از زبان دختری نوجوان که بر سر مزار مادر اشک می‌ریخت بسیار سوزناک بود و روتنوشت آن در شهر کوچک ما دست به دست می‌گشت ـ .

یک روز اکیپ بازرسی همراه با عکاس و خبرنگار به کلاس، آمدند رئیس آموزش و پرورش با دیدن من به سرپرست بازرسان گفت: «این شاعر شاگرد است! » (منظورش این بود این شاگرد شاعر است!) که ناشی از دستپاچگی‌اش بود.

همان شعر غم‌انگیز مادر را خواندم وقتی به بند آخر شعر رسیدم که :

آه مادر دیریست

بسترم از نفس گرم تو خالی مانده 

من به جای رخ تو قبر تو را می‌بوسم

..................................................................

.........................................................................

فضای کلاس از اندوهی سنگین و چشمان سرگروه از اشک پرشده بود .

گفت: «فرزندم شعر تو ما را متأثر کرد!» و با چشمانی اشکبار از کلاس خارج شد . ـ  بعداً فهمیدیم که آن شخص معاون وزیرآموزش و پرورش وقت بوده که به تازگی مادرشان فوت کرده بود ـ .

***

فردای آن  روز این خبر با عکس و شعر من در روزنامه‌ی اطلاعات آن زمان به چاپ رسید و در شهر کوچکمان غوغا شد انگار بالن هوا کرده بودند! نه! بلکه، من هوایی شده بودم! این اتفاق چنان به شعله‌ی غرورم دامن زد که در عالم نوجوانی خیال می‌کردم که فقط باید با سعدی و حافظ همنشین باشم! و در آسمان هفتم با آن حضرات فالوده میل کنم ! (خودمانیم خوش‌خیالی هم عجب عالمی دارد )!!

اما یک اتفاق، یک واقعیت سنگین ولی خجسته خواب شیرین غرورم را برآشفت.

آری یک روز در کافة پدر دوستم نشسته بودم جوانی خوش‌پوش و آراسته وارد شد مجله‌ای دستش بود من هم داشتم شعری را که تازه سروده بودم با آب و تاب و صدای بلند برای دوستم می‌خواندم.

جوان پرسید:« شما شعر می‌گویید؟»

گفتم: «آری»

دوستم گفت: « آقا شعرهایش بهتر از سعدی و حافظ است!! »

جوان لبخند معنی‌داری زد و از من خواست یکی از شعرهایم را بخوانم خواندم.

 گفت : «خوب است اما ... »

با تعجب پرسیدم: «اما چی؟!»

 گفت:« استعداد خوبی داری اما باید بیشتر مطالعه کنی؛ تلاش کنی و دانش خود را گسترش دهی و از فضای مطالعه شعر سعدی و حافظ و کارو ... فراتر بروی .  از چارچوب این مضمون‌ها و فضاهای تکراری دور شوی تا سرانجام خودت بتوانی دنیایی متفاوت در شعر بیافرینی !!!

وقتی حیرت مرا دید غزلی بسیار متفاوت از همان مجله برایم خواند شیوایی و تابناکی غزل
افسونم کرد.

پرسیدم:« این شعر از کیست ؟ »

گفت:« از میر احمد فخری نژاد ـ شیون فومنی ـ »

پرسیدم :«در قید حیات هستند؟»

گفت: «آری، دوست و هم سن و سال خودم است.»

من آن روز با چهره‌ی مهربان شاعر ارزنده‌ی زنجانی و دوست زنده یاد" حسین منزوی" جناب «مصطفی بیات» و با نام شاعر غزلپرداز گیلانی «شیون فومنی» آشنا شدم. و خوشبختانه از آسمان هفتم  غرور با سقوطی لذت‌بخش به گوشه‌ای از دنیای بهشتی شعر معاصر فرود آمدم. و بسیار تلاش کردم تا یکی از نام‌هایی باشم که در مطبوعات آن زمان سهمی داشته‌اند.

شعرهای چند شاعر برجسته هماره به تحسینم وامی‌داشت از جمله عمق تصویر و تازگی مضمون و استحکام غزل «شیون فومنی » .

سالی که در دانشگاه تبریز پذیرفته شدم دوستی داشتم بنام داوود که در یکی از دانشسراهای عالی رشت قبول شد در تعطیلات عید که با هم بودیم داوود گفت که با برادر شیون فومنی (میر داوود فخری‌نژاد) همکلاس است او تو را می شناسد وآثار تو ار در مطبوعات دنبال می‌کند و  قول گرفته که تابستان مهمانشان باشیم؛  با اشتیاق پرسیدم :« خود شیون را هم دیده‌ای گفت نه هنوز».

با برنامه‌ریزی قبلی تابستان همان سال به رشت سفر کردیم و  ‌به منزل پدری شیون  رفتیم داوود برادر کوچک‌اش بسیار مهمان‌نواز و مادر شان زنی مدیر و مدبر بود (خدابیامرزد)

داوود به شیون تلفن کرد که شبدیز و دوستش مهمان ما هستند بعد از ظهر همان روز شیون در خانه‌ی پدری‌‌اش به جمع ما پیوست مردی میان‌بالا خوش‌پوش خوش‌بیان که غزل را چنان با صلابت و زیبا می‌خواند که هر شنونده‌ای را افسون می‌کرد فردای آن روز شیون ما را به خانه‌ی خود برد همسر مهربان و فداکارش در پذیرایی ما سنگ تمام گذاشت و حامد پسرش هرازگاهی با بازیگوشی‌های کودکانه‌ به شیرینی لحظه‌هایمان می‌افزود اما در هنگام شعرخوانی من و پدرش، سراپاگوش می‌شد .

شیون در عرض چند روز تمام تجربیاتی که طی چندین سال کنکاش در شعر امروز ، بدست آورده  بود سخاوتمندانه با من در میان می‌گذاشت و چنان از ظرایف و دقایق و رندی‌هایی که خودش کشف کرده بود عاشقانه سخن می‌گفت که باعث شد آسان‌‌پذیری و آسان پسندی را در شعر برای همیشه  کنار بگذارم نظر شیون این بود که شعرامرو.ز  باید چنان سرشار از تصویرهای نو ومضمون‌های تازه باشد و چنان  با ظرایف و دقایق و رندی‌های شعر گذشتگان در‌آمیزد که در بیت‌بیت‌اش حیرت  خوانده‌ی باشعور را برانگیزد حتی اگر  در زمان خود مورد بی‌مهری قرار گیرد .

یک روز به بندر انزلی رفتیم در راهرو شرکت تولیدی دوستش میز پینک‌پنگی قرار داشت من بازیکن بسیار خوب و آماده‌ای بودم و هر روز در دانشگاه تبریز تمرین می‌کردم اما نمی‌دانستم شیون هم بازیکن قهاری است.

 بازی‌‌مان گرم شد اول بار با تلاش بسیار، شیون برنده شد و تعجب مرا برانگیخت بار دوم من با هزار زحمت بردم؛ بازی گرمتر شده بود و در هوای شرجی انزلی خیس عرق بودیم بار سوم از نظر امتیاز کاملا مساوی پیش می‌رفتیم اطرافمان پر از تماشاچی شده بود چند بار از امتیاز جفت نوزده به جفت پانزده برگشتیم بازی تفریحی ما ناخواسته رنگ مسابقه به خود گرفته بود  چهره‌ی شیون شادابی مخصوصی پیدا کرده بود اعجاز می‌کرد ، پرواز می‌کرد انگار جوان‌تر شده بود وقتی برای سومین بار به  امتیاز جفت نوزده رسیدیم هر دو خسته شده بودیم و من خسته‌تر از شیون.

 ناگهان شیون راکت را روی میز گذاشت همه تعجب کردیم

آرام پرسیدم :  ادامه نمی‌دهی؟

خندید و گفت شبدیز عزیز! این بازی شیرین‌ترین و دل چسب‌ترین و پرهیجان‌ترین بازیی بود که در عمرم اتفاق افتاد حیف نیست که بازنده‌‌ای داشته باشد؟!

در سالی که از آموزش و پرورش حکم انتقال به تهران را گرفته بودم دوباره در تابستان به رشت سفر کردم چند روزی مهمانش بودم شیون گفت مطلع غزلی در من متولد شد ه با ردیف جنگل در وزن  :

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم      

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

که به شعور و شهامت میرازاکوچک‌خان جنگلی تقدیم خواهم کرد .

گفتم اگر اجازه دهی من هم بنویسم بسیار خوشحال شد .

فردای آن روز  هر دو غزل‌ تمام  شده‌بود غزل من هفت بیت اما غزل شیون طولانی بود . که اخیرا توسط فرزند ادیب‌اش حامد با پیامک دوباره  به دستم رسید. (که شاید کامل نباشد.) این است هر دو غزل و بیانگر بزرگی استاد .


غزل 1 : از زنده‌یاد شیون فومنی

جنگل

کدامین  صفحه از تاریخ خون تکرار شد جنگل

که مردان را سرِ مردانگی بر دار شد جنگل

ز بس در جلوه، مهتابش به کام شب‌پرستان گشت

به شرمابِ ستاره، لاله‌گون رخسار شد جنگل

به رگباری که آشفته است خواب هم‌زبانی را

سر آزادگان را سینه‌ی دیوار شد جنگل

نهان جوشید در خواب پریشان رفاقت‌ها

شفقدم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل

وطن گو : رشک جنت باش از گل‌های رنگارنگ

که از خون جوانان، دامن کوهسار شد جنگل

چو بگشود از رگ ما چشمه‌ای از خون، گیاه نور

به رُستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل

شب مرگ است و هستی، بادبان‌ها را برافرازید

که بندرگاه اخترهای شیرین‌کار شد جنگل

شفق خونرنگ، دامون شعله‌ور، دریا شراب‌افشان

به عصیانی چنین توفنده، پرچمدار شد جنگل

خوشا جمعیت صافی‌دلان در آبی پرواز

که صوفی‌مشربان را کعبه دیدار شد جنگل

برنج تلخ ما کاکل، چو در خون رفیقان شست

اناالحق‌گاه منصورانِ شالیزار شد جنگل

دلی را مرکز اندوه گیلان کرده‌ام «شیون»

که بر آن نقطه در سیروسفر پرگار شد جنگل

 

غزل 2 از حسن اسدی «شبدیز»

بهار گلشن‌افروز

طلسم راز را بشکن، عیان‌کن راز جنگل را

به گوش سنگ و سنگستان بخوان آواز جنگل را

درفش برگریزان را، ز صحرای عطش برچین

که در آفاق بنشانی درفشْ‌افرازِ جنگل را

به کامِ سروِ خشکیده دمی سرریز کن سرریز

نفسهای مسیحایِ روان‌پردازجنگل را

ز گلبرگِ شقایق‌ها به هامون حجله‌ای پرداز

عروسِ روزگاران کن عروسِ ناز جنگل را

تبرساز سیه‌دل را ز روی خاکدان بردار
       به گور سرد وارون کن درخت‌ْ‌انداز جنگل را

بگو با ژرفیِ دریا که در باوَر بگنجاند

عروجِ آسمانگردِ پَرِ پرواز جنگل را

در این پاییز ویرانگر به شبهای زمان‌گستر

بهارِ گلشن‌افروز و سَحر‌پردازِ جنگل را

                                             

فردای آن‌روز مجله‌ای برای شیون آوردند که شعر یکی از شاعران مطرح آن روزگار، گلتاج صفحه شده بود و آغازش چنین :

خش‌خش بی خا و شین برگی

و ورِ بی‌واو و رای غوک برکه‌ی همسایه

.............

................

.......................

واژه‌ی "خا" و"شین" برای ما تعجب آور بود  هر چه تلاش کردیم چیزی درک نشد شاعرجوانی به دیدن شیون آمده بود شعر را نشانش دادیم بعد از اندکی تامل گفت : « خا »و « شین» خا همین (خ) و شین همین (ش) می‌شود خش.{ "خ"+"ش" =(خش) }.  پس خا و شین همین خش .  و خش‌خش بی‌خا و شین یعنی هیچ . و "ور" بی‌"واو" و "را" نیز همین، یعنی که هیچ ! !؟ ...

شیون خیلی برآشفت و گفت: «عده‌ای می‌خواهند شعر نیما را با نام شعر سپید از بین ببرند و خوانندگانش را فراری دهند.»

بدبختانه پیشگویی شیون درست از آب درآمد پیروان راستین نیما اکثراً رخت سفر آخرت بستند و آثار سپیدسرایان راستین هم در میان سیاه‌نویسان هذیان‌گو گم شد؛ و غزل نیز چندین سال به نظم‌های شعارگونه و کم‌عمق تبدیل گردید و شاعرانی چون « سید حسین الهامی» ، «نوذر پررنگ»  «شیون فومنی»،«علیرضا طبایی»  «عباس صادقی"پدرام"» و ... که به شعر نیمایی و غزل امروز عمق بخشیدند و تصویرهای نابی آفریدند مورد بی‌توجهی و کم توجهی قرار گرفتند (البته جریان شعر انقلاب ) که دگرگونی گسترده‌ای در ادبیات ایران بوجود آورد نیازمند بررسی عمیق و وسیعی است که از مجال این مقوله جدا است .

آری  با مرگ ناگهانی شیون ، دنیای غزل ناب و تصویری ایران یکی از ارزشمندترین چهره‌ی خود را از دست داد.

همه در هاله‌ای از ماتم و حیرت فرو رفتند  و من نیز چنان درهم شکستم که احساس کردم خودم مرده‌ام باور کنید ....

یادش گرامی و یادگاری‌هایش ابدی باد.

به زنده‌یاد «شیون فومنی»

پس از تو

تو رفتی بانگ گردونسوزِ شیون ماند و من ماندم

به دوشم پیکر خشکیدة من ماند و من ماندم

نسیم نوشخندت نغمة نازونوازش بود

به گوشم نیشخندِ تلخ دشمن ماند و من ماندم

در آفاق خیالم چلچراغ کهکشان می‌سوخت

پس از تو اخترِ اشکم به دامن ماند و من ماندم

بهارم در لگدکوبِ خزان، تاراج طوفان شد

صدای شیون گلها به گلشن ماند و من ماندم

تو بودی نغمه‌‌افشان بود مرغ آرزوهایم

تو رفتی ماتم باغ سترون ماند و من ماندم

دلِ آیینه‌پوشم را به سنگِ غم سپرکردم

گناهی اینچنین سنگین به گردن ماند و من ماندم

ز بانگ شیشة قلبم دل افلاک می‌ریزد

تو سنگ انداختی رفتی شکستن ماند و من ماندم

                                                             حسن اسدی «شبدیز»

                                                          تهران ـ اسفند 93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد